eitaa logo
رهروان رهبری🌹(گروه جهادی باقیات الصالحات)
235 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
16.7هزار ویدیو
82 فایل
🌸(گروه جهادی باقیات الصالحات)🌸 🌹جنگ‌نرم و فرمان رهبری؛ امید افرینی کنید توصیه به ایستادگی ،توصیه به تنبلی نکردن و خسته نشدن، زیاد ضربه خوردیم اما نباید خسته شد با قدرت باید ادامه داد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 👈 اولین گناه چه بود⁉️ ✍بشر بن منصور، یک روز نماز می گزارد. کسی کنار او نشسته بود و نماز وی را می نگریست. پیش خود، بشر را تحسین می کرد و حسرت می خورد. از درازی سجده ها و حالت او در نماز تعجب می کرد و در دل، به او آفرین می گفت. بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردی که در گوشه نشسته بود و او را می نگریست، کرد و گفت: ای جوانمرد! تعجب مکن. کسی را می شناسم که چون به نماز می ایستاد، فرشتگان صف در صف می ایستادند و به او اقتدا می کردند. اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس. 👌بزرگی گفت: اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب وکبر باشید. اولین گناه که پدید آمد، کبر بود که از شیطان سر زد. 📗 کیمیای سعادت، ج 2 ،ص 277 👤ابوحامد محمد غزالی °•🌹↷ با ما همراه شوید. رهروان رهبری @baghiat_salehat_ghaem «اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
📚 نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد. رهگذری متوجه شد که نقاش چه می‌کند. رهگذر می‌خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلموهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن رهگذر را بزند. اما رهگذر تمام جریان را که شاهدش بود برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد که چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند. گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می‌کنیم، اما گویا خالق هستی می‌بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می‌کند. رهروان رهبری💚 ‌💚 @baghiat_salehat_ghaem اللهم عجل لولیک الفرج 💚
📚 روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت. کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند . کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد." پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟" پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم." ╼═┈┈┈┈┈•✹•┈┈┈┈═╾ ✅ روے لینڪ زیر ڪلیڪ ڪنید. 💠@baghiat_salehat_ghaem
📚 نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد. رهگذری متوجه شد که نقاش چه می‌کند. رهگذر می‌خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلموهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن رهگذر را بزند. اما رهگذر تمام جریان را که شاهدش بود برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد که چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند. گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می‌کنیم، اما گویا خالق هستی می‌بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می‌کند. ‌💚 @baghiat_salehat_ghaem اللهم عجل لولیک الفرج 💚
📚 پیرزن پیرزنی بود که تک‌ و‌ تنها زندگی می‌کرد و همیشه از این بابت غمگین بود. هیچ بچه‌مچه‌ای نداشت و همه‌ی عزیزانی که او را دوست داشتند، سال‌ها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجره‌ی اتاقش می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد. همه‌اش با خود فکر می‌کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده می‌شدم و می‌توانستم به همه‌جا پرواز کنم.» یک‌روز که پنجره‌ی خانه‌اش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش می‌تابید و پرنده‌ها جلوی پنجره چهچه می‌زدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده‌ای می‌شدم و می‌توانستم همه‌جا پرواز کنم.» یک‌هو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یک‌هو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجره‌ی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایه‌ی پل‌ها نشست و خوشحال و قبراق به خرده‌نان‌هایی که مادربزرگ‌ها و نوه‌هایشان کنار ساحل می‌ریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود. فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نرده‌ی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این‌ که یک‌ بار آن‌ قدر دور رفت و آن‌ قدر اوج گرفت که دیگر هیچ‌ وقت برنگشت. نویسنده: فرانتس هولر مترجم: علی عبداللهی داستان‌های کوتاه جهان...! أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem
📚 در دانشگاهی در کانادا مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند تو دستشویی، بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بماند. مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. به دانشجویان تذکر هم داده شده بود اما فایده‌ای نداشت. موضوع را با رییس دانشگاه در میان می‌گذارند. فردای آن روز، رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می‌کند جلوی در دستشویی و می‌گوید: «کسانی که که این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند. حالا برای اینکه شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است، مستخدم یک بار جلوی شما سعی می‌کند جای رژ لب روی آیینه را پاک کند.» مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب توالت و بعد که دستمال خیس شد شروع کرد به پاک کردن آیینه. از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آیینه‌ها رو نبوسید! أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ✍ خوب که سیر شد، تکه ای از آن غذای لذیذ را برداشت که باخود ببرد. : برای خودم نمی خواهم؛ مردی را در نخلستان های اطراف دیدم که زیر تابش آفتاب سوزان نخل می‌کاشت و جز تکه نانی خشک شده مثل سنگ، تحفه‌ای با خود نداشت. میزبان جوان اما اجازه نداد از آن نان ببرد! أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ※ اولین روزه‌ی عمرم رو توی ۱۳ سالگی گرفتم، دلم و صابون زده بودم برای یه افطاری جانانه، که با دیدن سفره، دهنم باز موند .... أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✨﷽✨ ✍اولین مشتریِ امروز بود. آن هم بعد از سه ساعت نشستن زیر آفتاب. مرد جوان چانه می‌زد و قیمت را پایین می‌آورد و پیرزن دستفروش هم چاره‌ای نداشت. به قیمتی که گفت، راضی شد. به شرطی که سه روسری رنگی بردارد، عوض یکی. 💵 اسکناس های رنگارنگ را که می‌شمرد، به پیرزن گفت: «خودت سه تاشو برام انتخاب کن، میخوام ببرم برای یه خانم جوان.» دستفروش روسری‌های آبی و سفید و کرمی را از بین بقیه روسری‌ها بیرون کشید و مرتب تا کرد. ته دلش از قیمت راضی نبود ولی پول کم، بهتر از هیچی بود. می‌دانست که به خانه که برود باید شکم نوه‌های یتیمش را سیر کند. 🔆 اسکناس ها را از روی ناچاری گرفت و روسری ها را به دست مرد داد. هنوز پول ها را نشمرده بود که شنید: «مادر، یه ده تومنی بده من.» سرش را بالا گرفت و مات نگاه کرد. مرد جوان، روسری ها را به دستش داد و گفت: «من اینارو شصت تومن ازت خریدم، حالا ده تومن به خودت می‌فروشم؛ نذر امام زمان!» 👇 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء