eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
baghdad0120
#قسمت_چهاردهم ارادت، به معنی دوستی از روی اخلاص است. اردات به اهل بیت پیامبر گرامی اسلام، عشق و ارد
اوزن معمولی نیست؛ اوموجودملکوتی است که در عالم به صورت انسان ظاهر شده است... تمام هویت های کمالی که در انسان متصور است ودرزن تصور دارد، تمام، دراین زن است... زنی که تمام خاصه های انبیاء دراوست؛ زنی که اگر مردبود، نبی بود، زنی که اگر مرد بود به جای رسول الله بود... معنویات، جلوه های ملکوتی، جلوه های الهی، جلوه های جبروتی، جلوه های ملکی وناسوتی، همه، دراین موجوداست.» شاگرد این مکتب نیز با همین نگاه، فاطمه زهرا(س) رامشکل گشا وحلال مشکلات می داند؛ به مدح او وفرزندانش اهتمام دارد، بابردن نامش، اشک از دیدگانش جاری می شود، وبه او توسل می کند. حجت الاسلام والمسلمین سید رضا اکرمی می گوید:«هروقت در جبهه برای حاج قاسم مشکلی پیش می آمد، می گفت بگردیدروضه خوانی پیدا کنیدکه بانام فاطمه (س)، گره مارابرطرف کند.» آقای احمد یوسف زاده، آزاده ی دوران دفاع مقدس ونویسنده ی کتاب «آن ۲۳نفر»، می گوید:«شبی که بنا بود عملیات والفجر هشت انجام شود، ابری ناخوانده از افق قد می کشیدوپخش می شد توی آسمان وحالا، هم باد هست، هم باران!.. حاج قاسم باید غواص هایش را با تاریک شدن هوا، آرام وبیصدا ازرود عبور دهد، تا خط دشمن را تصرف کنند... اما با آن ابر سمج وباد بی موقع، حاج قاسم چه می توانست بکندجزاین که غواص های لشکر راجمع کند دور خودش، بغضش را فرو بدهد وباصدایی آرام وچشمی اشک آلود بگوید: برادرا، آنچه نباید میشد، حالاشده، طبق پیش بینی، الان باید آسمان، صاف واروند، آرام باشد؛ اما نیست. حالا برای عبور از موج های سرکش اروند فقط یک راه مانده است؛ آب رابه پهلوی شکسته ی زهرا(س) قسم بدهید!» ساقی وسرچشمه ی خیر کثیری، کوثری نور، زهرا، مرضیه، بانوی آب ای، فاطمه یا غیاث المستغیثین گفتم ودریافتم پیش درگاهش توشرط استجاب ای، فاطمه ... ۶۶ @baghdad0120
baghdad0120
🌷🍃 #صلوات بفرست #قاسم_بن_الحسن @baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید ــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی ما در جنوب حلب داشتیم برای عملیات آماده می‌شدیم که ناگهان داعش با هماهنگی مسلحین آمد و جاده «خناصر» به «اثریا» را بست. معنی این حرف این است که همه ما و حاج قاسم و نیروها کامل در محاصره افتادیم. حاج قاسم خودش فرماندهی حلب را به عهده گرفت. ابو احمد هم به حماه رفت. او از آنجا و حاج قاسم در اینجا فرماندهی می‌کردند. 18 روز این محاصره طول کشید. نه مهمات بود، نه سوخت و نه هیچ چیز دیگری می‌آمد. در محاصره باید می‌جنگیدیم و طراحی می‌کردیم و حمله می‌کردیم و خط را هم نگه می‌داشتیم. در این 18 روز، حاج قاسم از حلب تکان نخورد. ایستاد، طراحی و عملیات کرد تا راه خناصر به اثریا باز شد. یک روز بعد از این ماجراها، حاج قاسم با من تماس گرفت و گفت فردا دمشق باش تا باهم به ایران برویم. گفتم حاجی من کار دارم. گفت نه، بیا برویم. کار واجب داریم. باهم به تهران آمدیم. صبح به دفترش رفتم. گفت بیا برویم به دفتر سرلشکر صالحی تا هم فوت خانمش را تسلیت بگوییم و هم تعدادی توپ و مهمات بگیریم. به دفتر سرلشکر صالحی رفتیم. حاج قاسم شروع به صحبت کرد و به ایشان تسلیت گفت. بعد گفت این آقای چهارباغی فرمانده توپخانه ماست. آقای صالحی خودش هم توپچی است. گفتم امیر! ما تعدادی توپ و گلوله می‌خواهیم. چند قبضه توپ 105 در سوریه داریم که خیلی خوب کار می‌کنند؛ زحمت بکشید تعدادی از این توپ‌ها به ما بدهید. گفت همین؟ گفتم بله. امیر صالحی به حاج قاسم گفت من یک شرط دارم؛ حاج قاسم پرسید چه شرطی؟ ایشان هم گفت شرطم این است که به تعداد توپ‌هایی که به شما می‌دهیم، از ما نفر توپچی ببرید تا در آنجا کار کنند که ما هم در این جهاد شریک باشیم. حاج قاسم قبول کرد و گفت حرفی ندارم. حاج محمود نماینده ماست، شما هم یک نماینده معرفی کنید. آقای صالحی هم امیر نعمتی را که فرمانده تیپ 65 نوهد بود و الان جانشین فرمانده نیروی زمینی ارتش هست، به عنوان نماینده معرفی کرد تا کارها را با ایشان هماهنگ کنیم. حاج قاسم از آقای صالحی پرسید چندتا توپ می‌دهید؟ ایشان یک نفر را از بیرون صدا کرد و در گوشی باهم حرف زدند و قرار شد چند قبضه توپ و تعدادی گلوله بدهند که این تعداد برای ما خیلی خوب بود. فردای آن روز به دفتر امیر نعمتی رفتم و با هم ناهاری خوردیم و هماهنگی‌ها انجام شد تا آنها هم نفراتشان را معرفی کنند. توپ‌ها را هم تحویل دادند. به مرور زمان، طی چند دوره، نیروهای ارتش هم آمدند و خیلی کارها یاد دادند و خیلی کارها هم یاد گرفتند. طوری شد که امروز توپخانه نیروی زمینی ارتش تعداد زیادی توپچی جنگ دیده و با تجربه دارد که اینها در سوریه به کمک ما آمدند. خدا به امیر حیدری فرمانده نیروی زمینی ارتش سلامتی بدهد؛ او مدتی به سوریه آمد و مهمان من بود. به همه مناطق و توپچی‌ها هم سر زد. یک روز به من گفت مدیون هستی اگر کاری داشته باشی و به من زنگ نزنی؛ حتی اگر نصفه شب بود. بعد شماره موبایل، منزل، محل کار و آجودانش را داد و گفت هر موقع کار داشتی به من بگو. واقعا هم همین کار را کرد. یادم هست یک بار وسایلی برای تعمیر و نگهداری توپ‌ها می‌خواستیم که فقط ارتش داشت؛ وقتی زنگ زدم، فردای آن روز آتلیه و تجهیزات را بار هواپیما کرد و به دمشق فرستاد و بلافاصله به دست ما رسید. نیروهای خوبی هم فرستاد که کارهای بزرگی کردند. 🔷ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهاردهم 🔹 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می
🔹 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 🔹 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 🔹 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 🔹 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 🔹 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 🔹 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 🔹 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 🔹 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 🔹 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: @baghdad0120