eitaa logo
رهروان رهبری🌹(گروه جهادی باقیات الصالحات)
235 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
16.7هزار ویدیو
82 فایل
🌸(گروه جهادی باقیات الصالحات)🌸 🌹جنگ‌نرم و فرمان رهبری؛ امید افرینی کنید توصیه به ایستادگی ،توصیه به تنبلی نکردن و خسته نشدن، زیاد ضربه خوردیم اما نباید خسته شد با قدرت باید ادامه داد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍️هارون‌الرشید دو تن از پسرانش که یکی محمدامین و دیگری مامون‌الرشید بود، با هم بر سر خلافت درگیر شدند که عاقبت، مامون بر محمدامین ، غلبه کرد و او را کشت و سر برادرش را بر صحن خانه چوبی آویزان کرد و امر نمود هر سرباز و مهمانی بر خانه وارد می شد بر آن سر بریده نفرین و لعنت می کرد و سپس انعام می‌گرفت و وارد کاخ می‌شد. پیرمردی عجم وارد کاخ شد و سر بریده را دید، سوال کرد، گفتند برادر شاه است او را لعنت کن تا انعام و جایزه خود را بگیری. پیرمرد، پیش سر بریده آمده و گفت: خدا لعنت کند این سر بریده و پدر و مادر و اجدادش را ....!!!!!و انعام گرفت. فرزند مامون نوجوانی کوچکی بود که شاهد این کار پدرش با عمویش بود که به خاطر سلطنت و تاج و تخت چند روزه دنیا، پدرش، حاضر بود حتی بر پدر و مادرش لعنت کنند و او نه تنها ناراحت نمی شد بلکه شاد گشته انعام هم می‌داد. پسر مامون بعد از دیدن این ماجرا، بر خباثت سلطنت و قدرت پی برد و هرگز حاضر به پذیرش خلافت نگردید.و همیشه می‌گفت: قدرت و پول از ابزار شیطان است، که چنان در چشم انسان زیبا جلوه می‌کند که هر کاری برای رسیدن به آن انجام می‌دهد. 📚منبع: تتمته المنتهی ص 186 @baghiat_salehat_ghaem
✨﷽✨ ✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است! روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌. 📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس) مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟ °•🌹↷ با ما همراه شوید. رهروان رهبری @baghiat_salehat_ghaem «اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج» 
✨﷽✨ ✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. برگشتنی دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم. با دوستم درمورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهان‌مان است و... مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم ولی می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم. بر خلاف انتظار دیدم در مسیر افسر راهنمایی ایستاده است و ما را دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچ‌یک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا این‌جا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک به‌خاطر ضعف من ایجاد شود. در این زمان بود که افسر گفت: مدارک. تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن.... 💠 نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمان‌شان به خدا قوی‌تر شود. °•🌹↷ با ما همراه شوید. رهروان رهبری @baghiat_salehat_ghaem «اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
✨﷽✨ ✍نوجوانی پدر را گفت: پدرم! آیا تحصیل نان کنم‌، یا تحصیل دین؟! 📿پدر گفت: هردو لازم است، اما تحصیل دین لازم‌تر!!! پسر نزد کوزه‌گری رفت تا حرفه کوزه‌گری بیاموزد. 🕌شبی پدر به پسر گفت: برخیز به مسجد رویم که عالِم بر منبر از کلام خدا می‌گوید. پسر گفت: خسته‌ام! و پدر تنها به مسجد رفت. 🌏چهل روز پدر، پسر را گفت: نصیحت پدر را گوش کن! بدان کسبِ علم‌ از کسبِ نان واجب‌تر است. 💎خداوند مقرر فرموده است حتی اگر برای کسبِ نان تلاش نکنی، تو را مسکین نام نهاده و کسی را واجب کرده زکاتش را که همان سهمِ دنیا و نان‌ِ توست، بر درب منزل تو آورد تا تو از گرسنگی نمیری! 📚ولی اگر برای طلبِ علم، از منزل خود خارج نشوی، هیچ کس را زکاتی واجب نفرموده است درب منزل تو را بکوبد و آن را بر تو تقدیم نماید. °•🌹↷ با ما همراه شوید. رهروان رهبری 💠@baghiat_salehat_ghaem «اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
✨﷽✨ ✍علی نُه سال دارد که سال قبل، روزگار سایه پدر برای ابد در دنیا از سر او برداشته و یتیم‌اش کرده است. او را به عنایت الهی مدتی است مورد اکرام قرار داده‌ایم. روزی آرام در گوش من می‌گوید: عمو، من پسر خوبی هستم قول می‌دهم تو مرا مواظبت کن، بزرگ شوم من هم روزی که تو پیر شدی تو را مواظب خواهم شد و جبران‌اش خواهم کرد. قلب خیلی سنگدلی می‌باید که با شنیدن این جمله در چشم‌اش اشک جمع نشود. این کلام علی را تجربه اثبات کرده است که ایتام در کودکی حتی کسی دستی سر آن‌ها بکشد هرگز فراموش‌اش نمی‌کنند و حتی پیرمردی هم بشوند که نتوانند جبران محبت کنند، محبت را هرگز فراموش نمی‌کنند. ⁉می دانیم راز این امر الهی چیست؟ واژه یتیم از یُتمّ است، یعنی کسی که دوره صغیری او تمام نشده و نیاز به مراقبت برای کبیر شدن دارد. ایتام بعد از مرگ پدر از همه قطعِ انتظار محبت می‌کنند برای همین کسی را منتظر محبت در حق‌شان بعد از مرگ پدر نمی‌دانند و منتظرش نیستند پس کسی در حق‌شان محبت و اکرام کند هرگز فراموش‌اش نمی‌کنند و به یاد او هستند و در صدد جبرانِ آن هستند. اگر انسان نیز از خلایق قطعِ انتظار کند و فقط انتظار و توقع روزی و محبت و پناه از خدای خود داشته باشد از شرک و کفر باذن الله دور می‌شود و همیشه شاکر است و عزیز خالق و مخلوق او می‌شود. 👈 عضوشوید @baghiat_salehat_ghaem
✨﷽✨ ✍دو غلام در رکاب سلطان برای شکار به دامن صحرا رفتند. سلطان چون شکار کرد تیر و کمان به غلام داد تا آنان هم شکاری کنند. یکی از غلام‌ها وقتی تیر و کمان به دست گرفت، به ناگاه بالای درخت متوجه شد کلاغی که در لانه خود نیست جوجه‌اش در لبه لانه آویزان شده و صدایش بلند است. غلام تیر و کمان بر زمین نهاد و بالای درخت رفت و جوجه کلاغ را در لانه‌اش نهاد. آن غلام دیگر به او می‌گفت: فرصت شکار از دست مده که شاه اکنون آهنگ رفتن کند. غلام چون از درخت پایین آمد، سلطان فرمان رفتن داد و غلام را فرصت شکار نشد. در راه غلام دیگر که آهویی شکار کرده بود به غلام نخست گفت: فرصت شکار، حیف از دست دادی!!! غلام گفت: من به حال تو افسوس می‌خورم که فرصت شکار از دست دادی و کار خیری را فرصت سوزاندی، شکار آهو همیشه هست، ولی شکار جوجه کلاغی که نیاز به کمک دارد و احسان است، شاید همیشه نباشد. رهروان رهبری💚 ‌💚 @baghiat_salehat_ghaem اللهم عجل لولیک الفرج 💚
✍️عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد. وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم. سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد. رهروان رهبری💚 ‌💚 @baghiat_salehat_ghaem اللهم عجل لولیک الفرج 💚
✨﷽✨ ✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و........... 💢 در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. 💠@baghiat_salehat_ghaem
✍چندین دهۀ قبل در عروسی‌ها مانند امروزه ارکستر و خواننده نبود. در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن می‌آویختند و می‌زدند و خودشان هم می‌خواندند که به آن‌ها در زبان محلی عاشق می‌گفتند. یکی از این عاشق‌ها، فردی به نام عاشق قادر بود که در کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک می‌نواخت. مجلس که تمام می‌شد عاشق قادر با محمد از مجلس خارج می‌شدند‌. روزی عاشق قادر به محمد گفت: چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟! محمد جوان جمله‌ای گفت و برای همیشه در دل عاشق قادر رفت. او گفت: استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو در تلاش تو بر خود معین کنم؟! همه کاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت می‌کنند. مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمی‌کند. اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی در آوَرد.... این داستان بر آن ذکر کردم که حق‌تعالی می‌فرماید: "وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" بر کار خیری که می‌کنی هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین. به عبارت بهتر ای انسان! اگر کار خیری به تو عنایت شد بدان از جانب من بود برای بخشش گناهان‌‌ات و تقرب‌ات به من؛ بدان مرا کار ناقصی در خلقت‌ام نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار به تو سپرده باشم. همانا داستان محمد، داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبه‌ای عظیم بر بنده نزد خالق می‌بخشد. ╼═┈┈┈┈┈•✹•┈┈┈┈═╾ ✅ روے لینڪ زیر ڪلیڪ ڪنید. 💠@baghiat_salehat_ghaem
