#گپ_روز
#موضوع_روز : خدایی که نمیتوان دید را چگونه میتوان باور کرد؟
✍️ از پلههای دفترمان رفتم بالا...
از هر طبقه که میگذشتم، حس میکردم یک عبور قبلتر از خودم از اینجا رد شده، که دستی کشیده روی همه چیز و مرتبشان کرده و شاید با مهر برای آمدن ما آمادهشان کرده بود.
• وارد اتاق خودم شدم، پرده کنار زده شده بود، پنجره اتاق باز بود، و نسیم خنکی میآمد، بالکن آبپاشی شده بود و بوی نم خاک گلدانها هنوز در اتاق پیچیده بود.
و من حضور مدیرمان را که زودتر از همه آمده بود و دستی به اتاقها کشیده بود و بخشی از عشقش را آنجا جا گذاشته بود، دیدم، همان چیزی که حتی قبل از ورود به اتاق هم حس کرده بودم.
• نشستم پشت میزم ....
و چشمم افتاد به گلهای تازه و نمدار روی بالکن!
آاااخ.... «عادت» پرده ضخیمی کشیده روی چشمهای ما !
چرا ما آن ذات عاشقی را که هر صبح دنیا را آماده میکند برای بیدار شدنِ دوبارهمان و بینهایت عشقش را جا میکند در هر طلوع، تا دوباره ماجرای تکاملمان را با قدرت ادامه دهیم، نمیبینیم!
※ خجالت تنها کلمهایست که حال مرا شرح میدهد!
از خدا خجالت کشیدم که اینهمه سال عمر کردم و هر صبح دستانی را که دنیا را مرتب کرده بود تا من به باشگاه تکاملم برگردم و تمارین قدرتگیریام را شروع کنم ؛ ندیدم!
• خجالت گاهی چقدر عمیق میشود که قابل نوشتن نیست!
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : نقشهی خداوند در طول تاریخ، برای ایجاد انقلاب جهانی امام زمان علیهالسلام.
※ همهی عمر یادمان دادند، نگران آینده باشیم!
فلان کار را نکنی، آیندهات خراب میشود،
فلان رفتار را نیاموزی، آیندهات نابود میشود!
اما هیچ کس آینده را برایمان تعریف نکرد!
• روزی که معلوم نیست ما اصلاً به آن برسیم یا نه ... چرا اینقدر اهمیت دارد؟
※ ما آینده را بقدر قدرت وهم و خیالمان تصور کردیم،
غافل از اینکه، آینده حقیقیترین، ملموسترین و دیدنیترین قسمتِ تاریخ است که با عقل و فوقعقل لمس میشود، و اگر کسی به درکِ درست آینده برسد، عملاً از بند تمام تلخیهای گذشته و آرزوهای دور و دراز اما بیمقدار رها میشود.
※ تنها یک مکتب در عالَم است که آینده را درست تفسیر و تبیین میکند!
مکتبِ الله، خالق همهی آنچه در تاریخ جریان دارد!
و مکتب الله وقتی به بلوغ خویش و رونمایی آخرین پیامبر میرسد، در آخرین کتاب کلمات خداوند، از حقیقت آینده، پرده برمیدارد!
ما قرار نیست روزی به آینده برسیم،
ما هماکنون در بخشی از آینده، در حالِ ایفایِ نقش خویشیم و نمیدانیم!
آینده، زمان نیست!
یک "جریان" است که در بستر زمان تکمیل میشود و در نهایت به یک خروجیِ کامل شده میانجامد!
※ خداوند در قرآن، جریان آینده زمین را اینگونه معرفی میکند:
وَ لَقَدْ کتَبْنَا فی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکرِ أَنَّ الْأَرْضَ یرِثُهَا عِبَادِی الصَّلِحُون. انبیاء/۱۰۵
در «زبور» بعد از ذکر (تورات) حکم کردیم: «بندگان شایسته ام وارث حکومت زمین خواهند شد!»
※ جریان مبارزهی صالحان (آینده سازی) از اولین انسان شروع شد و تا به امروز ادامه دارد!
این جریان، در تمام تاریخ در حال تکمیل بوده است که خروجیِ آن «دولت کریمهی صالحان» خواهد بود.
انقلاب اسلامی ایران به فرمودهی امام خمینی(ره)، بخشی از آخرین قطعهی پازل این جریان است و میتوان گفت که با حادثه انقلاب ایران، بخشی از آخرین قطعه سرجای خویش قرار گرفته است.
در مسیر تولیدات امروز حول محور #موضوع_روز
• هم در اینباره بیشتر صحبت خواهیم کرد،
• و هم منابع دقیق و تخصصی برای آینده پژوهی و مطالعه مبانی تمدن نوین جهانی خدمت شما معرفی خواهیم نمود.
به یقین اغلب ما طعم زندگی در حکومت صالحان را بزودی خواهیم چشید، اما شاید برای بعضی از ما تقدیر چیز دیگری را رقم زد، باید بدانیم چگونه میتوان قبل از رسیدن به حکومت صالحان، سهم خود را در چینش و ساخت آن، ایفا کنیم ؟
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : سردیها و فاصلههای عاطفی میان همسران
✍️ چادرهای کهنه را به هم گره زده بودند و هر گوشهاش را به میخی روی دیوار گیر داده بودند. مثلاً برای خودشان خانه ساخته بودند، و نقشی را پذیرفته بودند که بازی کنند.
کمی دورتر ایستادم، ولی دقیقتر شدم در بازیشان!
یک قل از دخترهای دوقلوی من نقش مرا داشت و مادر خانه بود، و دختر دیگرم بابا شده بود. پسر دو سالهام هم که مثلاً فرزند خانه بود.
• داشتم رفتارهایشان را با رفتارهای من و باباییشان مقایسه میکردم!
چقدر به آن یکی که بابا بود، نمیآمد بابا باشد!
ظرافتش، ناز و اداهای دخترانهاش، و ....
پسرم هم انگار نمیتوانست این نقش را باور کند یا با او ارتباط بگیرد و خودش را در این بازی تطبیق دهد.
√ بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم و با خودم گفتم چقدر روزها که من در همین خانه از نقش خودم خارج شدم و شخصیتم از حالت تعادل خارج شد!
از خستگی زیاد، با اولین اشتباهی که همسرم بدان مبتلا شد، داد و بیداد راه انداختم و دیگر ظرافت زنانه و لطافت مادرانهای از من باقی نماند!
• یادم آمد مشکلاتی را که همسرم را در خود شکست و روزها افسردهحال در خود فرورفته بود و از اقتدار و استحکام مردانهاش چیزی جز یک اسکلت خاکسترشده نمانده بود.
✘ و این درست همان وقت بود که ما از نقشمان بیرون میآمدیم.
و چقدر دیگر نقشمان به ما نمیآمد، برای همین بود که مشکلاتمان بجای اینکه به هم نزدیکترمان کند، از هم بیشتر دورمان میکرد.
• همهی فاصلهها از همانجا شروع میشود که نقشها فراموش میشوند!
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : ناشکری و قهر با خدا در هنگام بلاها و مشکلات.
✍️ چند روزی بود که با خودش درگیر بود!
هر روز که از مدرسه میآمد کمی غرغر میکرد و بعداز آن هم هر بار که یادش میآمد مسئول پایهشان چند وقتی است که زیاد تحویلش نمیگیرد، باز میافتاد به نق و غر...
