eitaa logo
باغ داستان
182 دنبال‌کننده
14 عکس
0 ویدیو
0 فایل
ارائه داستان هایی با مفاهیم دینی برای والدینی که دغدغه تربیت فرزندان خود را دارند ادمین پاسخگو 👇👇 @ArefBakhshiAD
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان این داستان با موضوع اهمیت حسن خلق و اخلاق نیکو برای کودکان و سنین اوایل نوجوانی نوشته شده... 〰〰〰〰〰〰〰 ارتباط با ادمین 👇👇 @ArefBakhshiAD به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/bagh_dastan
داستان قسمت اول علی و کامران دو پسر نوجوان و همسن بودن و در یک کلاس درس می‌خوندن. همه بچه‌های کلاس و حتی بچه‌های مدرسه علی رو دوست داشتن. زنگ تفریح دورش جمع می‌شدن و زنگ ورزش همه بچه‌ها می‌خواستن با علی هم تیمی باشن. اما کسی کامران رو تحویل نمی‌گرفت و دوست‌های زیادی نداشت. زنگ تفریح، جز یکی دو نفر کسی با کامران صحبت نمی‌کرد و زنگ ورزش هیچکس دوست نداشت با کامران تو یک تیم باشه. کامران همیشه از خودش سوال می‌کرد: چرا کسی دوست نداره با من توی یه تیم باشه؟ من که بهتر از علی فوتبال بازی می‌کنم. سرعتم هم ازش بیشتره. بیشتر از علی گل زدم. پس چرا همه دوست دارند با علی هم تیمی باشن؟ یه روز که بچه‌های کلاس ورزش داشتن بهروز که رفیق صمیمی کامران بود، با اون توی یه تیم بازی می‌کرد. بهروز وسط بازی داشت با توپ به سرعت به سمت دروازه تیم مقابل می‌دوید تا توپ رو گل کنه ولی پاش پیچ خورد و افتاد زمین. کامران که پشت سر بهروز می‌دوید از کنارش با سرعت رد شد و توپ رو هم با خودش برد و اصلاً بهش توجه نکرد. بهروز اون روز دیگه تا آخر نتونست بازی کنه و کنار زمین فوتبال مدرسه‌شون نشسته بود و با ناراحتی به بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد. اون روز بهروز با خودش گفت: کامران خیلی خودخواهه اون فقط به موفقیت خودش فکر می‌کنه. همون روز مجید که دوست صمیمی علی بود وسط بازی زمین خورد. علی که داشت با توپ به سمت دروازه تیم کامران می‌رفت توپ رو رها کرد و به مجید کمک کرد از جاش بلند بشه. بعد با هم پیش مربی ورزش رفتن و یک چسب زخم گرفتن تا روی زخم زانوی مجید چسب زخم بزنند. اون روز مجید با خودش گفت: علی به فکر بقیه هم هست. اون خیلی مهربونه. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ارتباط با ادمین 👇👇 @ArefBakhshiAD به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/bagh_dastan
داستان قسمت دوم یه روز دیگه کامران یه ساندویچ و سه تا کیک برای زنگ تفریحش آورده بود. زنگ که خورد کامران یه گوشه نشست و همه رو خودش خورد. بقیه بچه‌ها هم داشتن نگاهش می‌کردند و دل بعضی‌ها کشیده بود ولی کامران دوست نداشت حتی یه لقمه از چیزی که آورده بود رو به بقیه بده. اون روز بچه‌ها با خودشون گفتن: کامران خیلی خسیسه و فقط به خودش فکر می‌کنه. اون دوست نداره به کسی کمک کنه. فردای اون روز علی که یک کیک صبحانه برای زنگ تفریحش آورده بود وقتی فهمید حسین اون روز