eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 شهید «مهدی نعمائی‌عالی» از مدافعان حرم حضرت زینب(س) از استان البرز بیست و نهم شهریور ماه ۱۳۶۳، در شهر کرج چشم به جهان گشود. خانواده وی اصالتا مازندرانی هستند. او فرزند پنجم خانواده می باشد که بعد از قبولی در کنکور وارد دانشکده افسری شد و در طول تحصیل جز دانشجویان ممتاز دانشگاه و این شهیدبزرگوار در روز بیست و سوم بهمن سال جاری در حما سوریه به شهادت رسید 🌷 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پدرت خوانده جوادت، که به سیمای تو دیده آیتِ جود نمایان، بأبی أنتَ و اُمّی ...🕊🍃🌸 مبارک 🍃🌺 @baghdad0120
✨ توحش یک شخص رو به اسلام ربط می‌دید؟ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَالِكٌ وَ مَا مَالِكٌ.! مالك، اما چه مالكى! به خدا سوگند اگر كوه بود يكتا بود و اگر سنگ بود سرسخت و محكم بود. هيچ مركبى نمى‏ توانست از كوهسار وجودش بالا رود و هيچ پرنده‏ اى به قله آن راه نمى‏ يافت. @baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسمـ الله الرحمن الرحیم 💎 داستان مجیـــر از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشم هایش باز نمی شد.... از دو هفته ی بعد، زمزمه هاش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقتم هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم، منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زار زار گریه می کرد. می گفت:« خدایا من چی کار کنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا بروند روی مین، من این جا پیش زن و بچه ام کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته ای؟» عملیات نزدیک بود. امام گفته بود خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم: تا حالا من مانعت بودم؟ گفت: «نه.» گفتم: می خواهی بروی، برو. مگر ما قرار نگذاشه بودیم جلوی هم را نگیریم؟ گفت:« آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای.» گفتم: نگران من نباش.
فردا صبح رفت، اما تیپ حضرت رسول تکمیل شده بود. به عنوان آرپی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت. دل واپس بودم. چه قدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ی منوچهر روی تاقچه دست کشیدم. این عکس را خیلی دوست داشتم. ریش های منوچهر را خودم آنکادر می کردم. آن روز از روی شیطنت، یک طرف ریش هایش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره ای نبود، همه را از ته زده بود. این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بودم. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش من. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه، بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کنم. نمی توانستم هیچ جوره او را نگه دارم پیش خودم. یک باره دلم کنده شد. دعا کردم برای منوچهر اتفاقی نیوفتد. می خواستم با او زندگی کنم؛ زیاد و برای همیشه. دعا کردم منوچهر بماند. هرچه می خواست بشود. فقط او بماند....
همان روز ترکش خورده بود. برده بودنش شیراز و بعد هم آورده بودند تهران. خانه ی خاله اش بودیم که زنگ زد. گفتم: کجایی؟ صدات چقدر نزدیک است. گفت:«من همیشه به تو نزدیکم.» گفتم: خانه ای گفت:«نمی شود چیزی را از تو قایم کرد.»... رفته بود خانه پدرم. گوشی را گذاشتم، علی را برداشتم رفتم. منوچهر روی پله ی مرمری کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود. سیگار را گذاشت گوشه لبش و علی را با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روی پله و سیگار را از لبش برداشتم و انداختم دم حوض. همین که آمدیم حرف بزنیم، پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش، همه آمدند و ریختند دورش. عمو منوچهر را بغل کرد و زد روی بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند. سست شد. نشست. همه ترسیدیم که چی شد. زیر بغلش را گرفتیم، بردیم تو. زخمی شده بود. از جای ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی می کرد. می دانستم نمی