شاید شش ماه اول بعد از ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه،
برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگر طاقت نداشتم.
هر روز که می گذشت،
وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه.
جنگ که تمام شد،
گاهی برای پاک سازی و مرزداری
می رفت منطقه.
هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
غذا نمی توانست بخورد.
می گفت:«دل و روده ام را می سوزاند» همه ی غذاها به نظرش تند بود.
هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست
و چه عوارضی دارد.
دکترها هم تشخیص نمی دادند و هر دفعه می بردیمش بیمارستان،
یک سرم می زدند، دو روز استراحت می دادند
و می آمدیم خانه....
آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود.
منوچهر یک پیکان خرید که
بعدازظهرها کار کند،
اما نتوانست.
ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد.
پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد.
بعد از ظهرها از پادگان می رفت آنجا، شیر می فروخت.
نمی دانستم.
وقتی شنیدم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند
گفت:«تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده ام بس است.»
پرسیدم معذب نیستی؟
گفت:«نه برای خانواده ام کار می کنم.»
درس خواندن را هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود و هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد.
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت،
الاّ دیکته. کتاب فارسی را باز کردم.
چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفتم.
منوچهر در بد خطی قهار بود.
گفتم: حالا فکر کن درس خوانده ای.
با این خط بدی که داری،
معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند.
گفت :«یاد می گیرند»
این را مطمئن بودم چون خودم یاد گرفته بودم نامه های او را بخوانم.
وقت را فقط بخوانم و موش را مشت؛ و هزار کلمه ی دیگر که خودم می توانستم بخوانم.
غلط ها را شمردم شصت و هشت غلط.
گفتم: روفوزه ای.
منوچهر همان طور که ورقه ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه
گفت:«آن قدر می خوانم تا قبول شوم.»
این را می دانستم منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند.
🌸شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد....
☑️زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💎أللَّهُمَّ أجْعَلْ عَواقِبَ اُمُورِنا خَیْراً💎
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_جذاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانـے...
رسیدهامبہجایۍڪہوقتینباشـے،،
همہبودنهـاپوچـند..!
مۍشـودبیایۍ؟
بیاییوبـرسطرآخِـردفتـردلتنگۍهایـم
یڪ"تمـامشد،آمـدم"بنویسی:)
اللهـمعجـللولیڪالفرج
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#کلام_شهید
«دست از ولایت فقیه بر ندارید و نماز و حجاب خود را حفظ کنید و در راه رضای خداوند قدم بردارید و خود را به آرامش برسانید. ظهور حضرت نزدیک است ان شاا… که زمینه ساز ظهور باشید».
#شهید_روح_الله_صحرایی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب وقار است
متانت است ،ارزش گذاری زن است،
سنگین شدن کفهی آبرو و احترام اوست.
#تفکر_سلیمانی
#جهاد_تبیین
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و باز پنجشنبه شد و یاد تو افتادم و قلبم شکست...
یٰادَت تٰا اَبَد دَر قلبم باقیست...
#دلتنگی
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
ساعت دلتنگی ام
کوک نبودن توست ...
با من بگو
کجایی؟
ردّ نگاهت را از کدام ستاره بگیرم...؟!
#ساعت_عاشقی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
«منَ المُومِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضیٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا (آیه 23 سوره احزاب).
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند) و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
▪️سردار دل ها و قهرمان عرصه محبت و مقاومت، به دست مزدوران تروریسم جهانی راهی آسمان گردید تا پیام عشق را به شهیدان گلگون کفن راه آزادی و عزت این سرزمین برساند.
▪️این بزرگ مرد درس آموخته در مکتب پبر خمین و این سرباز فداکار مقام عظمای ولایت، پس از به خاک مالیدن پشت تبهکاران داعش و نایبان دژخیمان آمریکایی و غربی و قطع دست های فتنه گر دشمنان اسلام در منطقه، بالاخره اجر شهامت به مزد شهادت گرفت و در ایام شهادت حضرت مادر، صدیقه کبری، فاطمه زهرا «سلام الله علیها» به کاروان شهیدان کربلا پیوست و با شهادت خود به همگان یادآوری کرد که به راستی شهادت، هنر مردان خداست
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_ویک
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسمـ الله الرحمن الرحیم 💎
#قسمت_بیست_ویک
#مجـیـــر
صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند.
