eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
✨پ؛ مثل مادر!✨ سه‌شنبه ۲۶بهمن ۱۴۰۰ ⭕️مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکی‌شان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آن‌روز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائی‌مان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. ⭕️یا که جنگ مجال بدهد و مثلا به قاعده یک هفته ده روز امان داشته باشی از کارِ جنگ و مرخصی بگیری از آقا مهدی و بیائی خانه و از نمی‌دانم کدام دوستت یک دوربین عکاسی قرض کنی و سر راهت که داری می‌آئی بروی از عکاسی مهتاب یک حلقه فیلم ۲۴ تائی بگیری و بیاوری تا به قدر یک حلقه، عکس بگیرید از هم و باهم و بعدش مرا بدهد بغل تو که چندتای آخرِ حلقه را عکس دوتائیِ پدر و پسری بگیرد ازمان که اقلا یکیش درست و درمان افتاده باشد و لابد بعدش که تو برگشتی جبهه بدهد آن عکس را بزرگ کنند و قابش کند و بگذاردش بالای طاقچه کنار جانماز و قرآن و آینه. ⭕️لابد پیش خودش خیال داشت نوبت واکسن ۶ ماهگی پسرش –پسرت- که رسید، تو با آن کلاه کشی سبز یشمی از در می‌آئی تو و می‌گوئی پاشو برویم بچه را بزنیم و بعدش لابد می‌رفتید – می‌رفتیم- ناهارخوری بازار و بعدش از راسته خرازی‌ها، خنزر پنزر می‌خریدید برای من و تا غروب یا تا هروقت که کهنه‌ی بچه خیس نشده بود، اصلا تا هروقت که تو وقت داشتی می‌چرخیدید و شب وقتی خسته و کوفته می‌رسیدید خانه و تو باید برمی‌گشتی سپاه، از پشت سر صدایت می‌کرد که «علی امشب را زودتر برگرد. شاید بچه تب کند... .» و لابد برای آن شب، دمپختک درست می‌کرد… . ⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی. در اوج‌ترین سال جوانی و سرزندگی و امید و آرزوی یک زن که شوهرش را به قدر دنیا دوست داشت. ⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی و او قرار شد که بعد از آن‌، پدر باشد و پدر بماند. که بلد شود مهرِ مادرانه‌اش با حریمِ جدیتِ پدری قاطی شود و قاطی نشود. و کسی از او نپرسید که بلدی یا نه؟ که می‌توانی یا نه؟ که می‌شود یا نه؟ و مادرم حالا نزدیک چهل سال است که پدرست؛ درست از همان بهارِ بی‌بازگشت که آمد و تو را با خودش برد. خیلی بیشتر و بهتر از خیلی پدرها که نرفتند و شهید نشدند… . ⭕️امروز همه عکس پدرِ زنده و مرده و شهیدشان را گذاشتند در این‌جا و آن‌جای مجازی و شعر و درود و حسرت و ادب و احترام خرجِ زنده و مرده و شهیدِ پدرشان کردند و من امروز می‌باید اول از تو، قبل‌تر از سنگ سفید مزار تو، دست مادری را ببوسم که ۳۹ سال است پدرست. @baghdad0120
زیباترین تصویر شد لبخند چشمانش. @baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝قسمت پانزدهم اف اف را برداشتم. گفتم: کیه؟ گفت:«باز کنید لطفاً» پرسیدم شما؟ گفت:«شما؟» سر به سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها. گفتم کیه؟ تا سرش را بالا گرفت بگوید "منم"، آب را ریختم روی سرش و به دو به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم برو همان جا که یک ماه بودی. گفت: «در را باز کن. جان علی. جان من.» از خدایم بود ببینمش. در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. برایش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد.
پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سال ها قبل باکو زندگی می کردند. پدر و عموهایش همان جا به دنیا آمده بودند. همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند. اما مسلمان ها بهشان حق سیدی می دادند. وقتی آمدند ایران، باز هم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامه اش را می فروشد؛ شناسنامه هم که می گیرد سید بودنش را پنهان می کند. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگش. می گفت:« یک چیز هایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ.» به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به جا. می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاک ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی؛ حالا من هم با تو برمی گردم. چه فرقی دارد؟ می گفت:«فرق دارد.» زیادی سخت می گرفت.
تا آنجا که می توانست، جیره اش را نمی گرفت. بیش تر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی. توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و رویش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش آمد؛ ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت:«مال بیت المال است چرا اسراف کرده ای؟» گفتم: مال تو بود. گفت:« الان جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیش تر از این ها دل سوز باشیم.» لباس هایش جای وصله نداشت. وقتی چاره ای نبود و باید می انداختشان دور دکمه هایش را می کند. می گفت:« به درد می خورند.» سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم. بگذارم پرنده ها بخورند. برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود. ته دیگ ها را توی آن خیس می کردم، می گذاشتم چربی هاش برود، می گذاشتم برای پرنده ها.... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
💢 ایران در خاک خودش!! نخست‌وزیر صهیونیست‌ها که به مجمع‌الجزایر به عنوان خاک دور افتاده وجداشده ایران و آنجا را با قدم‌ها ناپاک خودش کرده، گنده‌گویی را از حد گذرانده و به قول معروف در خاک اشغالی ایران، زبان‌درازی کرده است. بنت که در گفت‌وگو با وابسته به اشغالگر آل خلیفه گفته بود که شب و روز در حال با ایران و هم‌پیمانانش در منطقه است، بهتر از همه آینده را می‌داند و می‌فهمد که 10 سال آینده منطقه و همه آسیای غربی با امروز متفاوت خواهد بود. همانگونه که توسط انگلیس به صهیونیست‌ها داده شد تا با اشغال خاک یک ملت، کشوری جعلی بسازند آل خلیفه هم با حمایت انگلیسی‌ها مجمع الجزایر دیلمون را اشغال کرده و فکر می‌کنند که تا همیشه در آنجا حکومت خواهند کرد. کوتوله حاکم بر که فکر می‌کند با دعوت از یک صهیونیست در اشغالی ایران می‌تواند برای خودش بخرد بهتر از همه می‌داند که اگر روز نزدیک است و فرزندان قبل از مرگش گوشش را خواهند برید تا پس از شاپور دوم در ها بنویسند.. @baghdaad0120
«وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می‌گذارند،این است که این کار شما باعث می شود امام زمان علیه السلام خون گریه کند.بعداز این‌که وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید.زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم .مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید». @baghdad0120
❖أََجْوَدُ النّاسِ مَن جادَ بِنَفسِه وَ مالِهِ فی سبیل الله تعالی. ❖سخاوتمندترین مردم آن کسی است که جان و مال خود را جوانمردانه در راه خدای متعال تقدیم نماید. امام جعفر صادق(ع) @baghdad0120
✨ زینب (س) از معرکه‌ها دید تو را خوش بحالت که پسندید تو را @Baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎 📝 توی دزفول دیگر تنها نبودیم. آقای پازوکی و خانمش آمدند پیش ما، طبقه ی بالا. آقای صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را آورد دزفول. آقای نامی، کریمی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا. هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند. مردها که بیشتر اوقات نبودند. ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم، و یک روز در میان دور هم جمع می شدیم. هر دفعه خانه ی یکی. یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند؛ محوطه ی شهید کلانتری. آن ها هم کم کم به جمعمان اضافه شدند. از علی می پرسیدم: چند تا خاله داری؟ می گفت: یک لشکر. می پرسیدم: چند تا عمو داری؟ می گفت: یک لشکر. نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول را می زند. دزفولی ها رفتند بیرون شهر. می گفتند: وقتی می گوید، می زند. دو سه روز بعد که موشک باران تمام می شد برمی گشتند. بچه های لشکر می خواستند خانم ها را بفرستند شهرهای خودشان، اما کسی دلش نمی آمد برود.
دستواره گفت: همه بروند خانه ی ما اندیمشک. من نرفتم. به منوچهر هم گفتم. ادعا داشتم قوی هستم و تا آخرش می مانم. هر چه بهم گفتند، نرفتم. پای علی میخ چه زده بود؛ نمی توانست راه برود، بردمش بیمارستان. نزدیک بیمارستان را زده بودند؛ همه ی شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی را نشان دادم. گفت: خانم توی این وضعیت برای میخچه ی پای بچه ات آمده ای این جا؟ برو خانه ات. برگشتم خانه، موج انفجار زده بود در خانه را باز کرده بود. هیچ کس نبود. توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم. تلفن قطع بود. از شیر آب گل می آمد. برق رفته بود. با علی دم در خانه نشستیم. یک تویوتا داشت رد می شد. آرم سپاه داشت. براش دست تکان دادم از بچه های لشکر بودند. گفتم: به برادر صالحی بگویید ما این جا هستیم، برایمان آب و نان بیاورد. آقای صالحی مسئول خانواده ها بود. هر چه می خواستیم به او می گفتیم. یکی دو ساعت بعدآمد. نگذاشت بمانم ما را برد خانه ی دستواره....
