eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه پر برکت رجب بر محضر امام زمان عج و رهبر معظم انقلاب و تمام شیعیان جهان تبریک و تهنیت باد🍃🌸✨ @baghdad0120
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست @baghdad0120
⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ برایم غیر منتظره بود، فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخر همان هفته رفتیم فشن، باغ پدرم. منوچهر و پدرم نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند.
پدرم چوب بلندی که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و همه ی بچه ها را صدا زد که با خود ببرد کنا رودخانه. منوچهر هم آمد. بچه ها توی آب بازی می کردند، من نشستم روی سنگی و دستم را بردم توی آب؛ منوچهر رو به رویم دست به سینه ایستاد و گفت: «من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.» گفتم: خب نمانید. گفت:«نمی دانم چطور بگوییم.» دلم می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدم می آمد. به خصوص اگر قرار باشد آن آدم شریک زندگیم باشد؛ باید بتواند غرورش را بشکند. گفتم: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. منوچهر دستش را بین موهایش کشید، چون جوابی نداشت. کمی ماند و رفت. پدرم بعد از آن بار چند بار پرسید فرشته منوچهر به تو حرفی زد؟ گفتم: نه راجع به چی؟ می گفت: هیچی همین جوری پرسیدم.
منوچهر از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون. می گفت: من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه. بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس. منوچهر از کار برگشته بود؛ دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: حرف باید از ته دل باشد که من با همه ی وجود می شنوم. منوچهر شروع کرد به حرف زدن « اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطردارم.»
گفت:« من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نشوید.» گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شرط بگذارید. تا گوش هاش قرمز شد چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید. باورش نمی شد.... . قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید «از کی؟» گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی یادش رفت خداحافظی کند. خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم: اصلا چرا این حرف را بهش گفتم؟ فقط می دانستم اگر پدرم بداند خیلی خوشحال می شود؛ شاید خوشحال تر از خودم .
⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ شانزده سال بیشتر نداشتم، چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادرم بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر وکله ی خواستگار پیدا می شد. می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. این جور وقتا می گفتم: ما را شوهر نمی دهد برویم سر زندگیمان! و می زدم روی شانه ی مادرم که اخم هایش بهم گره خورده بود؛ و می خنداندمش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زدم اما حالا که جدی شده بود ترس برم داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و من کاری بلد نبودم. حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم.
شد سوپ. آبش زیاد شده بود؛ کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره، منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: «چشمم کور، دنده ام نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرد، هرچه درست کند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد. به من می گفت: « دانه دانه بپز، یک کم دقت کن، یاد می گیری.»
روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: نمی دانی چه خبر است پدر و مادر منوچهر آمده اند خواستگاری تو. خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پول دار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت، تا دوم راهنمایی خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد؛ خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید می گفت: تو دیوانه ای، حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی؛ کی این کار را می کند.!؟ خب من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد، یک ماه.
.ما هم را می دیدیم، منوچهر نگران بود برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: « من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه، لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم فرشته؟»... منوچهر صبور بود بی قرار که می شد منم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم: اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر عقد می کنیم. خیالم از بابت او راحت بود. آنها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد. اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم؛ عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سلیمان : عظمت آن چیزی که انسان براش قربانی می‌شود،مهم‌تر از خود قربانی است. عظیم است اما اعظم از امام حسین اون چیزی است که امام حسین برای اون قربانی شد. @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جسم لاله گون تو دارد روضه هایی... حاج قاسم کجایی؟!!!! بوقت حاج قاسم ۰۱:۲۰ 💔 @baghdad0120
بسم الله الرحمن الرحیم اگر آرزوی شهادت دارید اگر دوست دارید شهید شوید اول باید زندگی کنید ، تا به آن مقام والای شهادت نائل شوید . مثالش مانند کسی است که اول باید علم بیاموزد ، بعد تلاش کند بعد عالم شود . پس شهادت تنها نیست که هر وقت خواستی به آن دست پیدا کنید ، باید تلاش کنید ، برای آن بجنگید آن هم با شیطان نفس ات ، به خدا نزدیک شوید و درست عمل کنید تا به سر منزل مقصود برسید . بله درسته : پس اول برای شهید شدن باید اعمال و زندگیمان رو درست کنیم تا به آن مقام والای شهادت که عاقبت بخیری در دنیا و آخرت است برسیم. @baghdad0120
امشب تو را چگونه آرزو کنم که برگردی💔 به مناسبت شب t.me/baghdaad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 امام محمدباقر(علیه‌السلام) : مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأَهلِهِ زیدَ فی‌عُمُرهِ. 📚منبع : تحف‌العقول، ص ٣٠٥ کسی که با اهل و خانواده‌اش خوش‌رفتار باشد عمر طولانی خواهد داشت. Imam Muhammad Baqir(pbuh) said:one who treats his family well will have a long life. @baghdad0120
baghdad0120
🕊 به نام خالق هستی همان خدایی که مرا آفرید، اینگونه پرورش داد و مشتاق خود نمود. معبودی که بنده نوازیش بی حد شرمسارم ساخته است.معشوقی که قلبم در آستانه وصالش ملتهب است و بی تاب. آنگونه که هر آینه نزدیک است به شوق لقایش قالب تهی کنم و تا ملکوت پر گشایم. از دور سلام می فرستم به آقایم امام رضا علیه السلام و کبوتر دل را تا گنبد طلایی و بارگاه مقدسش پرواز می دهم. آن امام رئوفی که در کودکی با شفاعتش عمری دوباره به من بخشید. شاید برای چنین سرنوشت مسعودی و دستیابی به چنین فوز عظیمی ... و این چند خط را به یادگاری می نگارم. به دوستان و همرزمانم خدا قوت میگویم و از آنان می خواهم که بر سر پیمان خود با ولایت فقیه تا آخر وفادار بمانند و این برادر کوچکتان را حلال کنید. 🌷 @baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_ابوذر_داوودی به نام خالق هستی همان خدایی که مرا آفرید، اینگونه پرو
🕊 شهید فریدون احمدی سرگذشت عجیبی نسبت به بقیه دارد. شهید احمدی که یک بار قصد رفتن به سوریه را در سال 92 داشت با مخالفت خانواده نتوانست به مقابله با تروریست‌های تکفیری بپردازد. پس از چند سال وقفه این پاسدارکرمانشاهی در سال 94 به صورت داوطلبانه عازم سوریه و در همان اولین اعزام اسیر می‌شود. شهید احمدی در طول 14 ماه اسارت شدیدترین شکنجه‌های تروریست‌های تکفیری و سلفی را تحمل می‌کند تا در آخر به درجه رفیع شهادت نائل می‌آید. در وصف سختی‌هایی که شهید احمدی در طول اسارت کشیده همین بس که هنگام اعزام وزنشان به 103 کیلو می‌رسیده و پس از گذشت چند ماه از اسارت 60 کیلو بیشتر وزن نداشته است. پیکر شهید فریدون احمدی پس از چهار ماه، 13 خرداد ماه ۹۶ در استان کرمانشاه با حضور پرشور مردم تشییع شد. از این شهید بزرگوار یک فرزند پسر و دو فرزند دختر به یادگار مانده است 🌷 @baghdad0120
🌷🍃🇮🇷🌴 تقدیم به شما @baghdad0120
آمریکا و اسرائیل حوادث و روزهای سختی پیش رویشان خواهد بود.