4_5816676605564554277.mp3
17.41M
با اینکه خیلی بدمُ
هر جوری بود اومدمُ
به این در و اون در زدمُ
رسوندم اینجا خودمُ
یه امیدی بهم هست که صدام کردی
به یه دردی میخوردم که جدام کردی
لیاقت که ندارم من ناقابل
تو دعام کردی...
ای عشق اول و امید آخرم
حالا که اومدم نذار دیگه برم
شاید آخر منم فدات بشه سرم
[التماس دعای ویژه...🌱]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین زنده ای داریم.....🌱
تا بحال برایش چه کرده ای؟
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
با عاکفه صحبت کردم و قرار شد طبق برنامهی قبلی با هم ادامه بدیم...
بعد از اینکه مبینا حسابی بازی کرد به سمت خونه راه افتادیم، وقتی رسیدیم خونه من بدون اینکه به ذهنم مجال بهانه گیری رو بدم اول رفتم سراغ کارهای خونه و بعد هم نشستم پای کتابی که از بنت الهدی دستم رسیده بود تا تمومش کنم.
نباید به ذهنم فرصت درجا زدن میدادم که دوباره بهم بریزم!
با خوندنش هر بار انگار ابعاد جدیدی از شخصیتش رو می شناختم!
وقتی زندگی پر از سختی بنت الهدی و بانو امین رو بررسی میکردم که در چه دوران مشوشی زندگی می کردن اما جا نزدن، انگیزه می گرفتم!
مسئله کشف حجاب زمان بانو امین یا وضعیت اسفبار حکومت صدام زمان بنت الهدی واقعا قلب آدم رو به درد می آورد!
من واقعا توی چنین سختی هایی نبودم و نیستم درسته محمد کاظم نبود، ولی دیگه خبری از سختی های دوران بانو امین و بنت الهدی صدر هم نیست که غمم مضاعف بشه!
اما یه شب خیلی برام سخت گذشت...
که شب خاصی هم شد..
من که روزها رو می شمردم تا این انتظار زودتر تموم بشه، دقیقا بیست و نه روز از زمان آزمایش مبینا گذشته بود...
و من توی این مدت هزار تا برنامه برای خودم چیده بودم که شاید خلا نبود محمد کاظم رو پر کنه!
ولی مگه میشد!
شب شد، مبینا رو خواب کرده بودم و خودم توی آشپزخونه مشغول کار بودم ، همونطور که با احتیاط و بی سر و صدا کارهام رو داشتم انجام میدادم که یه لحظه یه صدایی شنیدم!
دست از کار کشیدم که مطمئن بشم اشتباه نکردم!
نه اشتباه نکرده بودم واقعا یه سر و صدایی از حیاط می اومد!
انگار یه نفر خیلی آروم داشت به سمت در راهرو قدم بر میداشت!
نفسم بند اومده بود! نمیدونستم چکار کنم؟!
از ترس داشتم سکته می کردم!
چقدر نبود یه مرد توی زندگی سخته!
تنها چیزی به ذهنم رسید اینکه گوشیم رو بردارم به یه کسی زنگ بزنم...
شاید کمتر از ثانیه ای خودم رو رسوندم به سمت گوشیم! اما یه لحظه مردد شدم که نکنه خیالاتی شدم!
برای اینکه نصفه شب کسی رو از خواب بی دلیل بیدار نکنم، آروم چند قدم رفتم سمت در راهرو که مطمئن بشم بعد زنگ بزنم!
توی تاریکی شب هیکل یه مرد کاملا مشخص بود که داره به سمت در میاد!
آب دهنم رو آروم قورت دادم...
در حالی که از شدت ترس نفس نفس میزدم به سرعت برگشتم سمت آشپزخونه که حداقل یه وسیله ی دفاعی بردارم !
اما سرعت حرکت اون مرد بیشتر از من بود که تا چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم هیبت یک مرد ، مردمک چشمم رو ثابت کرد و من فقط خیره نگاه میکردم!
انگار تنها عضو سیستم پیام رسان مغز و اعصابم چشمهام بود که می تونست کاری کنه!
بهت زده همراه با تپش قلب شدید و ترس فقط نگاه میکردم!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#عبیدالله_بن_حر_جعفی_کیست؟
عبیدالله بن حر در جنگ صفین در مقابل امام علی بود وقتی آقا امام حسین به سمت کربلا راه افتاد خیلی تلاش کرد که با امام در یک مسیر قرار نگیرد اما در یک مکان با هم شدند آقا اول فرستاده ای فرستاد و بعد هم خودشان رفتند تا به او فرصت دوباره ای بدهند و به عبیدالله بن حر جعفی گفت: بیا برویم ، دقت کنیم خیلیا امام زمان بهشون گفت: پاشو بیا بریم ، گفت: نمی آیم به شما اسب می دهم! بیچاره است این حر ، به آقا گفت:به شما شمشیر می دهم!
بعد شروع کرد از اسبش تعریف کردن ، اسب من چنان قهار است که چون دشمنان بر من می تاختند هیچکس دست به من نمی یازید فرار می کردم و چون بر دشمن می تاختم الا که به آن می رسیدم ، شمشیرم را نکشیدم جز آنکه خونی را نریختم و ...
آقا ابا عبدالله گفت: شمشیر و اسب نمی خواهم ، خودت را می خواهم! اما این آدم نفهمید چون امام اولویتش نبود ، امام را اولویت اسبش قرار داده بود، گفت اسبم برای تو ، اسبم می آید خدمت می کند!
وقتی اولویت امام زمان باشد اولویت خدا هم امام حسین می شود. روایت داریم بهشت که می خواهند بدهند اول باب الحسین ، اول حسینی ها ، (و هیچ بنده ای نیست که در روز قیامت محشور نگردد مگر آنکه چشمانش گریان است ، همه اشک می ریزند به حال و روز خودشان ، الا گریه کننده گان بر حسین ، چو آنکه ایشان در حالی که چشمانشان روشن و باز دارند محشور می گردند آنهایی که اشک ریختند بر ابا عبدالله آثار سرور و شادی در صورتشان نمایان می باشد🌱
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
اینقدر قلبم با شدت می تپید که احساس کردم الان از توی قفسه ی سینه ام میزنه بیرون!
درست مثل لحظه ای که بهم گفتن محمد کاظم مفقود شده!
با لکنت صدام باز شد...
صدایی که از ته گلوم به سختی می اومد!
م... محمد... م... محمد کاظم تویی!!!
با نفس های بریده... بریده ... با دیدن مردی که جلوم بود آروم سر خوردم و نشستمکنار کابینت!
یعنی این مرد محمد کاظم منه!
پس چرا این شکلیه!
نشست کنارم آروم دستش رو کشید روی سرم و گفت: رضوان عزیزم خانم خوبم خوبی؟
دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن...
که سریع دستش رو گذاشت روی دهنمو گفت: مگه مبینا خواب نیست بعد ادامه داد: میدونم سختی کشیدی، میدونم بی خبری اذیتت کرده ولی الان من اینجام پس جان من گریه نکن!
با سر اشاره کردم گفتم: باشه
دستش رو برداشت صدای هق هق گریه ام که توی گلومخفه می شد رو نمی تونستمکاری کنم
بلند شد یه لیوان آب بهم داد...
یه جرعه آب رو که خوردم کمی حالم بهتر شد نگاهش کردم و گفتم: محمد کاظم چرا این شکلی شدی؟ چکار کردی با خودت آخه!؟
لبخند نشست روی صورت نحیفش!
گفت: حالا تعریف می کنم برات ، تو خوبی الان؟
با سر تایید کردم خوبم دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم نشستیم روی مبل...
من سکوت کرده بودم و منتظر بودم حرف بزنه
اما محمد کاظم هم سکوت کرده بود لحظه ای گذشت شروع کرد گفتن: ظاهرا قبل از رسیدن به مقر اصلیمون، شخصی که قرار بود اطلاعاتی بهمون بده نفوذی بوده و مجبور شدیم وارد عملیات بشیم و وسط همین ماجرا یکی از رفیقاشون شهید شده و در نهایت خودش و یه نفر دیگه از اون موقعیت عقب نشینی کردن !
و برای اینکه ردی ازشون باقی نمونه تا گیر نیفتن، هیچ فردی ازشون خبر نداشته تا به یه جای امن برسن!
تنها چیزهایی که بهم گفت همین ها بود!
گفتم: پس چرا صورتت این شکلی شده چرا وضعت اینطوریه!
سرش رو کج کرد و گفت: خانمم دارم میگم عملیات کردیم وسط عملیاتم نقل و نبات که نمیدن حالا یه چند تا خراش هم افتاده روی صورت من، چیزی نیست که!
متعجب نگاهش کردم و با بغض گفتم به این صورت میگی چند تا خراش!
بعد یکدفعه یاد شهیدی که اسمش مفقود بود افتادم و گفتم محمد کاظم رفیقتون که شهید شده بود، کی بود؟
نفس عمیقی کشید...
اشک توی چشمهاش حلقه زد اما پلک نزد که اشکش نریزه این حالتش من رو یاد خانم علی انداخت!
بعد از لحظاتی باتامل گفت: علی...
چیزی ازش نموند وسط آتیش سوخت...
نگاهش رو ازم گرفت و با یه حسرتی ادامه داد:
رضوان آخ رضوان کاش من جای اون بودم کاش...
علی... علی...
نمی خواست اشکهاش رو ببینم...
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه خورده خودم رو معطل کردم، چقدر توی اون لحظات دلم برای خانم علی سوخت اما نه! اون صبورتر از این دلسوزیها بود، دلم باید به حال خودم می سوخت که چقدر هنوز ضعیفم!
چند دقیقه ای که گذشت یه لیوان شربت براش آوردم...
نگاهم که دوباره به صورتش می افته احساس می کنم چقدر دیدن صورتش با این همه زخم برام سخته!
به روی خودم نمیارم لیوان رو میدم دستش..