چیزی برای خوردن نیاورده نصف کیک خودش رو بهش داد. حسین اون روز با خودش گفت: علی چقدر مهربونه. اون به فکر بقیه هم هست و چیزایی که داره رو با بقیه تقسیم می‌کنه. چند روز بعد که بچه‌های کلاس، امتحان ریاضی داشتن، کامران حاضر نبود به هیچکس در درس خوندن کمک کنه. اون یه گوشه کلاس نشسته بود و به بچه‌هایی که سوال درسی داشتند جواب نمی‌داد و هر وقت کسی از بچه‌ها ازش سوال می‌پرسید با عصبانیت می‌گفت: به من ربطی نداره. برو از یکی دیگه کمک بگیر. اون روز بچه‌ها با خودشون گفتن: کامران چقدر بد اخلاقه. اون توی درسا به هیچ کی کمک نمی‌کنه. علی همون روز با صبر و حوصله به همه کمک کرد و چون شاگرد باهوشی بود به همه سوالای بچه‌ها جواب داد. اون روز بچه‌ها با خودشون گفتن: علی چقدر خوش اخلاقه. اون با صبر و حوصله به همه کمک کرد و اصلاً خسته نشد. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ارتباط با ادمین 👇👇 @ArefBakhshiAD به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/bagh_dastan
داستان قسمت سوم دو روز بعد از امتحان، وقتی نمره‌های بچه‌ها آمد، کامران که نمره خوبی گرفته بود هر کسی که نمره‌اش پایین‌تر از خودش شده بود رو مسخره می‌کرد و می‌گفت: من از همه شما باهوش‌ترم. شما هیچ کدومتون به اندازه من درس خون نیستین. و اینطوری دل اون‌ها رو شکست. اون روز بچه‌ها به همدیگه گفتن: کامران خیلی به خودش مغروره. اون هر کسی که نمره‌اش پایین‌تر از خودش شده رو مسخره می‌کنه و مدام بچه‌ها رو ناامید می‌کنه. همون روز علی که نمره‌اش حتی از کامران هم بهتر شده بود و بهترین نمره کلاسو گرفته بود به بقیه بچه‌ها امید می‌داد و تشویقشون می‌کرد. اون روز بچه‌ها به همدیگه می‌گفتن: علی اصلاً مغرور نیست. اون همه ما رو تشویق کرد تا دفعه بعد بیشتر تلاش کنیم و نمره بهتری بگیریم. یکی دو ماه بعد سال تحصیلی تمام شد و کامران تا آخر سال فکر می‌کرد که چرا بچه‌ها علی رو بیشتر از اون دوست دارند و بهش احترام می‌ذارن؟ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ارتباط با ادمین 👇👇 @ArefBakhshiAD به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/bagh_dastan
داستان این داستان برای قشر جوان مناسب بوده و به یکی از موضوعات مهم که این قشر با آن درگیر هستند می‌پردازد... 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ارتباط با ادمین 👇👇 @ArefBakhshiAD به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/bagh_dastan
داستان قسمت اول روزی روزگاری، هزاران سال پیش، در گوشه‌ای از این جهان پهناور، در جایی دور، دورتر از آنچه در خیال آید، در میان کوه‌های مه‌گرفته و سر به فلک کشیده، دره عمیق عمیق‌تر از آنچه تصور شود وجود داشت. در عمیق‌ترین قسمت دره، شهری وجود داشت. مردمان این شهر هرگز دنیای خارج از دره را ندیده بودند و تصوری از جهان بیرون نداشتند. آنها هر شب در میدان وسط شهر جمع می‌شدند و آن‌هایی که سن‌شان