✨﷽✨ ✍دوستی نقل می‌کرد، پدر بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه می‌سازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادران‌مان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم. أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✨﷽✨ ✍پیر مرشدی با سه شاگرد مکتب‌اش در حجره‌ای زندگی می‌کردند‌. یکی از شاگردان روزها در گرمای ظهر به پشت بام می‌رفت و زیر آفتاب می‌خوابید و شب هنگام که می‌شد به داخل حجره آمده و در داخل استراحت می‌کرد. شاگردان دیگر بر کار او خرده می‌گرفتند و می‌گفتند: تو چرا معکوس عمل می‌کنی، و به جای آن که روز را در حجره بخوابی، پشت بام می‌خوابی و شب را که در پشت بام می‌شود خوابید تو در اتاق می خوابی؟! شاگرد گفت: شما را توان درک کارهای من نیست، من مشغول ریاضت نفس خود و اصلاح آن هستم. شاگردان شکایت آن شاگرد به استاد کردند و از استاد خواستند تا او را نصیحت کند. استاد گفت: صبر کنید!!! روزی استاد که از بیرون به داخل حجره آمد شاگرد را نیافت. دوستان‌‌اش گفتند: طبق معمول در پشت بام خوابیده است. استاد گفت: به پشت بام بروید و با دقت بنگرید تا مطمئن شوید خواب‌اش برده است یا نه؟! شاگردان چون به پشت بام رفتند او را در خواب عمیق یافتند. منتظر شدند تا استاد، شاگرد را نصیحت کند ولی استاد سخنی از نصیحت او به میان نیاورد. ⬅️در پاسخ شاگردان‌اش در علت سکوت خود گفت: کسی که در برابر آفتاب سوزان ظهر، در زیر نور آن می‌تواند بخوابد و خواب‌اش می‌برد، شک‌ نکنید سخنان مرا نوری نباشد که قوی‌تر از آن آفتاب، که او را بتواند از خواب غفلت و جهل‌اش بیدار سازد. 👇 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✨﷽✨ ✍جوانی به مغازۀ عمده فروشی لباس رفت و با پول کمی که داشت تعدادی پیراهن خرید تا آن‌ها را در کنار خیابان بساط کرده و بفروشد. ⬅️چون کنار خیابان بساط کرد یکی از پیراهن‌ها را در دست مشتری معیوب یافت، آن را کنار گذاشت تا پس بدهد. سر شب همۀ پیراهن‌ها را فروخت و پول در جیب روانۀ منزل شد. 📎در راه سارقی پول‌های او را ربود و فقط پیراهن معیوب از آن تجارت بر او باقی ماند. چون به خانه رسید جوانی را دید که به او یکی از پیراهن‌های سالم نو را فروخته بود. جوان به او گفت: می‌بینم خدا را شکر که همۀ پیراهن‌ها را فروختی. بگو بدانم چه سود کردی؟! 🔍فروشنده گفت: سود من همین یک پیراهن معیوب بود که آن هم از دست تو برگشت. تو از مال من بیشتر از من سود بردی. کاش آن پیراهنی را هم که به تو فروختم، آن را نفروخته بودم‌ و تاکنون آن هم برای من بود. 🚫آری! گاهی انسان غذایی را می‌خرد که منزل بیاورد آن چنان اهل منزل از قسمت‌های خوب آن می‌خورند که او خودش از آن محروم می‌شود. گاهی مالی را که یک فرد جمع می‌کند و فرزندان و عروس و دامادها از آن بهره می‌برند بیش از بهرۀ خود صاحب و زحمتکش آن مال می‌شود. ‌‌‌‌👇 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✨﷽✨ ✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان می‌شناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند. عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظه‌ای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد. عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است. پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانه‌اش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آن‌ها قضاوت نکن. عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان‌ طوری که مردم می‌گویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیاله‌اش مدام مِی می‌ریزد. چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است. چشم‌هایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمی‌داند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِی‌فروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم. عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرون‌ات را چنین به مردم نشان داده‌ای که همه شهر تو را پسرباز و مشروب‌خوار بدانند؟ ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان داده‌ام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!! عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد..... أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✍پسر جوانی قصد بردن پدر پیر خود به سرای سالمندان کرد‌. صبح زود، پدر را سوار ماشین خود کرده و پدر پیر عکس همسر جوانش را که مادر پسر بود و بعد از فوت او ازدواجی دیگر نکرده بود آخرین هدیه‌ای بود که در چمدان خود گذاشت تا با خود آن را به سرای سالمندان برد. در میانه راه پدر به پسر گفت: پسرم! می‌توانم از تو تقاضایی برای بار آخر کرده باشم؟! پسر متکبر جوان سری از روی ناچاری به رضایت تکان داد. پدر که کارگر کارخانۀ الوار و چوب‌بری بود از پسر خواست او را برای بار آخر به کارگاه چوب‌بری که در آن سی سال کار کرده بود ببرد. چون به کارخانه رسیدند، پدر به پسر درخت بزرگی را نشان داد که چند کارگر در حال کندن پوست درخت بودند و روی به پسر گفت: پسرم! این درخت حیات خود را مرهون آن پوست پیری است که آن را در حال کندنش می‌بینی؛ که اگر پوست درخت را زمان حیات می‌کندند درخت هر اندازه قوی بود قدرت گرفتن آب و غذا از خاک را نداشت و بلافاصله خشک می‌شد، اما اکنون که درخت را بریده‌اند پوست آن را هم بریده‌اند و بی‌ارزش‌ترین‌ قسمت الوار، همان پوست آن بعد از بریدن آن است. سال‌ها که درختان را پوست می‌کندم به این نکته فکر می‌کردم که روزی خواهد رسید که من هم برای تو که عمری زحمت کشیده و بعد از مرگ‌ مادرت، تو را به تنهایی بزرگ‌ کرده‌ام روزی چون پوست درختان بی‌ارزش‌ترین بخش درخت خواهم شد که دورریز خواهم گردید و امروز همان روزی است که سال‌ها منتظر رسیدن آن بودم‌. ‌‌‌‌ ‌‌‌أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✨﷽✨ ✍اگر یک هویج را در حالت عادی از ارتفاع یک متری، زمین بیندازیم، سالم می‌ماند. و اگر از همین فاصله یک تخم مرغ را رها کنیم، متلاشی می‌شود. اگر همین هویج را مدتی در حرارت آب جوش قرار دهیم، و سپس رها کنیم، متلاشی می‌شود و اگر یک تخم مرغ را در حرارت آب جوش بگذاریم، و سپس رها کنیم، دیگر متلاشی نمی‌شود. پس می‌توان نتیجه گرفت، اشیا در برابر حرارات و سختی، تغییرات مشابه و یکسان پیدا نمی‌کنند، و واکنش متفاوتی از خود بروز می‌دهند. بسیاری از ما که اکنون اهل عبادت و خدا شناسی هستیم، در یک مرحله‌ای مانند آب جوش با فقر و بیماری اگر حرارت ببینیم، مانند هویجی که در زمان عافیت سفت و محکم بود، در برابر این سختی‌ها و شداید، از هم متلاشی می‌شویم و حتی تا مرحله کفر هم ممکن است پیش برویم، و بر عکس.و از خدا همیشه بخواهیم آزمون زندگی ما را آسان بگیرد. و طبق آیه آخر سوره بقره، آنچه خارج از توان ما است آن را بر ما تحمیل نکند. پس انسان برای شناخت خودش نیاز به آزمون الهی دارد. أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✨﷽✨ ✍ مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرکت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود که با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی کلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این کلید‌، کلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت. روزی در شرکت، پدر کلید را از جیب پسرش برداشت. وقتی پسر متوجه نبود کلید شد، در شرکت سراسیمه به دنبال کلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یک کلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یک زن قرار ندهی. همسرت مانند کلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یکی باشد. همان‌طور که وقتی نمونه دیگری از کلید خانه‌ات نداشتی، خیلی مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نکنی. اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدکی دومی از کلید خانه داری و زیاد مراقب کلید خانه‌ات نخواهی بود. أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء
✨﷽✨ ✍ دوستی نقل می‌کرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلوم‌اش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت . زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را می‌کند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سال‌ها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدید فراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری، نمی‌توانستم بپذیرم. ⚜وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید.🔅 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃 💠@baghiat_salehat_ghaem الـــــــــــــتماس دعاء