از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد.
که موقع بی کاری بخواند.
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن.
اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد.....
امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت.
از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می آمد.
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود،
نباید به اعصابش فشار می آورد.
بعضی از دوستانش
می گفتند: چرا درس بخوانی؟
ما برایت مدرک جور می کنیم.
اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه.
این حرف ها برایش سنگین می آمد.
می گفت:« دلم می خواهد یاد بگیرم.
باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه.
مدرک الکی به چه درد می خورد؟»
بعد جنگ و فوت امام،
زندگی ما آدماهای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد.
نه کسی ما را می شناخت،
نه ما کسی را می شناختیم.
انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.
خیلی چیزها عوض شد.
منوچهر می گفت:«کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم،
حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش ، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم.»
بحث درجه هم مطرح شد.
به هر کس بر اساس تحصیلات
و درصد جانبازی مدت جبهه بودن درجه می دادند.
منوچهر هیچ مدرکی رو نکرد.
سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد.
اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد.
که قبول نکردند....
سال شصت و نه چهار ماه رفت منطقه.
آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.
با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان بستری شد.
از سر تا پایش عکس گرفتند.
چند بار آندوسکوپی کردند
و از معده اش نمونه برداری کردند،
اما نفهمیدند چه ش است.
یک هفته مرخص شده بود. گفت:«فرشته، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هایم دارد باد
می کند.»
دو سه تا توت سفید نوبرانه جمشید آورده بود، خورده بود.
نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت.
شده بود عین قلوه سنگ.
زود رساندیمش بیمارستان.
انسداد روده شده بود.
دوباره از روده اش نمونه برداری کردند.
نمونه را بردم آزمایشگاه.
تا برگردم، منوچهر را برده بودند
بخش جراحی.
دویدم بروم بالا یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت.
گفت: خانم مدق، این ها تشخیص سرطان داده اند، ولی غده را پیدا نمی کنند.
می خواهند شکمش را باز کنند
ببیینند غده کجاست.
گفتم: مگر من می گذارم.
منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل.
گفتم:دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم.
پنبه الکل برداشتم، سِرم را از دستش کشیدم و لباس هاش را تنش کردم.
زنگ زدم پدرم و گفتم: بیاید دنبالمان.
می خواستم منوچهر را از آنجا ببرم، دکتر سماجتم را که دید،
یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر.
دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است.
منوچهر روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_انقلابی
🔘روزهای زندگیت را دریاب...
✅قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
یا عَلیُّ بادِر بِاَربَعٍ قَبلَ اَربَعٍ : شَبابِکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتِکَ قَبلَ سُقمِکَ وَ غِناکَ قَبلَ فَقرِکَ، وَ حَیاتِکَ قَبلَ مَوتِک؛
✅ای علی؛ چهار چیز را پیش از چهار چیز دریاب: جوانیات را پیش از پیری؛ و سلامتیات را پیش از بیماری؛ و ثروتت را پیش از فقر و زندگیات را پیش از مرگ.
📚من لا یحضره الفقیه، ج ۴، ص ۳۵۷
#قاسم_بن_الحسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم جمعه و دل
بی تو هوایش ابریست🥀
باز دل خسته و
باران زده از بی صبریست ...🥀
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#حدیث_روز
پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله):
المَرءُ عَلی دینِ خَلیلِهِ فَلیَنظُرْ أحَدُکُم مَن یُخالِلُ
آدمى بر آیین دوست خود است؛ پس هر یک از شما مراقب باشد که با چه کسى دوستى مىکند.
Man is influenced by the faith of his friends; be careful of whom you associate with
بحارالأنوار74 / 192
#حدیث_گرافی #اهلبیت #ilovemohammad #Islam #karbala #mashhad #imamali
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
قسمتی ازوصیتنامه شهید حمیدباکری
آشنایی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد نمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید؛
ازز راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید؛
یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسول(ص) و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد؛
به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید.
#سالروز_شهادت
#شهید_حمید_باکری
#شهدای_دفاع_مقدس
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
🔘اگر حاجتی داری با امامت حرف بزن ...!
