baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هفدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_هفدهم
شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست، سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم.
گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی.
ولی سخت بود.
با بقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم؛
همه راضی شدند.
فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صحبانه را آورد، گفتیم ما بر می گردیم شهر خودمان؛ برایمان بلیت قطار بگیرید.
باید خداحافظی میکردم.
وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم.
هرچه می گفتم باز احساسم را نگفته بودم.
فقط نمی خواستم این لحظه تمام شود. نمی خواستم بروم.
توی چشم های منوچهر خیره شدم.
هر وقت می خواستم کاری کنم که منوچهر زیاد راغب نبود،
این کار را می کردم و رضایتش را
می گرفتم.
اما حالا که نمی توانستم و نمی خواستم او را از رفتن منصرف کنم.
گفتم:
برای خودت نقشه شهادت نکشی ها.
من اصلا آمادگیش را ندارم.
مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید
نمی شوی.
منوچهر گفت:«مطمئنم.
وقتی خمپاره می خورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چینند و سالم می مانم؛
معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای.
نمی گذاری بروم. فرشته. نمی گذاری.»
نفس راحتی کشیدم.
و با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوی صورتش و
گفتم: پس حواست را جمع کن،
منوچهر خان. من آن قدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معالمه ها بکنم.
علی را نشاند روی زانویش و سفارش کرد:
« من که نیستم، تو مرد خانه ای.
مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود.»
با علی این طوری حرف می زد.
از فرداش که می خواستم بروم جایی،
علی میگفت: مامان، کجا می روی؟
وایستا من دنبالت بیایم.
احساس مسئولیت می کرد.
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند.
آن شب غمی بود بینمان.
جیرجیرک ها هم انگار محزون
می خواندند.
ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم.
هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم.
همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم، گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛
مردها به کارهاشان فکر می کردند
و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان.
یک دل سیر با هم نبودیم.....
تهران آمدنمان مشکلات خودش را داشت. همه ی زندگیمان را برده بودیم دزفول. خانه که نداشتیم.
من و علی خانه ی پدرم بودیم.
خبرها را از رادیو می شنیدیم.
در آن عملیات عباس کریمی و ملکی شهید شدند.
ترابیان مجروح و نامی دستش قطع شد.
خبرها را آقای صالحی بهمان می داد. منوچهر یک تلفن نمی زد.
خبر سلامتیش را از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل.
پشت تلفن صدایم می لرزید.
می گفت:« تو این جوری می کنی، من سست می شوم.»...
دلم گرفته بود.
دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و با هم گریه کردیم.
قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند
و باز ما را ببرد پیش خودش....
رزمنده ای کوله اش را انداخته بود
روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت.
احساس می کردم منوچهر نزدیک است.
شاید آمده باشد.
حتی صدایش را شنیدم
راهم را کج کردم به طرف خانه ی پدر منوچهر.
در را باز کردم.
پوتین های منوچهر که دم در نبود.
از پله ها رفتم بالا.
توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب می شناختم.
حتما می خواست غافلگیرم کند.
تا پرده ی پشت در را کنار زدم
یک دسته ی گل آمد بیرون؛
از همان هایی که منوچهر می خرید.
از هر گل یک شاخه.
خوشحال بودم که به دلم اعتماد کرده
و آمده بودم آن جا....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_جذاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان
فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
#سلام_مولا
#اباصالح_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#حدیث_روز
پیامبر اکرم (صلّی الله علیه وآله):
رَکْعَتانِ فِی جَوْفِ اللَّیْلِ أحَبُّ إلَیَّ مِنَ الدُّنْیا وَما فِیهَا.
دو رکعت نماز در دل شب نزد من محبوبتر است از دنیا و آنچه در آن است
Two Rak‘ats of prayer performed in the middle of the night are dearer to me than the entire world and every thing in it.
علل الشرائع، ص 138
#حدیث #اهلبیت #مشهد #تهران #نماز_شب #شیعه #حدیث_گرافی #shia #Muslims #imamhusain #karbala
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از تو جان سپرده ام
اما هنوز هم نامت را که می برند
قلبم تیر می کشد...
#دلتنگی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
⭕از نام او وحشت دارند...
_#رهبر معظم انقلاب: دیکتاتوری رسانهای دشمن در #فضای_مجازی تحمل اسم و عکس #شهید_سلیمانی را ندارد.
#ایران_قوی
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
✨
#کلام_شهید
« اگر آرزوی شهادت دارید نباید وابستگی به دنیا داشته باشید و خط مشی شما باید خط ولایت باشد و افکار گروه های منحرف و ضد ولایی در وجود و فکر شما تاثیر نگذارد».
«#شهید_قاسم_غریب معروف به فرمانده امیر»
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 مجموعه #درنگ
1⃣1⃣چرا شیخ جراح، چرا قدس؟
کوه معبد باید ساخته شود!
◽️ گزیدهای از مستند خبرگزاری Vice news
📣 جالبترین مستندهای سیاسی را با زیرنویس فارسی در قالب "درنگ" ببینید.
@Baghdaad0120
#هشدار 👈حجم بالا
✨
#ای_پرچمت_ما_را_کفن
🇮🇷🌷
غفور جدی اردبیلی، خلبان #جنگده اف ۴ در #نیروی_هوایی_ایران بود که دوره تکمیلی را در آمریکا گذرانده بود و در جنگ ایران و عراق شرکت داشت. او پس از سرنگون کردن لشکر ۹ زرهی عراق #جنگنده اش مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و شهید شد. #وصیت کرده بود که کفنش پرچم #ایران باشد...
پیکر #سرهنگ جدی به پایگاه ششم منتقل شد و آنجا بود که #وصیتنامهٔ او خوانده شد که در قسمتی از آن آرزو شده بود سرود ای ایران خوانده شود که بنا به جو آن زمان، این مورد اجرا نشد و #همسر گرامیشان به صورت آرام و در زیر لب این سرود را اجرا نمود و در قسمتی دیگر از آن نوشته شده بود: #دوست دارم کفنم #پرچم_ایران باشد.
#شهید_غفور_جدی_اردبیلی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨
نبوغ نظامی شهید قاسم سلیمانی
🔹از #نبوغ_نظامی خاصی برخوردار بود. او مسلط به #دانش_رزم بود. و برای کسب این دانش و #مهارت دقیق و حساس، به گونهای کاربردی و نه صرفاً نظری، بایستی در میدان نبرد، حضوری مستمر داشت و آرام #آرام با زوایای مختلف و پیچیدگیهای فراوان آن آشنا شد.
➖او دستکم، سه #میدان عمده #رزم را آزموده بود: میدان #دفاع_مقدس، میدان #مبارزه با اشرار مسلح و سرانجام میدان مبارزه در عرصه فرامرزی و منطقهای در #عراق و سوریه (در مقابل جریان سفّاک #داعش با همه پشتیبانیهایی که از سوی قدرتهای استکباری و اذنابشان از آن صورت میگرفت) و نیز در هر نقطه دیگری از #منطقه که حضور او ضرورت مییافت.
#دانش_دفاع
#قاسم_بن_الحسن
t.me/Baghdaad 0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هجدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_هجدهم
#مجـیـــر
سه ماه نیامدنش را بخشیدم،
چون به قولش عمل کرده بود.
با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند.
خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر.
گفت:«این ها تازه ازدواج کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.»
من موافق بودم.
منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛
دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها.
توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد.
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت.
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم.
سر خودمان را گرم می کردیم.
یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را را حت تر از تهران می گرفت.
می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم.
به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا.
یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات.
اسم بعضی اسرا و آدرسشان را
می گفتند و شماره تلفن می دادند.
اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان.
دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم
می گفتم این کار را بکند.
وقتی شوهرهامان نبودند
این کارها را می کردیم.
وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم.
می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان.
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش.
خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد.....
یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند.
هول شدم. حالم بهم خورد.
آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم.
دکتر گفته بود باردارم.
به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند.
سر راهش از دو کوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود.
آن شب منوچهر ماند.
نمی گذاشت از جا بلند شوم.
لیوان آب راهم دستم میداد.
نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی می خرید می آمد.
یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید.
منوچهر سر دو تا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد.
خیلی با اطمینان می گفت.
ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند.
گفت:«می روم حرم.»
خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند.
وقتی می خواستند برگردند،
منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران.
قرار بود لشکر برود غرب.
نمی توانست دو ماه به ما سر بزند،
اما دیگر نمی توانستم بمانم.
بعد از آن دوماه برگشتم جنوب.
رفتیم دزفول.
اما زیاد نماندیم. حالم بد بود.
دکتر گفته بود باید برگردم تهران.
همه چیز را جمع کردیم آمدیم.
هوس هندوانه کردم.
وانت جلویی بار هندوانه داشت.
سرم را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسم را گفتم.
منوچهر سرعتش را زیاد کرد
و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد.
راننده نگه داشت،
اما هندوانه نمی فروخت.
بار برای جایی می برد.
آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید.
گفتم:اوه، تا خانه صبر کنم؟
همین حالا بخوریم.
ولی چاقو نداشتیم.
منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت،
با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.
سرش را تکان داد و
گفت:«چه دختر نازپرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.»....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_جذاب
#رمان_خوب_ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار هجران تو،
بر دوش گران است هنوز؛
چشم نرگس ،
به شقایق نگران است هنوز...!!
#السَلامعَليكَیابقیةالله
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#حدیث_روز
امام علی (علیه السلام)
الاِسْتِشَارَةُ عَیْنُ الهِدایَةِ وَقَدْ خاطَرَ مَنِ اسْتَغنَى بِرَأْیِهِ
مشورت چشمه هدایت است و هر کس نظر خود را کافی بداند خود را به مخاطره انداخته است
نهجالبلاغه، حکمت 211
Consultation is the chief way of guidance; he who is content with his own opinion endangers himself
#حدیث #اهلبیت #حدیث_گرافی #یاعلی #یامهدی #shia #shiaarts #imamali #Islam
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120