🔴#تصاویر_آزار_دهنده
در استان #الحسکه واقع در شمال #سوریه، مزدوران #ترکیه #جنایت تکان دهنده ای مرتکب شدند.
متجاوزین ترکیه در #راس_العین یک کودک عراقی را ربوده، به او تجاوز کردند و پس از #ضرب_و_شتم_وحشیانه او را کشتند.
#نیروهای_امنیتی سوریه در تعقیب و گریز یکی از عاملین جنایت که یکی از #تروریستهای گروه های تحت نظر ترکیه است را بازداشت کردند.
جست و جو برای یافتن همدستان وی نیز ادامه دارد. صدها غیرنظامی در #اعتراض به این جنایت دست به #تظاهرات زده و خواستار #انتقام از متجاوزین شدند.
🔺خون تمام این کودکان بی گناه بر گردن #اردوغان و حامیان این تروریست هایی ست که به جان مردم سوریه انداخته اند.
#سوریه #ترکیه
#اردوغان #روشنگری
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
🔴 برگی دیگر از جنایات گروهک کومله
«جانباز سعید بلوری از رزمندگان #گردان_تخریب_لشکر_۲۷ #محمد_رسول_الله_ص از لحظه ورودش به #سقز این گونه روایت کرده است: وقتی به سقز رسیدیم صدای خواندن دعای کمیل ما را به سمت خود کشید . کسی که دعا میخواند در بین دعا خاطرهای از آن منطقه تعریف کرد و گفت:#کومله_ها ۱۰ نفر از سربازهای #ارتش را #اسیر کردند و گفتند: ما به شرطی #گروگان_ها را پس میدهیم که یک #پاسدار به ما بدهید . یکی از برادران سپاه داوطلب شد و گفت : من حاضرم بروم. برادران دیگر #اعتراض کردند و گفتند : ما هم میخواهیم برویم . قرعهکشی شد و قرعه به نام همان داوطلب اولی درآمد. او رفت و ما با دوربین نگاه میکردیم ، #منافقین آن #پاسدار را گرفتند و به غیر از یک #سرباز ۹ اسیر را آزاد کردند . با چشمانمان دیدیم که اول #لباس_فرم آن سپاهی را سالم درآوردند و بعد مثل وحشیها با #چاقو بر سر او ریختند و هر کدام تکهای از بدنش را کندند ، هر کسی این منظره را با دوربین نگاه میکرد حالش بد میشد. بعد کوملهها بدن تکهتکه شده را داخل پلاستیک گذاشتند و لباس سپاه را رویش قرار دادند و به آن سرباز گفتند : این هم پاسدار شما حالا برو».
#پاینده_باد_نظام_مقدس_جمهوری_اسلامی_ایران🇮🇷
#امنیت_اتفاقی_نیست #سپاه_خط_مقدم_همه_جبهه_هاست #گروهک_تروریستی_کومله #حجاب #ایران #اربعین
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم 🔹 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با ه
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سوم
🔹 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
🔹 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
🔹 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
🔹 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
🔹 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
🔹 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
🔹 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
🔹 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