نیمهی شب وسطِ لالهزار
چشم حاجی به زن افتاد!
نه جوان بود، نه میانسال،جورابشلواری توری و
رُژِ تیره و موهای پریشانش
دلِ آدم را میبُرد!
سید، اشارهای کرد و...
زن، با اضطراب، رفت پیش او!
سکوت کرده بود!
به گمانِ اینکه مشتری اگر مشتری باشد؛
خودش شروع میکند!
سید هم شروع کرد:
- دخترم! اینوقتِ شب...
کنار خیابان ایستادهای که چه بشود؟!
+ بهخدا مجبورم! وگرنه...
زن، اینکاره نبود؛
سید، اما...
مشتری بود!
- این پاکت را بگیر...
مالِ امام حسین است!
لطفا تا وقتی تمام نشده...
کنار خیابان نیا!
شاید هم گفته:
- جانِ مادرم زهرا گناه نکن!
سالها گذشت؛ چندسال را نمیدانم!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود
به درِ صحن که میرسد؛
مردی که انگار منتظر بوده...
نزدیک میآید و میگوید:
همسرم با شما کار دارد!
مرد...
عقب میرود!
زن، که یکپارچه نجابت است؛
میآید نزدیک و پوشیه از صورت بر میدارد!
آقاسید! من را میشناسید؟!
نیمهی شب، لالهزار، پاکتِ روضه...
من عوض شدم آقاسید!
پولِ روضه، برای همیشه
بازارِ مرا کساد کرد
دکانم را تعطیل!
آمدم از شما تشکر بکنم!
این مرد سید مهدی قوام بود...
#سید_مهدی_قوام #پاکت_روضه
#حضرت_سیدالشهدا
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🌺 باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee