⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜
#مجـیـــر
#قسمت_پنجم
برایم غیر منتظره بود،
فکر نمی کردم دیگر ببینمش،
چه برسد به این که همسایه باشیم.
آخر همان هفته رفتیم فشن،
باغ پدرم.
منوچهر و پدرم نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند.
baghdad0120
#قسمت_چهارم می بایست همه ی عظمت اورادرهمان کلامش می دیدم. حاج قاسمی که حالایک مکتب شده است وباید در
#قسمت_پنجم
بااین نگاه، تبیین دقیق ومتقن مکتب امام خمینی ره، راه رابرای شناخت مکتب سردارشهیدحاج قاسم سلیمانی هموارمی کند. مکتب امام خمینی، همان مکتب اسلام ناب محمدی (ص) است؛ مکتبی که راه خودرابه سوی دل هاوفکرها درمحدوده ای که برای خودتصویرکرده بود، گشودوباعقبه ی فکری ومعنوی قدرتمند وغنی، دل هارابه خودجذب کرد. امام خامنه ای در۱۴خرداد۱۳۹٠درمراسم سالگرد رحلت امام خمینی ره فرموده اند:«ارادات مردم به امام بزرگوار، به معنی پذیرش مکتب امام به عنوان راه روشن وخط روشن حرکت عمومی وهمگانی ملت ایران است.»؛ مکتبی که:
۱.امام خمینی به آن زنده است؛
۲.ولایت فقیه، باآن ماندگار است؛
۳.جمهوری اسلامی، به آن پابرجاست؛
۴.امیددنیای اسلام، به آن متصل است؛
۵.عامل مقاومت وتسلیم ناپذیری ملت ایران است؛
۶.نیازامروز جامعه ی بشری است؛
۷.عامل شکست استبدادواستکباراست؛
۸.عامل کوتاه کردن دست غارتگران ازایران است؛
۹.عامل شکل گیری نظام دینی والهی است؛
۱•. برای بشریت امروز، حرف وراه تازه دارد؛
۱۱.دردنیای امروز، یک پدیده ی نوهست وکهنه نمی شود؛
۱۲.کشور وملت ایران جهان اسلام رابه عدالت وعزت وپیشرفت می رساند.
امام خامنه ای در۳٠اردیبهشت ۱۳۸۳دردیداربا اعضای ستادبزرگ سالگرد ارتحال امام خمینی ره فرموده اند:«امام، نه فقط این مکتب را درسطح کلان وبرای اداره ی کشور مطرح کرد، بلکه درعمل به حکم ورهنمودهای خودودرامور زندگی شخصی وعمومی، جزئیات وفرآورده های این فکر راهم ارایه کردونشان دادبه آن هاپای بنداست.»
سردارحاج قاسم سلیمانی دربهمن ماه ۱۳۹۷ودرسومین شب ازجلسه ی عزاداری حضرت زهرا (س) گفت:«امام خمینی رحمت الله علیه، افتخار تجدیدحیات اسلام ناب راپیداکرد.»
وی افزود:«درسایه ی حکومت اسلامی ونظام جمهوری اسلامی می توانیم غبارغربت رانه فقط ازتشیع، بلکه ازاسلام ناب بزداییم.»
آن سرداروارسته وبزرگوار، درهفته ی بسیج سال ۱۳۹۷،درسخنرانی درجمع پاسداران نیروی قدس گفت:«وظیفه ی که نیروی قدس درمسئله ی دین برعهده دارد، استمرار رسالت معظم اسلام است؛
استمرار رسالت اولیای عظیم الشان بعدازپیامبراست.»
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی #چاپ_۶۶
#نویسنده_علی_شیرازی
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی
✨
🌹🌹 خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجم
ـــــــــــــــــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
چند روز بعد که کارم تمام شد و خواستم به ایران برگردم، در هواپیما دوباره حاج قاسم را دیدم که دخترش هم کنارش نشسته بود و از دمشق به تهران میآمدند.
تعجب کردم. در آن شرایط که دشمن تا پشت دیوارهای کاخ بشار اسد آمده و به نزدیک حرم حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها رسیده و شرایط بسیار سخت بود، حاج قاسم دخترش را هم آورده بود؛ این که آیا همسر و دیگر فرزندانش هم بودند یا نه نمیدانم چون من فقط دخترش زینب را دیدم.
شرایط آنقدر سخت و خطرناک بود که من فکر میکنم خیلی از افراد در ازای پول زیاد هم حاضر نبودند به آنجا بروند و فقط زیارت کنند اما او با آرامش آمده، جلسه میگذارد، نیروها را هدایت میکند و حتی دخترش را هم با خودش آورده است.
خلاصه من به ایران آمدم و اینجا هم یک گزارشی از وضعیت سوریه دادم
مدتی بعد، من از فرماندهی توپخانه و موشکی نیروی زمینی رفتم و فرمانده دانشگاه امیرالمومنین علیه السلام سپاه در اصفهان شدم که چند دانشکده دارد و محل آموزش نیروی زمینی است.
یک روز من برای رفتن به دانشگاه، در اتوبان کاشان به اصفهان بودم که تلفنم زنگ خورد.
شماره عجیب و غریبی بود. گوشی را برداشتم. تا صحبت کرد، شناختم که آقای [سردار] اسدی است. آقای اسدی (ابو احمد) که قبلا فرمانده نیروی زمینی بود ، فرمانده سوریه شده بود و با بنده هم دوست بود.
ایشان گفت من سوریه هستم و اینجا مشغول شدم؛ آیا آمادگی داری بیایی توپخانه اینجا را راه اندازی کنی؟ گفتم از افتخاراتم است که به آنجا بیایم ولی یک سالی هست که به دانشگاه امیرالمومنین علیه السلام آمدم. گفت من آن را حل میکنم؛ خودت آمادهای؟ گفتم بله.
ایشان با آقای [سردار] پاکپور (فرمانده نیروی زمینی سپاه) و دوستان دیگر صحبت کرده بود. خلاصه با رفتن ما موافقت شد و من از دانشگاه امیرالمومنین علیه السلام تودیع شدم و دو سه روز بعد به سوریه رفتم.
آقای اسدی در سوریه تصمیم گرفته بود تا از رستهها استفاده کند و برای توپخانه هم بنده را پیشنهاد داده بود
💠ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
4⃣ #قسمت_چهارم ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ 🍃🦋 موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت چهارم) چه شد که نام قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
5⃣
#قسمت_پنجم
ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
🍃🦋
موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت پنجم)
تمام آنچه که باید درباره اثرات جراحت وجانبازی های حاج قاسم که سال ها همراه اوبود بدانید.
قسمت پنجم:ماجرای پنهان ماندن دست آسیب دیده حاج قاسم سلیمانی....
#جان_فدا
#ساعت_عاشقی
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_ایم_به_قصاص
🆔eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهارم 🔹 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پنجم
🔹 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
🔹 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
🔹 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
🔹 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
🔹 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
🔹 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
🔹 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
🔹 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
🔹 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