خواهد کسی بفهمد. کاپشنش را انداختم روی دوشش. علی را گذاشتم آن جا و رفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد. دکتر گفت: دو تا مرد می خواهد که نگهت دارند. آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهر گفت:«نه، هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماند، کافی است.» پیراهنش را درآورد و گفت شروع کند. دستش توی دستم بود. دکتر آمپول می زد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشم های هم. من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم، باید چه می دیدم. منوچهر یک آخ نگفت. فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود. دکتر کارش تمام شد نشست. گفت: تو دیگر کی هستی؟ یک داد بزن من آرام بشم، واقعا دردت نیامد گفت:«چرا، فقط اقرار نمی خواستید. عین اتاق شکنجه بود.» دستس را بست و آمدیم خانه. ده روزی پیش ما ماند.... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا نمیرسد به حضورت دعای ما؟ شنبه،دوباره شنبه، دوباره سه نقطه چین… بی تو چه زود میگذرد هفته های ما...  مولای من @baghdad0120
پیامبر اکرم (صلّی‌ الله‌ علیه وآله): إنَّ صَبرَ المُسلِمِ فِی بَعضِ مَواطِنِ الجِهاد یَوماً واحِداً خَیرٌ لَهُ مِن عِبادَةِ أربَعینَ سَنَةً. یک روز شکیبایی مسلمان در برخی از جایگاه‌های جهاد برای او از چهل سال عبادت بهتر است.  Surely one day patience of a Muslim in some occasions of Jihād is better than forty years of pray. مستدرک الوسائل، ج 11، ص 21 @baghdad0120
شهید عماد مغنيه معروف به حاج رضوان ۷ دسامبر ۱۹۶۲م در شهر صور واقع در جنوب لبنان به دنیا آمد. پدرش فايز مغنیه است و برادرانش جهاد و فؤاد بودند که به شهادت رسیدند وی به «مرد سایه» شهرت داشته و به عنوان مغز متفکر حزب الله لبنان شناخته شده بود. خانواده مغنیه پس از مدتی از صور به ضاحیه جنوبی بیروت نقل مکان کردند و در این منطقه بودکه وی تحصيلات ابتدایی و دبیرستان خود را گذراند و پس از آن در جوانی وارد دانشگاه آمریکایی بیروت (AUB) شد.عماد مغنيه سه فرزند به نام های جهاد ، فاطمه و مصطفی داشت که جهاد، در ۱۸ ژانویه ۲۰۱۵ م (۲۸ دی ۱۳۹۳ ش) در هجوم بالگردهای اسرائیلی به خودروی حامل وی در بلندی های جولان سوریه به شهادت رسيد. عماد مغنیه ۱۲ فوریه ۲۰۰۸م (۲۳ بهمن ۱۳۸۶ ش) در پی انفجار در خودروی بمب گذاری شده در دمشق، به شهادت رسيد. @baghdad0120
🕊 حسن شاطری در تیرماه سال ۱۳۴۱ در خانواده‌ای مذهبی در سمنان به دنیا آمد. همان سربازانی که در گهواره بودند و چشم امید امام؛ انقلاب که پا گرفت، همزمان با عمر نهضت جوانی ۱۶ ساله شده بود که با هر اعلامیه امام در اعتراض به رژیم منحوس پهلوی، به خیابان‌ها می‌آمد و ندای سقوط پهلوی را همصدا با همه‌ سربازان امام سر می‌داد، فریادشان به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد. چند ماهی از انقلاب نگذشته بود که با فرمان تشکیل بسیج مستضعفین، به بسیج پیوست، سال ۵۹ بود که سردشت به دست عناصر ضدانقلاب افتاد، عاشق جهاد بود؛ فرصت را غنیمت شمرد به سردشت رفت. دیری نپایید که با توجه به توانایی‌ها، مسئول تدارکات سپاه سردشت شد. فرماندهی گردان در سال ۶۰، مسئول تدارکات و عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهدا در سال ۶۲، مسئول تدارکات، عملیات و رئیس ستاد لشکر استقراری سردشت در سال ۶۳، مسئول عملیات سردشت در سال ۶۴ تا ۶۶، مسئول فنی مهندسی قرارگاه حمزه سیدالشهدا در سال ۶۷، معاونت مهندسی قرارگاه حمزه سیدالشهدا سال ۶۹ و همچنین فرمانده مهندسی سپاه اصفهان از جمله مسئولیت‌هایی بود که با توجه به توانایی‌هایش به عهده او گذارد 🌷 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی و مرگ انسان‏هائی مانند او، حماسه‏ای است که ملت ها را بیدار می‏کند و به جوانان می‏دهد و افقهای روشن و راه رسیدن به آن را برای همه ترسیم می‏نماید. امام خامنه‌ای(دام ظله) @baghdad0120
