5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاهست نفس ,علی علی میخوانم
در ظل ولایت علی می مانم
من بی علی وآل علی حیرانم
من هستی خویش ازعلی می دانم
#روز_پدر
#میلاد_امام_علی مبارک🍃🌸
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
Asadollah.mp3
7.53M
🎧 «اَسَدُالله» با صدای محسن چاوشی
🍀فرا رسیدن ولادت با سعادت امام علی علیه السلام را تبریک میگوییم.
╭─┅••─•🍃🌸🍃•─┅••─╮
من به عنوان پدر پیر شما ، دلم سرشار از محبت شما جوانان است .
روزت مبارک پدر پیر و مقتدرم❤️
سایه اتون مستدام حضرت پدر ❤️
#روز_پدر
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اعلام رمز آغاز یکی از عملیاتهای نیروهای #جبهه_مقاومت علیه تروریستها، در سالروز ولادت #حضرت_علی_علیه_السلام با حضور سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و #شهید_سید_مصطفی_بدرالدین
(سید ذوالفقار)
#پدر
#روز_پدر
#قاسم_بن_الحسن
#به_یاد_فرمانده
@baghdad0120
✨پ؛ مثل مادر!✨
سهشنبه ۲۶بهمن ۱۴۰۰
⭕️مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو #شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکیشان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آنروز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائیمان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان.
⭕️یا که جنگ مجال بدهد و مثلا به قاعده یک هفته ده روز امان داشته باشی از کارِ جنگ و مرخصی بگیری از آقا مهدی و بیائی خانه و از نمیدانم کدام دوستت یک دوربین عکاسی قرض کنی و سر راهت که داری میآئی بروی از عکاسی مهتاب یک حلقه فیلم ۲۴ تائی بگیری و بیاوری تا به قدر یک حلقه، عکس بگیرید از هم و باهم و بعدش مرا بدهد بغل تو که چندتای آخرِ حلقه را عکس دوتائیِ پدر و پسری بگیرد ازمان که اقلا یکیش درست و درمان افتاده باشد و لابد بعدش که تو برگشتی جبهه بدهد آن عکس را بزرگ کنند و قابش کند و بگذاردش بالای طاقچه کنار جانماز و قرآن و آینه.
⭕️لابد پیش خودش خیال داشت نوبت واکسن ۶ ماهگی پسرش –پسرت- که رسید، تو با آن کلاه کشی سبز یشمی از در میآئی تو و میگوئی پاشو برویم #واکسن بچه را بزنیم و بعدش لابد میرفتید – میرفتیم- ناهارخوری بازار و بعدش از راسته خرازیها، خنزر پنزر میخریدید برای من و تا غروب یا تا هروقت که کهنهی بچه خیس نشده بود، اصلا تا هروقت که تو وقت داشتی میچرخیدید و شب وقتی خسته و کوفته میرسیدید خانه و تو باید برمیگشتی سپاه، از پشت سر صدایت میکرد که «علی امشب را زودتر برگرد. شاید بچه تب کند... .» و لابد برای آن شب، دمپختک درست میکرد… .
⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی. در اوجترین سال جوانی و سرزندگی و امید و آرزوی یک زن که شوهرش را به قدر دنیا دوست داشت.
⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی و او قرار شد که بعد از آن، پدر باشد و پدر بماند. که بلد شود مهرِ مادرانهاش با حریمِ جدیتِ پدری قاطی شود و قاطی نشود.
و کسی از او نپرسید که بلدی یا نه؟ که میتوانی یا نه؟ که میشود یا نه؟
و مادرم حالا نزدیک چهل سال است که پدرست؛ درست از همان بهارِ بیبازگشت که آمد و تو را با خودش برد. خیلی بیشتر و بهتر از خیلی پدرها که نرفتند و شهید نشدند… .
⭕️امروز همه عکس پدرِ زنده و مرده و شهیدشان را گذاشتند در اینجا و آنجای مجازی و شعر و درود و حسرت و ادب و احترام خرجِ زنده و مرده و شهیدِ پدرشان کردند و من امروز میباید اول از تو، قبلتر از سنگ سفید مزار تو، دست مادری را ببوسم که ۳۹ سال است پدرست.
#خانواده_شهید #شهید_علی_شرفخانلو #شهیدانه_زیستن #مادرم
#روز_پدر
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_پانزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝قسمت پانزدهم
اف اف را برداشتم.
گفتم: کیه؟
گفت:«باز کنید لطفاً»
پرسیدم شما؟
گفت:«شما؟»
سر به سرم می گذاشت.
یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها.
گفتم کیه؟
تا سرش را بالا گرفت بگوید "منم"،
آب را ریختم روی سرش و به دو به دو آمدم پایین.
خیس آب شده بود.
گفتم برو همان جا که یک ماه بودی.
گفت:
«در را باز کن. جان علی. جان من.»
از خدایم بود ببینمش.
در را باز کردم و آمد تو.
سرش را با حوله خشک کردم.
برایش تعریف کردم که تو رفتی،
دو سه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد.
پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود.
سال ها قبل باکو زندگی می کردند.
پدر و عموهایش همان جا به دنیا آمده بودند.
همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند.
اما مسلمان ها بهشان حق سیدی
می دادند.
وقتی آمدند ایران،
باز هم این اتفاق تکرار شده بود.
به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامه اش را می فروشد؛
شناسنامه هم که می گیرد سید بودنش را پنهان می کند.
منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگش.
می گفت:« یک چیز هایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ.»
به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به جا.
می دیدم حساب و کتاب کردنش را.
منطقه که می رفتیم،
نصف پول بنزین را حساب می کرد،
می داد به جمشید.
جمشید هم سپاهی بود.
استهلاک ماشین را هم حساب می کرد.
می گفتم: تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی؛
حالا من هم با تو برمی گردم.
چه فرقی دارد؟
می گفت:«فرق دارد.»
زیادی سخت می گرفت.
تا آنجا که می توانست،
جیره اش را نمی گرفت.
بیش تر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی.
توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و رویش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش آمد؛
ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده عصبانی شد.
ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت:«مال بیت المال است چرا اسراف کرده ای؟»
گفتم: مال تو بود.
گفت:« الان جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیش تر از این ها دل سوز باشیم.»
لباس هایش جای وصله نداشت.
وقتی چاره ای نبود و باید
می انداختشان دور دکمه هایش را
می کند.
می گفت:« به درد می خورند.»
سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم.
بگذارم پرنده ها بخورند.
برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود.
ته دیگ ها را توی آن خیس می کردم، می گذاشتم چربی هاش برود،
می گذاشتم برای پرنده ها....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_خوب_ایرانی