با چند تا از خانم ها رفته بودم بیمارستان برای کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده. پله ها را یکی دو تا دویدم. از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ی گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. من را که دید ، نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. گفت:«نمی دانی چه حالی داشتم. فکر می کردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چی بدهم؟» دستم را حلقه کردم دور گردن منوچهر. گفتم: وای منوچهر آن وقت تو می شدی همسر شهید. اما منوچهر از چشم های پف کرده اش فقط اشک می آمد. شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی می نشستیم. منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم گریه می کند و می گوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره ی تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود: مدق الحمدالله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. مدق از این شانس ها ندارد. به شوخی گفته بود مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند.
منوچهر می رود دزفول. می گفت:« تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمی دید. خانه را گم کرده بودم.» بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانتری. قبل از این که پیاده شوم، گفت:«نمی خواهم این جا بمانید. باید بروی تهران» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت:«اگر این جا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من می روم جبهه که بمیرم. هدفم دیگر خالص نیست فرشته به خاطر من برگرد.» 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتقم خون خدا! قسم به تمام ثانیه‌هایی که زینب شکست ولی برخاست… و زمین خورد اما ایستاد؛ جهان ما آمدنت را کم دارد… فقط به خاطر زینب ظهور کن! بحقّ زینب سلام الله علیها… @baghdad0120
حضرت فاطمه (سلام‌ الله‌ علیها): حُبِّبَ إلیَّ مِنْ دُنْیاکُمْ ثَلاثٌ : تلاوَةُ کِتابِ اللهِ وَالنَّظَرُ فی وَجْهِ رَسولِ اللهِ وَالإنْفاقُ فی سَبیلِ اللهِ از دنیای شما سه چیز را دوست دارم : تلاوت قرآن، نگاه به چهرۀ رسول خدا (ص) و انفاق در راه خدا Three things of this world fascinate me: reading the Ķurān, looking at the Prophet’s face, and alms-giving in the way of Allah. نهج‌الحیاه،‌ ح 164 @baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_محمد_هادی_ذالفقاری #شهید_مدافع_حرم_محمد_هادی_ذالفقاری وصیتم به م
🕊 همه را سفارش به نماز، معنویت، پیروی از حق، دفاع از انقلاب اسلامی و پیروی محض از ولایت فقیه می نمایم. سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و به ایشان عرض کنید فلانی رزمنده کوچکی برای شما بود و دلش می خواست کاری کند به عزیزانی که ظهور را درک می کنند و توفیق دیدار حضرت ولی عصر (عج) نصیبشان می شود ملتمسانه عرض می کنم که سلام مرا به آن حضرت برسانند. آرزو دارم آن حضرت روحی له الفداء وقتی از کنار قبرستان می گذرند فاتحه ای نثار اهل قبور نمایند شاید حقیر هم مشمول آن رحمت قرار گیرم. 🌷 @baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_حمید_رضا_انصاری #شهید_مدافع_حرم_حمید_رضا_انصاری همه را سفارش ب
🕊 حمیدرضا در  هفدهم دی ماه سال ۱۳۶۷ هجری شمسی در یک خانواده فرهنگی – مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود. وی مقاطع تحصیلی خود را با نمرات ممتاز طی کرده  و در رشته‌ی ریاضی فیزیک موفق به اخذ دیپلم شد .فعالیت های ورزشی شهید از سن کودکی در رشته های مختلف نظیر ژیمناستیک و کشتی آغاز شد و سپس در رشته‌ی والیبال به طور حرفه‌ای ادامه داشت، از طرفی فعالیت‌های مذهبی او از همان مقطع ابتدایی با شرکت در کلاس‌های قرآن و تواشیح و مداحی شروع شد و به موازات آن در پایگاه‌های بسیج فعالیت میکرد و سپس در اردو‌های راهیان نور به عنوان خادم الشهدا در جبهه‌های جنوب و غرب خدمت میکرد. رشد معنوی و عشق به شهادت در او در همین پایگاه های بسیج و مجالس روضه خوانی و سینه زنی و خادمی شهدا شعله ور شد. سرانجام پس از گذشت حدود ۳ سال نبرد علیه تروریست‌ها و دشمنان اهل بیت (ع) در صبحگاه ۲۸ بهمن ماه سال ۱۳۹۸ در غرب حلب، منطقه شیخ عقیل در حین مأموریت مورد اصابت ترکش موشک قرار گرفت و به آرزوی دیرینه خود که شهادت در راه خدا بود نائل گردید. 🌷 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا