baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هجدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_هجدهم
#مجـیـــر
سه ماه نیامدنش را بخشیدم،
چون به قولش عمل کرده بود.
با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند.
خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر.
گفت:«این ها تازه ازدواج کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.»
من موافق بودم.
منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛
دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها.
توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد.
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت.
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم.
سر خودمان را گرم می کردیم.
یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را را حت تر از تهران می گرفت.
می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم.
به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا.
یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات.
اسم بعضی اسرا و آدرسشان را
می گفتند و شماره تلفن می دادند.
اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان.
دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم
می گفتم این کار را بکند.
baghdad0120
#قسمت_هفدهم حجت السلام والمسلمین اصغرعسکری، امام جمعه ی شهرستان رفسنجان، میگوید:«سردار سلیمانی، اخل
#قسمت_هجدهم
درتفسیر زمخشری می خوانیم که رسول خدا (ص):«هرکس که بادوستی آل محمد ص از دنیا برود، با ایمان کامل از دنیا رفته است.»
این عشق وارادت سردار حاج قاسم سلیمانی، برگرفته از عشق به قرآن مجیدو برخاسته از ایمان کامل اوبود. وی با اقتدا و توسل به مقام معصومین ع پیوندی معرفتی ومعنوی شگفتی با آنان برقرار کرد، به صورتی که دلداده ی حقیقی دریای محبت معصومین به شمار می آمد. سردار عزیزدر وصیت نامه اش نوشته است:«خداوندا؛ ای قادر عزیز و ای رحمان رزاق! پیشانی شکرو شرم بر آستانت می سایم که مرا در مسیر فاطمه ی اطهر و فرزندانش، در مذهب تشیع، عطر حقیقی اسلام قرار دادی ومرا از اشک بر فرزندان علی بن ابی طالب وفاطمه ی اطهربهرمند نمودی، چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمت هایت است؛ نعمتی که در آن نور است و معنویت و بی قراری ای که در درون خود، بالاترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت دارد.
آن شهید عزیز این حب و ارادت رااز مکتب امام خمینی ره گرفته بود. آن امام همام معتقد بود:«دل مؤمن، عرش و سریر سلطنت حق و منزلگاه آن ذات مقدس است و صاحب دل، ذات مقدس و خاصان او، که حب اوست، خیانت است
در مشرب عرفان و ولایت اهل بیت عصمت وطهارت و دوستی خاندان رسالت ع و عرفان مقدس آن ها امانت حق است.»
امام خمینی ره دوستدار حقیقی اهل بیت ع بودند؛ ایشان با تشرف به قبور امامان معصوم چنان محور مانوس با ائمه می شدند که گویی این بزرگواران را ناظر و حاضر در مقابل خویش می بینند و باکمال وقار و طمانینه و احترام خاصی زیارت می کردند.
پس وقتی سردار سلیمانی را درحرم ائمه ی معصومین ع و امام رضا ع یادرصحن وسرای امیرالمومنین ع و امام حسین ع می دیدیم که مثل باران اشک می ریزد، به یقین می رسیدیم که مکتب سلیمانی، نشات گرفته از مکتب امام خمینی ره بزرگ است.
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_هفدهم ـــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغ
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هجدهم
ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
مسلحین همه نیروهای خود را از تمام دنیا فراخوان کردند تا بیایند و از آکادمی و راموسه عبور کنند و به حلب وصل شوند و محاصره نیروهایشان را بشکنند.
نیروهایشان در حلب بودند. هر چه داشتند آوردند. انتحاری با کامیون، وانت و حتی موتور. هرچه داشتند زدند تا حلب را آزاد کنند ولی نشد و نیروهای ایرانی در آنجا مثل شیر مقاومت کردند. کار خیلی سختی بود.
بالاخره بعد از چندین و چند شبانه روز که عملیات کردند و نتوانستند آنجا را بگیرند، رسما اعلام کردند که ما شکست خوردیم.
آنها تصاویر را از اتاق عملیاتشان به شکل زنده پخش میکردند تا بگویند ما پیروز شدیم اما وقتی نتوانستند، رسما اعلام کردند شکست خوردیم. خیال حاج قاسم راحت شد.
میخواهم میزان اشراف و قدرت تشخیص حاج قاسم را بگویم. به حاج قاسم گفتم الآن چه میشود؟ گفت چند روز دیگر اینها به جان هم میافتند و شکست را به گردن هم میاندازند. بعد هم رفت. با خودم گفتم اینها که به جان هم نمیافتند.
پس فردا دیدم خبر آمد که مسلحین به جان هم افتادند و دارند همدیگر را میزنند؛ دقیقا همان پیشبینیای بود که حاج قاسم کرد. اشراف خیلی کامل و شناخت خیلی خوبی از مناطق داشت.
خلاصه عملیات حلب را طراحی کردیم و حاج قاسم هم حمایت کرد و در سختترین شرایط حلب با آن همه عظمت که حتی در مخیلهمان نمیگنجید که روزی آن را آزاد کنیم، البته با هماهنگی روس، سوریه، فاطمیون و نیروهای ایرانی به سختی آزاد شد.
حلب شهر بزرگی است. شما رفتید و دیدید، با ساختمانهای 20 طبقه. جزو اولین نفراتی که به قلعه حلب رفت، حاج قاسم بود. همیشه در خط مقدم میرفت برای این که به نیروها روحیه بدهد و بفهمد چه میگذرد. بچههای مردم را نمیفرستاد جلو و خودش در سنگر بنشیند و فرماندهی کند.
ژنرالهای ارتش سوریه وقتی حاج قاسم را میدیدند، از بس او را دوست داشتند عین پروانه دورش میچرخیدند و وقتی میفهمیدند حاج قاسم به منطقه آمده اعتماد به نفس پیدا میکردند و شجاع میشدند. روسها هم همین طور بودند. با این که بعضی روزها حاج قاسم به فرماندهان روس و سوری که کارشان را خوب انجام نمیدادند تشر میزد، ولی حاج قاسم را خیلی دوست داشتند.
او هم تا آنجایی که در توانش بود مشکلات آنها را حل میکرد و اگر امکاناتی میخواستند رسیدگی میکرد و اگر مهمات میخواستند به نیروها دستور میداد برایشان فراهم کنند.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
#محرم #حجاب
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هفدهم 🔹 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسم
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
🔹 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
🔹 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
🔹 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
🔹 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
🔹 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
🔹 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
🔹 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
🔹 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
🔹 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120