دلتنگم و دیدار تو درمان من است... @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حیف ... حسرتی به دل ما مونده، اینه که نشد نمازشو در قدس بخونه اگر مونده بود میخوند شک ندارم @baghdad0120
🍃✨ ۱۴ سال پیش در چنین ساعتی بود که در محله کفرسوسه یکی از بزرگترین و رشیدترین فرماندهان مقاومت به دست عوامل رژیم صهیونیستی به رسید. نام جاودانه سردار حاج هیچ وقت از ذهن پلید صهیونیست‌ها پاک نخواهد شد... هر چند با حذف فیزیکی او این وجود نازنین را از ما گرفتند اما واقعیت آن است که راهی که حاج عماد برای نابودی این رژیم هموار کرد بدون شک سرانجام منجر به نتیجه خواهد شد. اما موضوعی که همواره بر دل امثال من سنگینی می‌کند، انتقام از این رژیم قاتل و تروریست است. اگر این رژیم بابت هر یک از جنایاتی که انجام داده بود پاسخ می‌گرفت هیچ‌گاه این اندازه جلو نمی‌آمد و دست درازی نمی‌کرد. صهیونیست‌ها در طول سه دهه گذشته بهترین و عزیزترین فرماندهان ما را به شهادت رساندند اما موضوع انتقام هیچ‌وقت آن‌گونه که باید به نتیجه نرسید. ما هنوز منتظر انتقام خون‌ این شهید، برادران و فرزندش برومندش هستیم... # زنده_ایم_به_قصاص✓ @baghdad0120
✨🇮🇷 با حضورامیر سرتیپ آشتیانی وزیر دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح، مدیر عامل سازمان صنایع هوایی وزارت دفاع امیر خواجه فرد و جمعی از مسئولان نیروهای مسلح، دستاوردهای این سازمان در حوزه پهپادی رونمایی شد. وزیر دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح با اشاره به پهپادهای پیشرفته رونمایی شده در نمایشگاه دستاوردهای پهپادی سازمان صنایع هوایی گفت: قدم گذاشتن در تولید نسل های بسیار پیشرفته ی پهپادی، گوشه ای از عزم، اراده و باور وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و تحقق شعار «ما می‌توانیم» است. یکی از این پهپادها که پیش از این گمان می‌رفت موشک کروز مبین باشد، به نظر یک پهپاد با موتور جت است که می‌تواند به عنوان یک عامل انتحاری هم به کار برود. البته در این گزارش نام این دو پهپاد ذکر نشده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصر اين جمعه دلگير… كجايی گل نرگس... انتشار به مناسبت سردار شهید حسن شاطری. @baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ از آشپزخانه سرک کشیدم. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود. چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها راخاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. من پکر بودم. توقع این برخوردها را نداشتم. شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، من را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت. یادش رفته بود مرا هم راهش آورده. این بار که رفت، برایش نامه ی مفصل نوشتم.
بعد از آن مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد. نان سنگک و کله پاچه را خریده بودم، گذاشتم روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشتم هر چه دوست دارد برایش آماده کنم. خنده ی علی از توی اتاق می آمد. لای در را باز کردم، منوچهر دراز گشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی می کرد. دو انگشتش را در گودی کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز منوچهر همانی شده بود که می شناختم. بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاری کرد. جاهای حساس بودند، باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش را که نگاه می کردی سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند، غبطه می خوردم. می گفت:«خانم شما که توی قلب مایید» دیگر نمی خواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیده بودم خیلی از خانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند. توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم عبادیان صمیمی شدیم. آنها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دوری. منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت. بهش گفتم: باید ما را با خودت ببری..... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120