محمد کاظم لیوان رو ازم که گرفت تشکر کرد اما حرفی زد که واقعا باورم نمیشد توی همچین موقعیتی بعد از برگشتن به این سختی برگرده بهم بگه که:...
ادامه دارد:....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
ادامه داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[عمود 1407🌱❤️ ]
اولین عمودی هست که زوار ارباب
بعد از پیاده روی
گنبد مطهر علمدار کربلا رو میبینن...
آخ خدا...
ما منتظریم...
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ
عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ🥀✨
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_آخر
رضوان اینقدر این مسیر رو میرم که به علی برسم... علی از نخبه هامون بود...
خیلی روی بچه ها اثر گذار بود خیلی...
براش جایگاه مهم نبود، هر جایی بود به بهترین شکل وظیفه اش رو انجام میداد!
هیچ کدوممون هنوز باور نکردیم که علی پرید!
درک شرایطی که گذرونده برام ملموس بود!
شاید حق داشت از دست دادن رفیقی که با هم عقد اخوت خوندن سخته!
ولی توی اون لحظات که دوباره خدا محمد کاظم رو بهم برگردونده بود دوست نداشتم در مورد رفتن حرف بزنه!
با یه حالت زاری گفتم: محمد کاظم میشه ازت خواهش کنم از رفتن حرف نزنی!
نگاهم کرد و پلکهاش رو باز و بسته کرد و بدون اینکه در این مورد صحبت کنه گفت: پاشو برو بخواب ، فردا باید اول وقت بریم دنبال کارهای تشیع علی...
گفتم: خوب تو هم بیا بخواب، خسته ای قشنگ از چشمات معلومه آقا!
نگاهی بهم و کرد و گفت: رضوان خواب به چشمم نمیاد! لحظه ای تصویر علی از ذهنم پاک نمیشه!
نمیدونم چی باعث شد توی این موقعیت چنین سوالی رو از محمد کاظم بپرسم ولی به جواب عجیبی رسیدم!
گفتم: فکر می کنی چه چیز علی باعث شد اینقدر اثر گذار باشه که خواب رو از چشم های تو و بچه هاتون بگیره؟!
دستهاش رو بهم گره زد و در حالی که سرش رو تکون میداد گفت : اخلاصش رضوان! اخلاص!
فقط برای خدا کار میکرد فقط برای خدا!
با این جمله ی محمد کاظم من که تا چند وقت پیش به اشتباه فکر میکردم که برای ماندگاری و تاثیر گذاری حتما باید کاری کرد که اثر ظاهری ماندگاری داشته باشه، تازه فهمیدم راز اثر گذاری نوشته های شهیده بنت الهدی قلمش نبود!
راز محبوبیت بانو امین هم همینطور!
آره اونها هم دقیقا اخلاص در عملشون ماندگارشون کرد!
ناخودآگاه یاد جمله ی حاج احمد متوسلیان می افتم که می گفت: برای هر عملمان و فکرمان یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟
باید دلیلی برای فکرمان، عملمان، کارهایمان، زندگیمان پیدا کنیم....
و امشب محمد کاظم جواب این چرا را داد و دلیلش را خیلی ساده بیان کرد: فقط بخاطر خدا....
بلند میشم تا محمد کاظم کمی توی حال خودش باشه! شاید هم با این جواب دنبال اینم کمی خودم تنها باشم و فکر کنم به اینکه من کیم؟ دنبال چی میگردم؟
کجای این پازلم؟
قراره کجا برم؟
مسیرم چیه؟
تا صبح به این موضوعات فکر کردم...
برنامه ای که با عاکفه داشتیم رو باید دوباره می چیدم با یه نگاه دیگه!
با این علم که قدرت تاثیر گذاری آدم ها ربطی به جایگاه اجتماعیشون در دنیا نداره به دلیل و چراهای زندگیشون بر میگرده حالا هر کجا که هستن ، باشن! و این نکته ی خیلی مهمی بود برای تحول من!
فردا صبح اول وقت با محمد کاظم راهی معراج شهدا شدیم، همسر علی هم بود همون دیشب بهش خبر داده بودند...
نگاهم که به نگاهش افتاد دوباره از خودم خجالت کشیدم!
همونطور صبور، همونقدر مقاوم!
راز و دلیل این صبر و مقاومت رو من الان خوب میدونستم!
دوست داشتم شبیهش باشم تا این حد با دلیل زندگی کنم!
حس شباهت من رو یاد حدیث آقام امام علی می اندازه که کمتر کسی خود را شبیه گروهی کند و از انها نشود، من رو امیدوار می کنه...
حالا کمتر از دو هفته است که محمد کاظم دوباره رفته ماموریت اما اینبار یه تفاوت اساسی با دفعه های قبل داره !
اون هم اینه من دیگه اون رضوان نیستم من دلیل دارم و جواب چرا صبر کردنم رو خوب می فهمم!
و امیدوارم به قول شهید عباس دانشگر انشاءالله تو این مسیر پر پیچ و خم موثر باشیم...
پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286