فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸
گل میریزن و ولوله شده ✨
.
.
از مادر مجتباییه💫
از بابا کربلایـــیه💫
#میلاد_امام_محمد_باقر (ع) و حلول ماه پر خیر #رجب مبارک باد 🌸✨
#ماه_رجب
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
@baghdad0120
✨️🇮🇷
نفسی تازه کن ، ای وارث اعجاز مسيح!
زيـر دنـدان جذاميـم ، خودت را بـرسـان
کافر و مؤمـن ، آواره و شبگـرد ، همـه
همه محتاج اماميم ، خودت را برسـان
#امام_زمان
#یا_مهدینا_ادرکنا
#ظهور_نزدیک_است
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨🇮🇷
#کلام_شهید
«در نبودم مادرم را به صبر دعوت نمایید ، همانگونه که حضرت زینب (س) بزرگترین و با وفادارترین بانوی اسلام در خصوص مصائب عاشورا صبر پیشه نمودند . از همسرم می خواهم فرزندانم را آنگونه که باعث افتخار اطرافیان و جامعه گردند تربیت نمایند».
#شهید_فیروز_حمیدی_زاده
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨🦋
عشق هم صاحب فتواست
اگر بگذارند...
#جانفدا
#سپاه_قهرمان
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قهرمان_ایرانی
#hero_ir0120
eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هجدهم 🔹 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکش
#دمشق_شهر_عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نوزدهم
🔹 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
🔹 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
🔹 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
🔹 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
🔹 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
🔹 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
🔹 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
🔹 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
🔹 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
baghdad0120
🫓 نذر نان رسول خدا(ص) می فرماید:«اِنَّ الْعَبْدَ لَیَتَصَدَّقُ بِالْکِسْرَةِ تَرْبُوا عِنْدَ اللَّه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🫓 نذر نان
🎥 خرید و توزیع نان برای نیازمندان توسط صندوق خیریه قاسم بن الحسن.
ماهیانه مبلغی از صندوق خیریه قاسم بن الحسن به حساب نانوایی در محلات فقیر نشین و کم در آمد ، جهت تامین و توزیع نان بصورت نذری و رایگان، بین نیازمندان واریز می شود.
https://eitaa.com/baghdad0120/4077
https://eitaa.com/baghdad0120/4241
شماره کارت جهت مشارکت در این امر خداپسندانه 🌱
۶٠۳۷۶۹۱۵۷۱۱۳۲٠٠٠
به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد
صندوق خیریه قاسم بن الحسن
#ایران #ایرانی #همدلی #مهربانی #ایران_همدل #مواسات #کمک_مومنانه #صدقات #نذورات #حجاب #خیرات #مذهبی #کودکانه #دختر #دخترانه #یارقیه #یاحسین #یامهدی #امام_زمان #مذهبی #یاحسین #یازهرا #یاعلی #لبیک_یا_خامنه_ای #رهبر #رهبرانه
#زینبیه
#انتقام
#بوی_بهشت
#به_سوی_ظهور
#قاسم_بن_الحسن
eitaa.com/baghdad0120
✨🇮🇷
🔰دست های سپاه باز است
🔹فرمانده سپاه: دستهای ما باز است، قلمرو قدرت ما وسیع است، ما به همه جا دسترسی داریم.
🔹امروز سپاه امنیت انرژی و تجارت جهان را در راهبردیترین گذرگاه آبی جهان تأمین میکند.
#سپاه #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی #من_یک_سپاهی_ام #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_رجب #روشنگری #قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨🌼
#مهدےجان
ماییم و هوایِ بغض آلود فقط
دلواپسی و غصّۂ مشهود فقط
والله که آسان شود این سختی ها
با آمدنِ حضرتِ موعود (عج) فقط!
تو را من سخت محتاجم، کجایی؟..
#امام_زمان
#ظهور_نزدیک_است
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨🌸
امام هادی علیه السلام:
«إنَّ مِنَ الغِرَّةِ بِاللّه ِ أنْ یُصِرَّ العَبدُ عَلَی المَعصِیَةِ وَ یتَمَنّی عَلَی اللّه ِ المَغفِرَةَ».
از نشانه های غرور نسبت به خدا آن است که بنده، استـمرار و اصرار بر گنـاه داشـته باشد و در همان حال، آرزومند بخشایش الهی باشد.
حیاة الإمام علی الهادی، ص ۱۶۴
#حدیث_روز #امام_هادی #لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨️🇮🇷
پرسیدم لباس پاسداری چه رنگی است ؟
سبز یا خاکی ؟؟
خندید و گفت : این لباسها عادت کرده اند یا خونی باشند یا گِلی .
#سپاه #سپاه_متشکریم #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی #من_یک_سپاهی_ام #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_رجب #روشنگری #قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
سلام رفقا
https://eitaa.com/joinchat/439812399Cc8b7e459b6
ابرتبلیغات0120 شروع به کار کرد
عضو شوید ✌
🔴عبور سگ های وطن فروش و ضدانقلاب ممنوع
#قاسم_بن_الحسن
@Baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق ✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نوزدهم 🔹 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیستم
🔹 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
🔹 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
🔹 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
🔹 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
🔹 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
🔹 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
🔹 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
🔹 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
📡🇮🇷
#ایران_قوی
نیروهای مسلح #ایران و سوریه #رزمایش مشترک برگزار خواهند کرد
#سپاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اخبار_تحولات_منطقه
#قاسم_بن_الحسن
https://ble.ir/baghdad0120
✨🇮🇷
حجاب به معنای چادر نیست
حجاب به معنای پوشیدن سالم است
نه پوشیدنی که از نپوشیدن بدتر است..!
«مقام معظم رهبری»
#حجاب #زینبیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨🦋
بخشی از وصیت نامه شهید سلیمانی:
«خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز ــ که جانم فدای جان او باد ــ قرار دادی».
#سردار_دلها #حاج_قاسم
#جانفدا #جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی:
ما نگران نیستیم!
ما بیمه شده ایم!
هیچ نگرانی نداریم
هیچ نگرانی نداریم
هیچ گرگی نداریم!
هیچ حیوانی در وجودمون نداریم!
#جانفدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
@baghdad0120
✨️🏴
کدام جمعه ی موعود می زنی لبخند
به این جهان که پر از قحطی تبسم شد ؟
#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله
#ظهور_نزدیک_است
#امام_زمان #ظهور
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120