✅رَوَاهُ مُحَمَّدُ بْنُ یَعْقُوبَ الْکُلَیْنِیُّ فِی کِتَابِ (الرَّسَائِلِ)عَمَّنْ سَمَّاهُ قَالَ: کَتَبْتُ إِلَى أَبِی الْحَسَنِ عَلَیْهِ السَّلَامُ: أَنَّ الرَّجُلَ یحبُ أَنْ یُفْضِیَ إِلَى إِمَامِهِ مَا یحبُ أَنْ یُفْضِیَ بِهِ إِلَى رَبِّهِ قَالَ: فَکَتَبَ: إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَهٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْکَ، فَإِنَّ الْجَوَابَ یَأْتِیکَ.
✅سید بن طاووس از کتاب الرسائل مرحوم کلینی (که امروزه بدست ما نرسیده) نقل می کند :
شخصی برای امام هادى علیه السلام نامه نوشت و پرسید :
نظر شما چیست که یک شخص دوست دارد همانطور که به خداوند عرض حاجت میکند به امامش نیز عرض حاجت کند؟
حضرت در جواب نوشتند: اگر حاجتى داشتى لب هاى خود را حرکت بده جواب ما به تو خواهد رسید.
📚کشف المحجه لثمره المهجه ج۱ ص ۲۱۱
#قاسم_بن_الحسن
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_ودو
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_بیست_ودو
#مجـیـــر
اذان ظهر را گفتند با این که سِرُم داشت،
بلند شد ایستاد و نماز خواند.
خیلی گریه کرد.
سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن
«خدایا گلایه دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟
من از این جور مردن متنفرم.»
بعد نشست روی تخت و
گفت:« یک جای کارم خراب بود.
آن هم تو باعثش بودی.
هر وقت می خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی.
حالا برو دیگر.»
همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم.
می دانستم.
گفتم: منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم.
حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم.
فکر می کردم این روزها هم می گذرد،
پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد،
دلش غذای امام حسین را می خواست.
دکترش گفت: هر چه دلش خواست بخورد زیاد فرقی نمی کند.
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد.
همه ی بخش را غذا دادیم.
دو بشقاب ماند برای خودمان.
یکی از مریض ها آمد بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذایش را داد به او
و سه تایی از یک بشقاب خوردیم.
نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشود.
اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود.
گفت:«از یک چیز مطمئنم.
نظر امام حسین علیه السلام روی من هست.
فرشته،هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی آید.»....
جلوی در اتاق عمل،
برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید.
دست من را دو سه بار بوسید.
گفت:« این دست ها خیلی زحمت کشیده اند.
بعد از این بیش تر زحمت می کشند.»
نگاهم کرد و پرسید:
«تا آخرش هستی؟»
گفتم: هستم.
و رفت حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
نکند بر نگردد؟
لبه ی تخت منوچهر نشستم.
مثل ماتم زده ها.
باید چه کار کنم؟
فکرم کار نمی کرد.
همه ی بدنم گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر.....
دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل.
به من گفت: به توسل خودتان
بر می گردد.
چند بار وضو گرفتم اما برای دعا خواندن تمرکز نداشتم.
حالم را نمی فهمیدم.
راه می رفتم، می نشستم، چادرم را برمی داشتم،
دوباره سر می کردم.
سر ظهر صدام زدند.
پاهام را همراه خودم کشیدم
تا دم اتاق ریکاوری.
توی اتاق شش تا تخت بود.
دوتا از مریض ها داد می زدند.
یکی استفراغ می کرد.
یکی اسم زنی را صدا میزد.
و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند.
تخت آخر دست چپ،
منوچهر بود.
به سینه اش خیره شدم بالا و پایین
نمی آمد.
برگشتم به دکتر نگاه کردم و منتظر ماندم.
دکتر گفت: موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد.
صاف صاف است.
گوشم را نزدیک لب های منوچهر بردم
که تکان می خورد.
داشت اذان می گفت.
تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت.
قسمتی از کبد و معده و روده اش را برداشته بودند.
تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش.
اما زخمش عفونت کرد.
تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد. یواش یواش مایعات می خورد.
منوچهر باید شیمی درمانی می شد.
از روی آزمایش مغز استخوان پیشرفت سرطان را می سنجند
و بر اساس آن شیمی درمانی می کنند.
دکتر شفاییان متخصص خون است
که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد.....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_خوب_ایرانی