داوش فندک داری؟
دقیقا همینجا که داشتم حرفای آخرمو میزدم یکی از بچههای کاروانو دیدم که در به در دنبال یکی میگشت تا ب
حالا چرا تنها نمیرفت ؟ موقع تفتیش سر یه چیز کوچیک بهش گیر دادن و گفتن نمیتونی بری داخل حرم ؛ این بنده خدا هم دلش شکست که یعنی چی دم آخری اینجوری میکنن و زد رو دنده نینی بودن گفت اصن نمیخوام خدافظی کنم
اینجا ساعت ۵ بود و گفته بودن ساعت ۶ برای صبحونه بیاید منم خیمه گاه نرفته بودم[روزی که بچهها رفتن من مریض بودم و کل اون روزم با خواب سپری شد]
همه وسایلامو دادم به یکی از بچهها و با این خانومه رفتیم سمت حرم[تقریبا سی و خورده ای سالشه و خودش و خواهراش تو این چندروز خیلی برام عزیز شدنن💗]
رفتیم بهش گفتم خاله دست منو بگیر بریم سمت ضریح و خیلی قشنگ دستمون به ضریح رسید و زیارت کردیم :))))
وقتی از جمعیت بیرون اومدیم همو بغل کردیم و فقط گریه کردیم اطنسپس
بعدش رفتیم خیمهگاه و یه روضه کوتاهی برام خوند و با اینکه خیلی کم موندیم اونجا ولی یه جور دیگه هواییم کرد ..
داوش فندک داری؟
بعدش رفتیم خیمهگاه و یه روضه کوتاهی برام خوند و با اینکه خیلی کم موندیم اونجا ولی یه جور دیگه هوایی
اصلا هر قسمت از کربلا خودش یه آرامش و هوای خاصی داره برای خودش ، این باعث میشه بیشتر نتونی دل بکنی : )