baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_ودو
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_بیست_ودو
#مجـیـــر
اذان ظهر را گفتند با این که سِرُم داشت،
بلند شد ایستاد و نماز خواند.
خیلی گریه کرد.
سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن
«خدایا گلایه دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟
من از این جور مردن متنفرم.»
بعد نشست روی تخت و
گفت:« یک جای کارم خراب بود.
آن هم تو باعثش بودی.
هر وقت می خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی.
حالا برو دیگر.»
همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم.
می دانستم.
گفتم: منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم.
حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم.
فکر می کردم این روزها هم می گذرد،
پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد،
دلش غذای امام حسین را می خواست.
دکترش گفت: هر چه دلش خواست بخورد زیاد فرقی نمی کند.
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد.
همه ی بخش را غذا دادیم.
دو بشقاب ماند برای خودمان.
یکی از مریض ها آمد بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذایش را داد به او
و سه تایی از یک بشقاب خوردیم.
نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشود.
اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود.
گفت:«از یک چیز مطمئنم.
نظر امام حسین علیه السلام روی من هست.
فرشته،هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی آید.»....