baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_سی_ویک
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_سی_ویک
#مجـیـــر
کناره گیر شده بود و کم حرف تر.
کارهای سفر را کرده بودیم،
بلیت رزرو شده بود.
منتظر ویزا بودیم.
دلش می خواست قبل رفتن دوستانش را ببیند و خداحافظی کند...
گفتم : معلوم نیست کی می رویم.
گفت:«فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.
هر چه هست توی همین ماه است.»...
بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم.
زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند.
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان.
نمی توانستند خداحافظی کنند.
می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت:«با عجله کفش نپوشید.»
صندلی آوردم.
همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید.
بچه ها برگشتند.
گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.
گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.»
سه بار پرسیدم و همین را گفت.
نسبت به بچه های جنگ این طور بود.
هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد،
مگر وقتی آن ها را می دید.
با تمام وجود بوشان می کرد و
می بوسیدشان.
تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان.
روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.»
گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم.
می نشست آن جا.
من کار می کردم و او حرف می زد.
خاطراتش را از چهل سالگی تعریف
می کرد......