از بقیه بیشتر بود به قصه‌گویی می‌پرداختند. قصه‌هایی از سرزمین‌های دوردست که زاده خیال خود و گذشتگانشان بود. مردم نیز می‌دانستند که آن قصه‌ها حقیقت ندارد اما برای مردمی که جایی خارج از آنجا که زندگی می‌کردند را ندیده بودند، آن قصه‌ها جذاب و سرگرم کننده بود. در میان تمام این داستان‌های خیالی اما داستانی بس شگفت انگیز بود که ریشه در واقعیتی دور و دراز داشت اما مردمان شهر، بسیار از بازگو کردن آن می‌هراسیدند و جز گاهی اوقات و به وقت ضرورت از آن سخن نمی‌گفتند. داستان، حکایت تنها رهگذری بود که سال‌ها قبل به آن شهر پا گذاشته بود. چند نسل از آن زمان گذشته بود و کسی که آن واقعه را به چشم دیده باشد در آن روزگاران باقی نمانده بود. تنها چیزی که مردم آن سامان درباره آن رهگذر مرموز می‌دانستند این بود که روزی ناگهانی پا به آن شهر گذاشته بود و شب هنگام که مردم در میدان شهر گرد هم آمده بودند از جایی سخن گفت که آن را «جنگل هزار درخت» می‌نامید. جنگلی با درخت‌های بی‌شمار که هر یک هزار گونه میوه با رنگ‌ها و طعم‌های مختلف داشت. نیز جویباری در میانه این جنگل جاری بود که هر کس از آن جویبار می‌نوشید و از میوه‌های آن درختان می‌خورد و در آن جنگل زندگی می‌کرد، عمری جاودان پیدا می‌کرد. آن رهگذر سه شب پیاپی در شهر ماند و هر شب همان قصه را تکرار کرد. رهگذر با این قصه، سودای دیدن جهان خارج را به دل گروهی از جوانان شهر انداخت و جملگی بر آن شدند تا با رهگذر همسفر شده و روانه دنیای بیرون شوند. مقصودشان آن بود که در نهایت «جنگل هزار درخت» را بیابند و هر یک عمری جاودان پیدا نمایند.
داستان قسمت دوم هر آنچه بزرگان شهر نصیحتشان کردند تا بلکه از تصمیم خود منصرف گردند فایده نبخشید و رسید روزی که رهگذر به همان ناگهانی که به شهر آمده بود، همانگونه ناگهانی و همراهان آن جوانان از شهر رخت بر بست و رفت. روزها به ماه‌ها بدل گشت و ماه‌ها تبدیل به سال‌ها شد اما هرگز خبری از آن رهگذر و آن جوانان نشد. از آن پس خاطره آن رهگذر به افسانه‌ای هولناک در ذهن مردم بدل گشت و اندک اندک همان افسانه نیز کمرنگ شد و از یاد افراد بی‌شماری رفت. اما رسید روزی که این افسانه دور و دراز، جوان دیگری از این شهر را برانگیخت و عزم آن کرد که قدم در راه نهاده و جویای «جنگل هزار درخت» گردد. به سان روزگاران پیشین، بزرگان شهر او را نصیحت کردند تا بلکه از این تصمیم که در نظرشان بس نابخردانه بود برگردد اما به سان همان زمان، فایده نداشت و جوان پا در راهی گذاشت که منتهایش نامعلوم بود و بس هولناک می‌نمود. این بود که «جوان جویا» پا در راهی به نظر بی‌انتها گذاشت و راهی سفری دراز شد. سفری از پس عمیق‌ترین دره‌ها تا بلند مرتبه‌ترین قله‌ها، در سرما و گرما، روشنایی و تاریکی، همواری‌ها و ناهمواری‌ها و هر آنچه راه در پیش رویش آشکار می‌کرد، تا به جایی که زمان را از یاد برد و نیز شهر و دیار خود را و بسیاری از خاطراتی که از آنجا داشت.
داستان قسمت سوم پس از مدت‌ها از آغاز سفر که حسابش از دست «جوان جویا» در رفت، به شهری رسید که در میانه دشتی وسیع و سرسبز قرار داشت. وارد شهر شد و در جستجوی «جنگل هزار درخت» پُرسان پُرسان جلو رفت. او را به سمتی رهنمون شدند که راه به کناره دریایی وسیع می‌برد. دریایی که به گفته مردمان شهر، «جنگل هزار درخت» در آن سوی آن قرار داشت. «جوان جویا» سوار بر کشتی یک ماه راه پیمود و از پس خطرات بسیاری که مسافران دریا را تهدید می‌کرد گذشت. از پس گرداب‌های هولناک و طوفان‌های بسیار که کشتی‌های زیادی را پیش از این به خاطره‌ای هراس انگیز از دریا در ذهن دیگر مردمان تبدیل کرده بود. پس از یک ماه «جوان جویا» پا بر ساحلی سفید رنگ گذاشت که از پس آن شهری بس فراخ و پرجمعیت نمایان بود. شهر آنچنان شلوغ و پر جنب و جوش بود که تو گویی موجودی زنده و پویا در بستر ساحلی سفید و بی انتهاست. در دوردست‌ها، بر کرانه‌های آن طرف شهر، کوهی سر به آسمان ساییده و بس سرسبز و پر درخت بود. دنیای پیش‌پیموده پشت سرش و «جنگل هزار درخت» پیش رویش قرار داشت. شعفی بی‌اندازه، بسان درخشش طلایی رنگ خورشید بر پهنه جنگلی سرسبز بر کرانه ساحلی درخشان از تلألو جواهراتی که راز وجودشان را موج‌های پی در پی آینده آشکار کرده، بر بستر لطیف هوای معتدل بهاری و در آغوش دست‌های نوازشگر نسیم خنک و روح افزا، قلبش را با نور خویش روشن کرد.
داستان قسمت چهارم «جوان جویا» وارد شهر شد. او را به بنایی بس بزرگ رهنمون شدند که جمعیت بسیاری، همه جویای آن جنگل، جلوی آن صف بسته بودند و به آرامی یکی پس از دیگری وارد آن می‌شدند. آن روز هر یک از آنها را به اتاقی مجزا در آن بنا راهنمایی کردند و «جوان جویا» دانست که آن بنا مدتی سکونتگاه او خواهد بود و باید به مطالعه در آنجا مشغول شود تا راه رسیدن به آن جنگل را بیابد. سال‌ها گذشت و با اینکه «جوان جویا» کوشاتر از دیگران در پی یافتن راهی برای رسیدن به آن جنگل بود ولی هرچه بیشتر در کتاب‌ها و معلومات اساتیدش می‌گشت، کمتر به نتیجه می‌رسید. هر روز معلوماتش در هر زمینه فزونی می‌گرفت مگر در یافتن راه رسیدن به آن جنگل و هر آنچه در جنگل کرانه شهر می‌گشت اثری از هزاران درخت هزار‌میوه نمی‌یافت. جمله درختان جنگل، درختانی بسان درختان دیگر آن جهان بود که مانند آنها را در شهر خود نیز می‌یافت. بدین گونه بود که هر روز از یافتن آنچه در پی آن رنج سفر را به جان خریده بود ناامیدتر گشت تا آنکه رسید روزی که به پایان سفر خود در میان هزاران کتاب و ساعت‌ها ساعت سخن اساتیدش رسید. و زمان آن بود که مقصود‌نایافته، راهی مسیری شود که سال‌ها پیش امیدوارانه آن را به مقصد جایی که آن زمان در آن می‌زیست پیموده بود.
داستان قسمت پنجم در آخرین ساعات، آنگاه که اندک اندک ساعات باقیمانده جای خود را به دقایق و ثانیه‌ها می‌داد، استادش او را به نزد خود فراخواند و به جایی در شهر برد که پیش از آن هرگز ندیده بود. گورستانی وسیع با بیشمار آرامگاه‌هایی که تا به گاهِ رسیدن رستاخیز، خانه جسم درگذشتگان بود. روی هر آرامگاه نام درگذشته و تاریخ رحلت او از این جهان و نیز شهری که از آن آمده بود نوشته شده بود. استادش او را به گوشه‌ای قدیمی از گورستان برد. جایی که چندین قبر قدیمی که چنگال زمان بر تن‌شان خراش انداخته بود قرار داشت. روی قبرها را خواند و نام دیاری که روزگاری صاحبانشان از آنجا قصد آن شهر را نموده بودند. با کمال تعجب نام شهر خود را نقش بسته بر تمام آنها دید. همان‌ها بودند. مسافرانی که هرگز به وطن بازنگشتند. رهروان راهی که رهگذر بدان رهنمایی کرده بود. «جوان جویا» با خود اندیشید که آن‌ها نیز میوه ناچشیده، آرزوی جاودانگی را به گور بردند و تلاششان بی‌نتیجه ماند. حزن و اندوه را فرا گرفت و استاد این را به خوبی فهمید اما تا مدتی سخن نگفت. فکر می‌کنی تلاشت بی‌نتیجه مانده؟ سخن استاد جوان را از غرقاب سیاه و تاریک افکار حزن انگیز و ناامیدانه بیرون آورد: فکر نمی‌کنم. آینده جلوی چشمان من است. آینده‌ای که اگر نبود رنج‌های بسیاری که کشیدم، باز به همان جا می‌رسیدم.
داستان قسمت ششم استاد لبخند زد: اما اکنون معلومات زیادی درباره خودت و جهانی که در آن زندگی می‌کنی داری و حتی می‌توانی آن را به دیگران بیاموزی. جوان جویا آهی کشید: چه سود که هرگز در یافتن راهی به «جنگل هزار درخت» راه به جایی نبردم. معلوماتم هرگز مرا به آن جنگل نخواهد رساند. استاد گفت: اما اکنون تو از گونه‌گونه علوم، گونه‌گونه معلومات داری. علومی که همواره راهنمای تو در مسیر زندگی این جهانی و سبب سعادت تو در جاودانگی آن جهان خواهد شد. این علوم را به دیگران خواهی آموخت و نام و یادت تا ابد بر تارک قلب شاگردانت نقش خواهد بست. اگر معلوماتت را با عمل نیکو و ایمان به پروردگار و آنکه فرستاده و آنچه فرموده توامان کنی، تا ابد در آسمان تاریخ، همچون ستاره‌ای خواهی درخشید و جاودانه خواهی شد. و آنگاه بود که «جوان جویا» به سرمنزل مقصود رسید و آنچه سالیانی در پی آن بود را یافت. علم! بسان جنگلی با هزاران درخت که هر کدام از آنها گونه‌گونه معلومات دارد و هر آنکس که در این جنگل زندگی کند و از میوه‌های آن درختان بخورد و از جویبار تقوا و عمل نیکو نیز بنوشد جاودانه خواهد شد. چه در آن جهان در بهشت برین پروردگار و چه در این جهان در تاریخ دور و دراز آن و علمش نسل به نسل در ذهن شاگردانش جاودانه شده و عملش الگو و راهنمای طریق آنها خواهد گردید، همانگونه که آن جوانان هم وطن او اکنون جاودانه شده بودند. قطره اشکی بر گونه «جوان جویا» جاری شد و دست استاد را بوسید. از آن رو که سرانجام او را به سرمنزل مقصود رسانده و پرده‌ها را از جلوی چشمش به کناری زده بود. آن شب، «جوان جویا» سوار بر کشتی عزم وطن خود کرد، مسرور از رسیدن به آنچه در پیش بود و شکرگزار خداوند به خاطر الطاف بیکرانش...
من اینو نمی‌خوام... داستانی مودکانه با موضوع زشتی لجبازی و نشان دادن اهمیت تشکر از دیگران به خاطر محبت‌هایشان... 〰〰〰〰〰〰〰 ارتباط با ادمین 👇👇 @ArefBakhshiAD به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/bagh_dastan