• دیشب که پدرش خانه نبود، سر شام شروع کرد به گلایه کردن، که آقای احمدی مثل قبل تحویلم نمیگیرد، مرا دیگر نماینده کلاس نمیکند و ....
تا اینکه بالاخره بغضش ترکید و زد زیر گریه!
• من که تا آن لحظه در سکوت خوب گوش میکردم، برخاستم و کنارش نشستم و دستانش را گرفتم و سرش را به سینه چسباندم!
گفتم: چقدر دوستش داری؟
گفت: قبلا خیلی ولی الآن هیچی!
گفتم از بیتوجهی کسی که دوستش نداری، اینقدر ناراحتی؟
• گریهاش قطع شد و به فکر فرو رفت!
گفتم باید بگردی و علّتش را پیدا کنی... و آنچه را که باعث شده میان شما فاصله بیفتد و دستت به سهمی که قبلا از محبتش دریافت میکردی دیگر نرسد را پیدا کن!
مطمئن باش آن «مانع فاصله ایجاد کن» را که از میان برداری، باز به ظرف محبت او نزدیک خواهی شد.
• گفت من خودم علتش را میدانم؛ از من انتظار اشتباهی که کردم را نداشت، آخر من در مدرسه با یکی از بچههای کلاس بالاتر دعوا کردم!
✘ گفتم بنظر من مسئله «خود دعوا» نیست!
آن اتفاقی بود که تمام شد، او انتظار دارد علّت این دعوا و سهم خودت را از آن اتفاق کشف کنی و برای همیشه با آن ریشه در درون خودت خداحافظی کنی و از همانجا که ضعف داری قدرت بگیری!
او هدفی جز «رشد و قدرتگیری جهان درون تو» ندارد!
• سرش را به سمت صورتم برگرداند و نفس راحتی کشید و گفت؛ فهمیدم مامان!
فردا درموردش با آقای احمدی صحبت میکنم حتماً.
√ گفتم همیشه حرف زدن مشکلات را حل میکند.
یادت باشد اگر میان تو و خدا شکراب شد، همینکار را بکن!
هم فکر کن و ریشههای خطا را درون خودت پیدا کن، هم حرف بزن با خدا و بخواه این شتری که اینبار دید را دیگر نبیند 🙂.
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : عدم حرفشنوی نوجوان و جوان از والدین و ناسازگاری و گوشهگیری آنها در خانواده.
✍️ چند وقتی بود حس میکردم پسرم در برابر حرفهای مادرش گارد ویژهای دارد!
با اینکه اطاعت میکند و چیزی نمیگوید، اما این اطاعت عاشقانه نیست، فقط از سر احترام است.
• اما جایی که حس کردم دیگر در آغوش مادرش توقف نمیکند و زود تمایل دارد این آغوش را رها کند، احساس خطرم بیشتر شد، زیرا وقتی عشق و امنیت کمرنگ شود، احترام رفته رفته کمرنگ خواهد شد تا اینکه جایی
نوجوان جلوی والدینش خواهد ایستاد.
• کمی دقیقتر شدم، بله ... حدسم درست بود.
√ سلام مامان جان، کیفت و بده به من برو دستات و سریع بشور!
√ علیرضا نمازت و خوندی ؟ اذان شدهها، همین الآن بلند شو... همین الآن!
√ تنهایی نری هیئتها ... صبر کن حتما بابات باهات بیاد!
√ عه اومدی... جوراباتو درآر برو تو حمام پاهاتو بشور!
√ امروز از مدرسه زنگ زدن، تو خونه کم از دستت گرفتارم ... مدرسه هم شورشُ درآوردی!
√ این چیه رفتی خریدی؟ همهی گوجهها شل و ول و گندیده است که!
√ عین عموت میمونی، بیخیال و بیمسئولیت !
و ..........
✘ دیروز زودتر به خانه برگشتم، به همسرم گفتم؛ آقای وزیر کجا هستند؟
پرسید : وزیر؟ کدام وزیر؟ من چه میدانم! حتماً در دفتر کار خودش!
گفتم : چقدر بین این رئیس و وزیرش فاصله هست که نمیداند الآن وزیر این خانه کجاست؟
تازه متوجه حرفم شد! گفت کلافهام از دستش...
گفتم حق داری، ولی فکر میکنم او هم کلافه است...
• خواست با اعتراض جوابم را بدهد که دستش را گرفتم و بوسیدم و کنار خودم نشاندم.
اگر به وزیرت مدام دستور بدهی، مدام اعتراض کنی، مدام نق بزنی و ایراد بگیری، دیگر این ارتباط شبیه ارتباط مدیر با وزیرش نیست. او الآن در مقام مشورت و وزارتِ خانهی ماست، و تا زمانی کنارمان امن خواهد بود که ما به نقش خود درست عمل کرده باشیم.
از نظر ما او همچنان بچهی ماست، ولی از نظر خدا این بچه امروز وزیر ماست!
و نحوه ارتباط با یک وزیر با یک کودک متفاوت است.
※ او تا زمانی مثل کودکیهایش در آغوش ما خود را رها خواهد کرد، و برای بودن در کنار ما مشتاق خواهد بود و بودن در جمع ما را به گروههای همسالانش ترجیح میدهد که نسبت به «من» درونیاش از سوی ما احساس امنیت و شخصیت و عشق کند.
ناامنی او، در اثر گیرهای مادرانه و پدرانه، سختگیریهای زیاد، بکن و نکن های متوالی، و عدم مهارت در ندید گرفتن خطاهایش، از میزان عشق و نزدیکیاش به ما خواهد کاست تا جایی که کم کم بقدری از جمع خانواده فاصله میگیرد که نه قادر به فهم جهان درونش خواهیم بود و نه قادر به کنترل او.
بگذار پسرت وزیرت باشد، مطمئن باش آغوشت را با هیچ آغوشی عوض نخواهد کرد.
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : بهشتیهایی که نمیتوانند از بهشت لذت ببرنـــد!
✍ بعد از کلّی برنامهریزی و اشتیاق بالاخره مرخصیام جور شد و آمدیم دو سه روزی شمال.
مهمان یک ویلای عالی لب ساحل و با فاصلهی کمی از جنگل شدیم و همه چیز برای چند روز استراحت و لذت آماده بود!
• دیروقت رسیدیم و مستقیم زدیم به رختخواب تا سحر برای طلوع آفتاب، دم دریا حاضر باشیم و چای هیزمی درست کنیم و صبحانه را همانجا بخوریم.
• با صدای اذان بیدار شدم، انگار تریلی از روی من رد شده بود!
تا مغز استخوانم درد میکرد، آبریزش بینی و سردرد و تنگی نفس و ..... خبر از یک آنفلانزای شدید میداد!
آنقدر این بیماری در زمان کمی اوج گرفت که تا شب، کاملاً زمینگیر شدم.
همه مشغول تفریح و لذت بودند و من در بهترین طبیعت زیر یک لحاف ضخیم با تب و لرزم میساختم.
این چند روز خیلی با خودم فکر کردم :
تو بیماری و از این بهشت نمیتوانی لذت ببری!
اما چقدر بهشتها در دنیا هست که خیلیها میتوانند از آن لذت ببرند و تو نمیتوانی!
خیلیها میتوانند از سجادهشان پرواز کنند،
خیلیها میتوانند از ذکرشان به لذت برسند،
خیلیها میتوانند ساعتها در حرم بنشینند و سرشار شوند،
خیلیها با هر نعمت، خدا را میبینند و میبوسند ولی تو نمیتوانی ...
✘ آیا این نشانهی بیماری روح تو نیست که از حقیقیترین نعمتها هم قادر به بهرهگیری و لذت نیستی؟
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : لطف کنید فرزندانتان را تربیت نکنید !
✍ در باز شد و دو تا دوقلوی تقریباً دو ساله با دو تا پالتو و کلاه سورمهای وارد اتاقم شدند!
یکی پسر و دیگری دختر!
پشت سرشان هم پدر و مادری تقریباً سی ساله وارد شدند.
• قبل از اینکه از والدینشان حرفی بشنوم، با بچه ها تک تک صحبت کردم. از هر کدامشان چند سؤال کلیدی اما ساده که برای من شاهکلید ورود به سرزمین درونشان بود، پرسیدم.
دخترک کمی خودمانیتر بود و پسرک کمی خجالتی تر ! اما هر دو دقیق به سؤالاتم جواب دادند.
واکنشهای این دو دسته گل هم ناشی از اشتباهات تربیتی والدینشان بود، مثل اغلب خانوادههای دیگر....
پدر و مادر از لجبازی بچهها گلایه داشتند.
به مادرشان گفتم: بچهها خوبند و مشکل ریشهای ندارند، اما بنظر من علّت لجبازیشان فقط وسواس شما در حفظ نظم و نظافت خانه شماست!
آیا خانهی شما، خانهی بسیار تمیز و منظمی نیست؟ هر دو تأیید کردند، و پدر کمی خسته از این نظم بنظر میرسید.
✘ گفتم مطمئن باشید در خانهای که دوقلوی دوساله دارد و مثل قبلاً تمیز و مرتب است، حتماً بچه ها به آسیبهای مختلفی دچار میشوند!
مسئله دوم هم آموزشهای مکرر کلامیِ آداب اجتماعی و مهمانیهاست که بنظرم بابای خانه دائماً به بچه ها تذکر میداد!
این موضوع را هم تأیید کردند و مادر کمی شاکی بنظر میرسید.
گفتم: لطف کنید و فرزندانتان را تربیت نکنید! بچه های شما با گفتار شما تربیت نمیشوند، بلکه از عمل شما الگو میگیرند!
※ شما هر چه در تربیت و اصلاح جهان درون تان موفق شوید، در جذب و اثرگذاری و تربیت فرزندانتان موفقتر خواهید بود.
چند کارگاه برای شروع شناختِ خود واقعیشان و نحوه مدیریت خویشتن به آنها هدیه دادم و راهی «جهاد اکبر» و مبارزه برای پرورش نفسشان شدند.
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : نحوه ابراز محبت و تاثیر آن در حالات قلب و رشد معنوی ما.
✍️ رفته بودیم با بچههای بخشمان چند روزی مشهد!
سحر اول بود که رسیده بودیم. دو سه ساعتی مانده بود به اذان صبح!
وضو گرفتم و راهی حرم شدم، بقیه هم میخواستند بیایند مثلاً شاید یکساعت دیرتر!
تسبیحم را گرفتم در مشتم و انگشتانم را روی دانههایش میغلتاندم، چقدر دانههای تسبیح زندهاند و پر از حرف... حتی اگر به شمارش ذکر مشغول نباشند.
• همینطور از «بازارچه سرشور» به سمت بابالجواد عبور میکردم و با خودم فکر میکردم میزبان هرچقدر قَدَر باشد و بزرگ، آدم از آن مهمانی خیالش راحتتر است، مطمئن است همه برنامهریزیهایش حساب و کتاب دارد!
مهمان امــــا: فقط باید حرص نزند، با اعتماد برود بنشیند و خود را در آغوش او رها کند! و بقیه مهمانی را به او واگذارد.
• رسیدم به باب الجواد و اذن دخول...
دیدم نه قلبم حرکت دارد، نه چشمانم باران!
نگاه کردم به گنبد و گفتم : خاصیت بیچاره «بی چاره گی» است و خاصیت کریم «مهمان نوازی»!
من به رسم مهمان نوازی تو یقین دارم... «بسم الله الرحمن الرحیم»
زیارت و پرسه زدن در صحنها و... تا نماز صبح همینطور گذشت!
نماز تمام شد و من انگار که دوای دردم را بلد بوده باشم، زنگ زدم به بچهها، داشتند برمیگشتند خانه،
✘ گفتم صبر کنید منم با شما میآیم!
سر راه سرشیر و عسل و نان داغ خریدم و تا رسیدیم چای دم کردم و سفره صبحانه را پهن...
با نشاطِ حاکم بر سفره در آن زمان طلایی بینالطلوعین و صدای خنده و شوخی بچهها، انگار رفته رفته قلب من سبکتر از قبل میشد و لطافت به سلولهایش برمیگشت.
※ یادم آمد خروجی همیشه باعث و علت ورودی است!
مثل آب یک چشمه که هر چه بیشتر از آن برداری، بیشتر میجوشد!
قلب هم وقتی سخت میشود و ورودی معنوی ندارد، باید از مقدار سرمایهای که دارد خرج کنی، تا راه ورودی از تنها منبع مهربانی و رحمت باز شود...
• سحر دوم بود،
و سکوی کنار ورودی باب الجواد و امامی که جواب سلامش به گوش قلب میرسید!
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : نحوه ابراز محبت و تاثیر آن در حالات قلب و رشد معنوی ما.
✍️ رفته بودیم با بچههای بخشمان چند روزی مشهد!
سحر اول بود که رسیده بودیم. دو سه ساعتی مانده بود به اذان صبح!
وضو گرفتم و راهی حرم شدم، بقیه هم میخواستند بیایند مثلاً شاید یکساعت دیرتر!
تسبیحم را گرفتم در مشتم و انگشتانم را روی دانههایش میغلتاندم، چقدر دانههای تسبیح زندهاند و پر از حرف... حتی اگر به شمارش ذکر مشغول نباشند.
• همینطور از «بازارچه سرشور» به سمت بابالجواد عبور میکردم و با خودم فکر میکردم میزبان هرچقدر قَدَر باشد و بزرگ، آدم از آن مهمانی خیالش راحتتر است، مطمئن است همه برنامهریزیهایش حساب و کتاب دارد!
مهمان امــــا: فقط باید حرص نزند، با اعتماد برود بنشیند و خود را در آغوش او رها کند! و بقیه مهمانی را به او واگذارد.
• رسیدم به باب الجواد و اذن دخول...
دیدم نه قلبم حرکت دارد، نه چشمانم باران!
نگاه کردم به گنبد و گفتم : خاصیت بیچاره «بی چاره گی» است و خاصیت کریم «مهمان نوازی»!
من به رسم مهمان نوازی تو یقین دارم... «بسم الله الرحمن الرحیم»
زیارت و پرسه زدن در صحنها و... تا نماز صبح همینطور گذشت!
نماز تمام شد و من انگار که دوای دردم را بلد بوده باشم، زنگ زدم به بچهها، داشتند برمیگشتند خانه،
✘ گفتم صبر کنید منم با شما میآیم!
سر راه سرشیر و عسل و نان داغ خریدم و تا رسیدیم چای دم کردم و سفره صبحانه را پهن...
با نشاطِ حاکم بر سفره در آن زمان طلایی بینالطلوعین و صدای خنده و شوخی بچهها، انگار رفته رفته قلب من سبکتر از قبل میشد و لطافت به سلولهایش برمیگشت.
※ یادم آمد خروجی همیشه باعث و علت ورودی است!
مثل آب یک چشمه که هر چه بیشتر از آن برداری، بیشتر میجوشد!
قلب هم وقتی سخت میشود و ورودی معنوی ندارد، باید از مقدار سرمایهای که دارد خرج کنی، تا راه ورودی از تنها منبع مهربانی و رحمت باز شود...
• سحر دوم بود،
و سکوی کنار ورودی باب الجواد و امامی که جواب سلامش به گوش قلب میرسید!
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : آدمهایی که از نظر باطنی باشخصیت محسوب میشوند، چگونهاند و چگونه به این شخصیت رسیدند؟
✍️ سحر بود و چند ساعتی تا اذان صبح وقت باقی بود!
نشسته بودم در مسجد شجره و سعی میکردم از زمان استفاده کنم، قرار بود صبح مُحرم شویم و عازم خانه خدا.
• پیرمردی کنار من نشسته بود. آنقدر بار انرژی و معنویتش بالا و وزین بود که ناخودآگاه مرا جذب کرد.
• من مشغول تلاوت قرآن بودم که انگشتان لاغر دست چپش را گذاشت روی زانوی من، و چند مرتبه روی پای من آنها را حرکت داد... چیزی شبیه نوازش!
اما خیلی دلچسبتر از یک نوازش معمولی آنهم از یک آدم غریبه.
• دست راستم را گذاشتم روی دستش و سرم را به سمت او چرخاندم و نگاه مشتاقم را به چشمانش گیر دادم.
لبخند مهربانش دلم را برد؛
گفت: امشب میخواهم یک شاه کلید یادت بدهم که اگر بدان عمل کنی، تمام دنیا و آخرت به تو رو میکنند.
و ادامه داد : من سالهاست که سحر از خواب بیدار میشوم و تا صبح صدها بار همین یک کار را تکرار میکنم.
• گفتم : با کمال میل گوش میکنم.
دیدم دست گذاشت روی سینه و شروع کرد به سلام دادن....
السلام علی آدم صفوه الله / السلام علی نوح نبی الله / السلام علی ابراهیم خلیل الله و ....
• بترتیب به بسیاری از پیامبران و سپس به چهارده معصوم و امامزادگان و فرشتگان و شهداء و مؤمنین علیهمالسلام و ..... سلام داد!
لیست ذهنی اش که تمام شد دوباره برگشت از اول!
✘ و ... خدا در آن لحظه حجتش را بر من کامل کرد! دارایی و شخصیت باطن به کلاس اجتماعی و درس و بحث نیست!
او از اولیاءالله بود، چنان سلاام میداد که گویی آنها را میبیند و جواب سلامشان را میشنود.
✘ و دوم: همینکه از این ملاقات و سلام علیکها سیری نداشت و دائماً در مراوده و رفت و آمد بود، خودش گواه عظمت درون این مرد بود.
رو کرد به من و گفت؛ این کار تو را از تمام غمها و دردها رها میکند و تو را «باشخصیت» بار میآورد!
حکمتهای سرشاری را در گفتار این پیرمرد یافتم که مرا مست کرده بود.
او کسی بود که در سایه این رفاقت و انس به «شخصیت» رسیده بود!
و عنصر وجودیِ ابرار و نیکان جهان، در درون او تثبیت شده بود!
※ او هر جا که بود دارا بود، و داراییاش همان عنصر درونی است که او را تمام شب به اشتیاق همآغوشی با صاحبان آن عنصر «عناصر الابرار» بیدار نگه میداشت!
آدم عاشق که بشود، دارا که بشود، هر کجا که باشد، نه عشقش یادش میرود نه داراییهایش را جا میگذارد.
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : کفشهایمان را دربیاوریم!
فاخلع نعلیک، إنّکَ بالواد المقدّس طویٰ....
✍️ آمده بود دم در، میخواست با بچهها برود اردوی جهادی برای بستهبندی و توزیع پکهای معیشتی برای خانوادههای کمدرآمد.
• من برای بدرقهی یک مهمان از اتاق بیرون رفتم که چشمانم به چشمانش افتاد!
دو سه ماهی بود که ندیده بودمش! دلم برایش تنگ شده بود!
گفتم : از این طرفها آقاجان؟ ذکر خیرتان زیاد بود.
گفت : حلالم کنید، میشود بیایم داخل ؟
گفتم بفرمایید و با من به اتاق جلسات وارد شد.
• تا آمدم حال و احوال کنم، بیمقدمه گفت؛ من مامور شیطان شده بودم و نمیدانستم.
دیدم کوهی حرف دارد، هیچ نگفتم و آرام به صندلی تکیه دادم و گذاشتم که ببارد!
• گفت : بعد از سالها همکاری جهادی و حضور در جمع عاشقانه و صمیمی بچهها و نوش کردن محبتهای بسیار از این جمع، خدا از من هم امتحان وفاداری و استقامت گرفت!
یکی پیدا شد که اتفاقا از قبل میشناختمش!
و با تکیه بر این آشنایی و اعتماد شروع کرد یکی یکی دانههای شک و تردید را در دلم کاشت! برای هر چیز مثبتی که برای من اینجا مایهی دلگرمی و آرامش بود یک تحلیل منفی داشت تا ذهن و قلبم را نسبت به آن بدبین و آلوده کند!
و بعد از این موفقیت از من خواست تا این شبهات و آلودگیها را در میان دیگر اعضا نیز آرام آرام نفوذ دهم.... و اینجا بود که من «بوی شیطان» را شنیدم!
با خودم فکر کردم : من این را در مکتب اهل بیت علیهمالسلام آموختم:
« محال است کسی یا جایی بخواهد برای خدا و اهل بیت علیهمالسلام قدمی بردارد و بتواند، مگر آنکه به اذن خدا باشد! و خداوند در قرآن تذکر داده که به آنچه برای خدا باشد، برکت داده و آنرا به رشد میرساند، و نیتها و اعمال ناپاک را در نطفه خفه خواهد کرد.»
و من رشد را در سایه سادگی و مهربانی و تلاش این بچه ها شاهد بودم.
این حکمت آن روز به داد من رسید و من توانستم با دست خدا از این مرداب، جانم را بالا بکشم....
او همچنان میگفت و حرفهایش شبیه نیزههای پیاپی در جان من فرو میرفتند! اما مکالمه ما زیاد طول نکشید و بچههای اردو منتظرش بودند و رفت !
✘ برایم تجربهی این حجم از «مکر» از نزدیک، آنهم برای جمع جوان نوپایی که سعی کرده بودند روی پای امامشان بایستند و قد بلند کنند، دردناک بود! اما پدرم گفت؛ سعی کن از این میدان، نورش را دریافت کنی و آتشش را برای خود گلستان کنی... شبیه ابراهیم.!
من این حرف را بارها از او شنیده بودم، به خیال خودم هم فهمیده بودم، به خیال خودم هم با آن تمرین کرده بودم، ولی آن موقع، در این میدان...
وای که میدان بزرگی بود برای منِ کوچکترین!
※ دیدم دنیا هر لحظه دارد برایم ناامنتر میشود، خودم را رساندم به حرم و سرم را تکیه دادم به سینهی پسر موسی بن جعفر (ع) و تمام دردم را آنجا باریدم!
همانجا بود که ماجرای زینب (س) جلوی چشمانم زندهترین ماجرای تاریخ شد!
✘ تحقیرها و تمسخرهایی که نتوانست این زن را بشکند و دست هیچ کدام از این آزارها به قلبش نرسید آنقدر که از همهی آن آتشها جز نور دریافت، و جز زیبایی اعلام نکرد!
با خودم گفتم : هنوز خیلی مانده که دردهای تو شبیه دردهای این خانواده شود! هنوز خیلی دردهای بزرگتر مانده که این پیشدردها میآیند تو را برای آنها آماده کنند.
کمر راست کن ... که «در زیر ولایت خدا، تنها دشمن واقعی انسان خود او و نیتهای ناپاک اوست». تو مراقب سرزمین درونت باش، و بیرون را به وکیلت بسپار!
در کسری از ثانیه آرامش تمام جانم را گرفت! و من این نشانهی اجابت را سالهاست که میشناسم.
✘ یادم آمد از آیهی «فاخلع نعلیک»
با خودم گفتم؛ کفشهایت را درآر و همینجا بگذار! آن حجم از آبرویت که نشانه رفته، همان نعلینی بود که باید درمیآوردیاش... امام در سرزمین طویِ خودش، آدمها را پابرهنه میخواهد... بی هیچ شان و آبرو و عزت و جایگاهی!
نعلینهایت را بگذار و شاد و رها برو ... کلی کار انتظار تو را میکشد! امروز وقت ایستادن و مشغولِ نعلین شدن نیست.
این خاصیت سینهی اهل بیت علیهمالسلام است، دردهای کوچک را میخرند، دغدغههای بزرگ میدهند.
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : « ببخشید مامان! من اصلاً نفهمیدم چه شد »
✍️ آزمایشهای خدا با فرزندان، شاید سختترین آزمایشها باشد!
از وقتی که به خطا میافتند تا وقتی که بفهمند و برگردند، جان به لب پدر و مادر میآید و صدای درد از سلول به سلول قلبشان شنیده میشود!
• اما وقتی میفهمند و میخواهند جبران کنند؛ انگار که هرگز به بیراهه نزده بودند، عزیز میشوند باز... شاید حتی عزیزتر از قبل.
• از دردش پیچ میخوردم به خودم! یعنی نفهمید؟ یعنی نخواست؟ یعنی فهمید و باز رفت ؟ یعنی .... و هزار و یکی از این یعنیها که درد از سر و رویش میبارید!
ولی آنچه طلب وجود من بود (که هر مادر یا پدری آنرا میفهمد) فقط یک چیز بود : بیاید و بگوید که نفهمید و خطا کرد!
که دیگر تکرار نمیکند!
که این عشق را با هیچ چیز عوض نمیکند!
و اگر فرزندی این عشق را بفروشد جایی؛ حتماً در تمام مراتب عشقها و ارتباطاتش خیانت خواهد کرد... و من نگران بعد از اینش نیز بودم!
این درد در قلبم میدوید... تا هواپیمایش نشست تهران!
آمد و گفت: «مامان نمیدانم چه شد، من نفهمیدم»... «راستش را بخواهی من اصلاً نفهمیدم چه شد» و ...
• جملههایش یکی پس از دیگری شبیه یک آتشنشان از حرارت قلبم میکاستند!
تا آنکه به سینه چسباندمش و گویی میخواستم که در جانم حلش کنم، گفتم: «لا اله الا الله» .... شریک ندارد آن الهی که وقتی نفهمیدی و از آغوشش گریختی، آنقدر درد میکشد و چشمبراه میماند تا بفهمی که نفهمیدی! تا برگردی از همان راهی که رفته بودی...
تا بگویی «نفهمیدم چه شد»... «راستش را بخواهی من اصلا نفهمیدم چه شد».
• آنوقت است که سرت را به سینه میچسباند و تو را چنان در خویش حل میکند که گویی اینهمه خطا را تو نکرده بودی، و این همه درد را تو به جانش نینداخته بودی!
لا اله الا الله .... شریک ندارد خدایی که بیبهانه میبخشدت و حتی به رویت نیز نمیآورد!
شبهای جمعه هواپیماهای توبه مینشینند زمین و ما را تا حل شدن در آغوش او بالا میبرند!
شرط سوار شدنش همین یک جمله است:
«ببخشید خدا، من اصلاً نفهمیدم چه شد که رفتم... من عشق فروش نیستم! »
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «چرا سختیها فقط برای من اتفاق میافتد؟ »
✍️ ایستاده بود کنار سالن و نمینشست! انگار این ایستادن تسلطش را بر آن مجلس بیشتر میکرد و کنترل شرایط را آسانتر و خیالش را راحتتر!
هم خوشحال بود و هم نگران!
• از دور در همان گوشهای از آن مراسم که نشسته بودم گهگاهی نگاهش میکردم!
انگار خدا مرا شش سال با خود به دنبال نقشهای کشانده بود، که بازیگران موفق نقش اولش امروز عزیزترینهایم بودند.
شش سال پیش بود و او دختری ۲۵ ساله که مادرش بر اثر بیماری، در مدت بسیار کوتاهی در سن ۴۵ سالگی با آن خانه وداع کرد!
• او ماند و پدرش و سه خواهر دیگر که کوچکترینشان ۱۰ سال داشت.
و این حادثه او را هر لحظه در باتلاق ناامیدی و حزن و تنهایی بیشتر فرو میبرد.
• اولین باری که دیدمش یادم هست، گفت من هیچی نه از دنیا بلد بودم و نه از ماهیت آن، یک فایل از مجموعه «شکر در سختیها» بدستم رسید و تازه فهمیدم خیلی از قافلهی «جهان درون خودم» عقبم و باید بتوانم بفهمم دنیای من دست کیست؟ و ماجرای این بلایا در زندگی من برای چه هدفی بوده است؟
✘ ایستاده بود با لبخندی و گهگاهی سر میز مهمانان میرفت تا کم و کسری نداشته باشند. و من میدیدم که او حتی برای پدرش هم در این شب دارد مادری میکند!
※ «شکر در سختیها» شبیه کشیدهای محکم او را از خواب غمزدگی بیدار کرد و انداخت در ورطهی معرفتآموزی... هر روز چند فایل از مجموعههای خودشناسی را خوب گوش میکرد و سوالهایش را میپرسید و من قدم قدم «قدکشیدنش» را میدیدم!
• بعد از مدتی جان گرفت، و شد مادر خانه و تمام قد هم کار میکرد و هم خواهرهایش را ضبط و ربط میکرد، ضبط و ربط که میگویم نه فقط زندگی معمولی... او حالا تصمیم گرفته بود قد روح اهل آن خانه را تا آنجا که زورش میرسد بلند کند، که کرد...
• آن خانه کم کم بوی مادر را گرفت! او حقیقتاً مادر شده بود... و چه مبارک مادری که داشت هم روح خودش را میساخت و هم خواهرهایش را!
• و من امشب گوشهی مجلس نشسته بودم و چشمان سراسر شوق او را که مادرانه قد و بالای خواهرش را در لباس عروس برانداز میکرد تماشا میکردم!
※ خدا چقدر مدبر است و مشفق!
مادری را از خانهای میگیرد تا از دختری، مادر دیگری بسازد و نمیدانیم که این مادر نوساخته قرار است مادر چندین نهال دیگر باشد و روحشان را قدبلند کند؟
• نقشههای خدا حرف ندارد، فقط برای بازی کردن در این نقشه، باید کمی صاحب نقشه را شناخت و به او اعتماد داشت...
بقیه مسیر را هم خودش میچیند، هم خودش جلو میبرد و این توئی که باید بتوانی سرزمین درونت را از تلاطم حفظ کنی و روی موجها سوار شوی. آنوقت است که در آماج سنگین ترین موجها، موج سواری هیجان انگیزتر و قهرمانانهتری را تجربه میکنی!
※ آمد نزدیک من و سرش را خم کرد، زیر گوشش گفتم : «تو باعث افتخار منی»....
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : ظرفت را خالی کن! همین یک راه مانده ....
✍️ رفته بود پیش خواهرش، و میخواست از او و برادر بزرگترش کمک بگیرد!
فکر میکرد باید کاری کند!
به آنها گفته بود باید بیآنکه مادر بداند به بابا زنگ بزنیم و همه چیز را برایش تعریف کنیم. شاید هم باید گلایه کنیم! نمیدانم... این وضع قابل تحمل نیست، من نمیتوانم فشارهای روی مامان را بیش از این ببینم.
• دخترم انگار عاقلتر بود. نشسته بودم و داشتم داستانکی مینوشتم که آمد آرام مثل همیشه کنارم نشست!
گفت : مامان
همانطور که سرم پایین بود، گفتم : جانِ مامان
گفت احسان در حال نابود شدن است از غصهی شما!
سرم را بالا آوردم و با تعجب زل زدم به چشمهایش... گفتم از غصهی من؟
سرش را به علامت تایید تکان داد!
گفتم : بیخود! برای غصهای که نیست، اگر کسی غصه بخورد، انگار روی قبر خالی درحال گریستن است.
گفت: از وقتی بابا نیست، فشار همه چیز چندبرابر شده!
گفتم : شاید ... ولی امدادهای خدا هم بیشتر شده!
«خدا هر که را دندان دهد؛ نان میدهد»! بشرط آنکه باور داشته باشی این را.
گفت: اصلاً همه مسئولیتها را بگذاریم کنار، فشارهای اقتصادی را که ما داریم با چشممان میبینیم، و شما همهی زورتان را میزنید که ما چیزی نفهمیم!
گفتم : چرا فکر میکنی چیزی که تو میبینی را خدا نمیبیند؟
من هیچ وقت به پدرت در گفتگو قول ندادم، ولی وقتی وارد جریان زندگیاش شدم میدانستم که او متعلق به خودش نیست و باید تا میتوانم شانههایش را آزاد و خیالش را راحت کنم، تا بتواند عیالِ خدا را سامان دهد!
گفت: عیال خدا؟
گفتم بله مامان، همهی خلق عیال خدایند و باید «این نسبت را خودشان هم بفهمند و بدانند» تا مثل احسان برای قصهای که وجود ندارد غصه نخورند. کسی که خدا را حداقل به اندازهی نقش پدر در زندگی باور کند، آرامتر است.
چطور شما تصمیم گرفتید مشکلات را پیش بابا ببرید، اما نخواستید برای رفعش دعا کنید!
مطمئن باش ظرف خالی را خدا زودتر از بابا پر میکند «اگر باور کرده باشیم»!
هر وقت تکیه ات را از بابا برداشتی و سعی کردی برای بابا مادری کنی تا سریعتر به مقصدش که مقصد خداست برسد، خدا تو را از تمام خلق بینیاز خواهد کرد!
✘چون پشت تو، جز خدا دیگر دیواری برای تکیه دادن نیست، و خدا منزه است از اینکه پشت کسی را خالی کند!
آرااااام گرفت و سرش را به سینهام چسباند.
گفت همهی اینها را یکبار برای احسان هم بگو، او هم باید یاد بگیرد عیال خداست!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : عزیزِ مادرت باش!
✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفتهای مهمان ما بود در ccu.
نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچههایش هم دائماً میآمدند و به او سر میزدند، هر که میآمد از او سراغ «محمدش» را میگرفت!
محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکردهی تمام پرستارها بود - صحبت میکرد، اما او دائماً چشمانتظار محمد بود.
• میگفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون میآمد. کم کم داشت برایم جالب میشد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ...
آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی میخواهد او را در جانش حل کند.
میبوییدش و به سینه میفشردش... و من میدیدم که هر لحظه آرام و آرامتر میشود تا جاییکه دیگر از آن بیتابی خبری نبود.
• ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟
نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ...
• دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛
گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟
گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند!
روحشان میرود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاریهای آنها،
نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهیهای خطرناک مسیرشان را پیدا کنند...
• باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر میشود دیگر توان ندارد به داد بچهها برسدو اینجور وقتها بعضیها میشوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمیکند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان میخرند، که برای بقیه بچهها هم مادری میکنند و مراقبشان هستند تا گمکرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همهی خانواده.
✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود...
بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است.
کسی که آنقدر وسیع است که میتواند برای «حبیب خدا» مادری کند.
• با خودم فکر کردم، آیا میشود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهمالسلام شد؟
آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟
حتماً میشود، حتماًااا...
کسی که بیتوقع میدود تا دغدغههای آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهمالسلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز میکند!
•چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکردهی بخش ما،
همهی حرفهایش برایم روزنهای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «زمان شناسی و فهم رسالت تاریخی»
✍️ داشتم #گپ_روز مینوشتم که پیام داد سوالی دارم، میشود بیایم و بپرسم!
تمام که شد، گفتم بفرمایید!
آمد و نشست روبروی من و مثل همیشه متین و متواضع سوالش را پرسید.
در جواب سوالش، سوالی پرسیدم که بتوانم بهتر متوجه نقطهای که ذهنش در آن به علامت سوال رسیده را پیدا کنم!
دقیقاً همانجایی که کامل متوجه منظورم شده و چشمانش برق زده بود و میخواست توضیح بدهد.... در باز شد و یکی از بچهها سراسیمه آمد داخل!
گفتم : صحبت مهمی بود...
گفت : میشود من اول حرفم را بزنم؟ اتفاقی آشفتهام کرده!
گفتم: بله حتماً !
مشکل را خیلی کوتاه مطرح کرد، کمی فکر کردم و راهکارش را دادم و آرام شد و رفت!
ــــــــــــــــــــــــ
※ نگاهش کردم، حق داشت اگر این رفتار همکارش آزارش داده باشد!
لبخندی زد و بدون آنکه اعتراضی یا قضاوتی کند خواست به حرفش ادامه دهد!
قبل از آنکه شروع کند گفتم : این که بچهها اینقدر اَمنند، که آشفتگیشان را - که ممکن است آسیبی به سیستم برساند - بیمعطلی انتقال میدهند، خیلی خوب است!
ولی اینکه شما اینقدر زمان را میشناسید و میدانید که «این آتش باید همینجا سرد میشد» - ولو در اوج نیاز شما به طرح آن سوال و نقطهای که داشتید به جواب میرسیدید - مسئلهی ارزشمندتریست!
✘ « فهم زمان » همه جا سوپاپ اطمینان است و مانع هرز رفتن انرژیها و تلف شدن پتانسیلها میشود. اما در یک تشکیلات الهی که «شیطان دشمن قسم خوردهی آن است، «فهم زمان» یک ابزار مهم است و کسی که بتواند آنرا از مسائل ریز اینچنینی تا مدیریتهای کلان و راهبردی محور اصلی انتخابها و رفتارهایش قرار دهد، امنیت بیشتری را برای دیگر اعضا و درنهایت برای یک مجموعه یا .... خواهد داشت.
پرسید : چرا ؟
گفتم : زیرا فهم زمان است که به انسان جرأت قربانی کردن منافع خودش را برای بهشت نگهداشتن فضای یک مجموعه میدهد! اگر شما آتش این مسئله را درک نمیکردید، و برایتان «حفظ آرامشِ تیم و حذف عوامل تشنج در کمترین زمان» مهمتر از شرایط لحظهی خودتان نبود، آیا اینقدر راحت با این واکنش کنار میآمدید؟
گفت : درست میگویید من دقیقاً در آن لحظه به کنترل و حذف موانع در کمترین زمان فکر میکردم، نه به خودم ...!
※ این حرف یعنی خیلی نویدها... الحمدللّه!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «زمان شناسی و فهم رسالت تاریخی»
✍️ داشتم #گپ_روز مینوشتم که پیام داد سوالی دارم، میشود بیایم و بپرسم!
تمام که شد، گفتم بفرمایید!
آمد و نشست روبروی من و مثل همیشه متین و متواضع سوالش را پرسید.
در جواب سوالش، سوالی پرسیدم که بتوانم بهتر متوجه نقطهای که ذهنش در آن به علامت سوال رسیده را پیدا کنم!
دقیقاً همانجایی که کامل متوجه منظورم شده و چشمانش برق زده بود و میخواست توضیح بدهد.... در باز شد و یکی از بچهها سراسیمه آمد داخل!
گفتم : صحبت مهمی بود...
گفت : میشود من اول حرفم را بزنم؟ اتفاقی آشفتهام کرده!
گفتم: بله حتماً !
مشکل را خیلی کوتاه مطرح کرد، کمی فکر کردم و راهکارش را دادم و آرام شد و رفت!
ــــــــــــــــــــــــ
※ نگاهش کردم، حق داشت اگر این رفتار همکارش آزارش داده باشد!
لبخندی زد و بدون آنکه اعتراضی یا قضاوتی کند خواست به حرفش ادامه دهد!
قبل از آنکه شروع کند گفتم : این که بچهها اینقدر اَمنند، که آشفتگیشان را - که ممکن است آسیبی به سیستم برساند - بیمعطلی انتقال میدهند، خیلی خوب است!
ولی اینکه شما اینقدر زمان را میشناسید و میدانید که «این آتش باید همینجا سرد میشد» - ولو در اوج نیاز شما به طرح آن سوال و نقطهای که داشتید به جواب میرسیدید - مسئلهی ارزشمندتریست!
✘ « فهم زمان » همه جا سوپاپ اطمینان است و مانع هرز رفتن انرژیها و تلف شدن پتانسیلها میشود. اما در یک تشکیلات الهی که «شیطان دشمن قسم خوردهی آن است، «فهم زمان» یک ابزار مهم است و کسی که بتواند آنرا از مسائل ریز اینچنینی تا مدیریتهای کلان و راهبردی محور اصلی انتخابها و رفتارهایش قرار دهد، امنیت بیشتری را برای دیگر اعضا و درنهایت برای یک مجموعه یا .... خواهد داشت.
پرسید : چرا ؟
گفتم : زیرا فهم زمان است که به انسان جرأت قربانی کردن منافع خودش را برای بهشت نگهداشتن فضای یک مجموعه میدهد! اگر شما آتش این مسئله را درک نمیکردید، و برایتان «حفظ آرامشِ تیم و حذف عوامل تشنج در کمترین زمان» مهمتر از شرایط لحظهی خودتان نبود، آیا اینقدر راحت با این واکنش کنار میآمدید؟
گفت : درست میگویید من دقیقاً در آن لحظه به کنترل و حذف موانع در کمترین زمان فکر میکردم، نه به خودم ...!
※ این حرف یعنی خیلی نویدها... الحمدللّه!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : عاشقها چه شکلیاند؟
✍️ عاشق که میشوی؛ آهنگ ضربان قلبت، تغییر میکند!
انگار پُرتر میتپد، مصممتر، مُشتاقتر!
• عاشق که میشوی، انگار چهرههایی که به محبوب تو شبیهند، بیشتر میشوند،
یا صداهایی که به طنین صدای او نزدیکند، بیشتر به گوشِ تو، میآیند.
• عاشق که میشوی، دیگر سرعتِ عبور زمان، برای تو یکسان نیست !
وقتی با اویی؛ بسرعت میگذرد، و وقتی به انتظارش میمانی، آنقدر جان میکَند تا بیاید و بگذرد.
• عاشق که میشوی؛ بیشتر به ساعت نگاه میکنی؛
تا وقت خلوت، از راه برسد و در کنارش، در لمس حرارت دستانش،
در خیره شدنِ عاشقانه به چشمانش، در شنیدن طنین صدایش، آرام بگیری و رها شوی.
و این شرح حالِ اندکیست از دلی که یک محبوب، از جنسِ زمین گرفتارش کرده است.
• سالهاست که عادتِ روزانهی ما شده اذان و اقامه میخوانیم «أشهد أن لا #اله الّا الله»
ولی، نه آهنگ ضربان قلبمان، نزدیک اذان فرق میکند،
و نه در انتظار خلوت، زمان برایمان کُند میگذرد!
• خنده دار نیست؟
چه الهه ای، که هوش از سرمان نبرده است؟
چه الهه ای، که برای لمسِ آغوشش به هیجان دچار نمیشویم؟
چه الهه ای، که حوصله اش را در خلوتیِ نیمه های شب نداریم؟
• به گمانم خیلی وقت است که زمانِ توبه رسیده و خبر نداریم!
توبه از تمام «لا #اله الّا الله» هایِ از سر عادت.
توبه از تمام نمازهای پُر از رخوت.
توبه از همهی سجادههایی که قرار بود حجلهی عاشقی باشد و در خلوت پهن شود اما در شلوغترین جایِ خانه افتاد، آنهم با هزار فکر و خیال دیگر که چاشنی کثیف خلوتهایمان شده بود ....
• شبهای جمعه کمی تمرینِ عاشقی کنیـــم،
برای همان #اله ای که جز او دلبر دیگری نبود و نیست و نخواهد بود.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : فرزندانمان را بزرگ تربیت کنیم!
✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسهها باز شده بودند!
درست است که پایه تحصیلیاش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درسخواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود!
• یکهفته بود که هر وقت از سحر بیدار میشدم، میدیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش میآید و دارد درس میخواند.
• چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت.
• دیگر کم کم باید آماده میشد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید.
آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست!
• چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی!
ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانهی مفصلی باهم بخوریم.
• گفت : لقمه چرا مامان؟
من دلم میخواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ...
برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم!
✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آنهم دمدمای طلوع اکتفا کردی!
• با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانیاش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد...
• برای همین مثل سفرهی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمهای از آن گرفتی، لقمهی صبحانهات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی.
• با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر میکردم اگر بهترین دانشآموز مدرسهمان باشم شما را خوشحال میکنم!
• گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانشآموز صرفاً درسخوانترین دانشآموز نیست! آدمترین دانشآموز است!
• گفت: آره مامان، قبلاً هم گفتهاید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر میکردم فهمیدهام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش.
گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدیات» را فدای موفقیتهایی که فقط تا همین دنیا با تو میآیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبههای علمی باشد.
اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست !
مرا بوسید و لقمههایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : ستونهای قدرت ما در جهان درون.
✍️ ساعت حوالی ۹ صبح بود، نشسته بودم در صحن پشتیِ حرم «سیدعلاءالدین حسین» در نزدیکیهای حرم شاهچراغ.
• بالای یک قبر، زمینگیر بودم و چشمانم قدرت نداشت باز بماند.
هی سنگین میشد و روی هم میافتاد، ولی من میفهمیدم قلبم کشش دیدن صحنههایِ درجریان را ندارد، و سعی میکند درب چشمانم را قفل کند.
• کسی داشت شانههای او را تکان میداد، و کسی هم این بالا، کنار من داشت میگفت؛ «عطیه» یادت بماند، فرشتههای خدا که آمدند سراغت، بگو :
«الله رب من است» «قرآن کتاب من است» «محمد صلواتالله علیه نبی من است» و ... «علی و حسن و حسین و ......علیهمالسلام امام من هستند»
• او این اسامی را میگفت و من با او سفر میکردم به خاطرات عطیه!
آن موقعها «استدیو انسان تمام» نداشتیم که برای طرحهای ایام شهادت یا ولادتِ هر کدام از اهل بیت علیهمالسلام مقالهی لازم را از واحد محتوا تحویل بگیرد و بر اساس محتوا بصورت تیمی پوستر طراحی کند.
• آن موقعها چند گرافیست افتخاری داشتیم که از راه دور گرافیک صفحات استاد را پشتیبانی میکردند و عطیه یکی از آنها بود. دختری 28 ساله از شیراز که تمام وقت و بصورت جهادی با ما کار میکرد.
و علی بن ابیطالب امامی /
و حسن بن علی امامی /
و حسین بن علی امامی /
و .........
• او میگفت و من یکی یکی یادم میآمد عطیه چند ماه قبل از شهادتها و ولادتها زنگ میزد به من و میگفت؛ من پوستر شهادت امام رضا جانم را میزنم، من پوستر ولادت امام هادی جانم را طراحی میکنم و ...
و تمام آنچه در چنته داشت را برای این پوسترها میریخت وسط میدان !
• با خودم گفتم این حاجآقا که نمیداند برای تو اینها اسامی نیستند که بخواهد یادآوری کند تا فراموششان نکنی!
او نمیداند این اسامی در قلب تو حیات داشتهاند، نبضشان درون سینه تو میزده، این اسامی داراییهاییاند که قبل از ورود تو به این خانهی تنگ، درون تو خانه کردهاند. چطور آدم چیزی که درونش خانه دارد را فراموش میکند؟
• به خودم آمدم ... بابا داشت با چشمانت خداحافظی میکرد و مامان با صدای بلند «ربّنا فتقبّل مِنّا هذَا القُربان» میخواند.
قد و قامتشان را نگاه کردم، راست بود و سربلند!
✘ ریشهی عشق درون عطیه را در سروقامتی این پدر و مادر داغدار اما آرام پیدا کردم!
عاشقی یاد بچهشان داده بودند.... مرحبا
از همان عاشقیها که امروز علّت آرامش خودشان بود.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : برآشفتگیها و بهمخوردنهای تعادل روحی با روشها و ابزارهای شیطانی!
✍️ اوایل آذر بود.
مشغول بررسی اکسلِ تعاملات مخاطبان در آبان ماه بودم و دستهبندی اولویتهایشان برای مسیر حرکتمان در ماه آذر و بعد از آن.
آخرای جمعبندی بود و سرفصلنویسی، که دیدم بیصدا آمد کنارم نشست!
از اینگونه آمدنش متوجه شدم نیاز دارد همین الآن وقتی برایش خالی کنم تا بتواند حرف بزند.
نگاهش کردم و بیهیچ حرفی گفتم میتوانی ده دقیقه کنارم بنشینی؟ تا من آنچه در ذهنم نقش بسته را روی کاغذ پیاده کنم و بعد با ذهن خالی، به حرفهایت گوش کنم؟
• گفت : حتماً، فقط من احتیاج دارم که در مورد چند مسئله با شما حرف بزنم که فشار روانی شدیدی بر من وارد کرده است.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم حتماً. ده دقیقه کنارم بنشین من این جدول را تکمیل میکنم و باهم حرف میزنیم.
• آمدم مشغول ادامهی نوشتن شوم که چشمانم افتاد به کتاب «صحیفه جامعه سجادیه» روی میز، بازش کردم و چند دعای پشت سر هم کوتاه (دعای ۱۵۴ به بعد) را که حول محور دفع حملات شیطان و در امان ماندن از آنها بود را پیدا کردم و دادم دستش.
گفتم تا من این چند خط را بنویسم تو این چند دعای کوتاه را مرور کن!
• چند دقیقه بعد، کارم تمام شد و از صفحه مربوطه روی لپتاپ بیرون آمدم و رو کردم به او و گفتم: جانم؟
• به چشمانم نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت: هیچی!
چیزی نگفتم و با لبخندی منتظر ادامهی حرفش شدم!
• گفت : مراحل مجوز یکی از کتابها دچار مشکل شده! آنهم کتابی که در اصلاح تفکرات خودشناسی نوجوانان در این بازهی زمانی حساس میتواند کولاک کند.
آنهم کتابی که یک تیم متخصص ماهها پایش زمان گذاشتند...
آنهم با ایرادهای بنیاسرائیلی که امتداد همین سیستم آموزشی دردناک حاکم بر کشور است.
خشم از نافهمیهای سیستمی از سوئی، و ترس از هدر رفتن تمام زحمتهایمان از سوی دیگر، و از همه بدتر فقر محتوایِ مناسب برای نوجوان در کشور و جهان آنقدر حالم را آشفته کرد، که نتوانستم تمرکز کنم و فکرم را رها کنم و به بقیه کارها برسم.
آمدم فقط برایتان بگویم و شما را در جریان بگذارم.
این دعاها را که دادید دستم، شبیه آبی بود که روی آتش جانم نشاندید، هم خشمم را و هم ترسم را ذره ذره فرونشاند!
حالا میتوانیم برای بررسی و گفتگوی جدی وارد عمل شویم و مسیر دفاع از کتاب را تا رسیدنش به انتشار طی کنیم.
✘ گفتم: مشکلات، مصائب، فتنهها، گرهها میآیند و هر کدام اندازهای و قدرت و ارزشی دارند در حد خودشان!
اما آنچه به آنها ضریب داده و ما را از حالت تعادل خارج کرده و توان تصمیمگیری معقول و حفظ آرامشمان را از ما میگیرد، موجسواری شیطان بر روی موضوع است.
✘ شیطان از طریق «قوه وهم» آن مشکل را بزرگ و بزرگتر کرده و با کمرنگ و کمرنگتر نمودن پناهگاههای مستحکم و الهیمان، احساس ترس و ضعف را در برابر آن مشکل بر ما غالب میکند.
برای چنین مواقعی دهها دعا و حرز در صحیفهی جامعه سجادیه هست که میتواند ضریب وهم و تأثیرات شیطان را از روی انسان بردارد، و او را در آغوش امن تکیهگاههای الهیاش امنیت ببخشد.
آنوقت است که ترس و خشم و ناامیدی و غرور حاصل از آن اتفاق بسرعت ذبح میشود، چون با شمشیر توحید سرشان را بریدهای!
• گفت : من این سر بریدن را با درک هر فراز از این دعا در درونم حس میکردم.
• گفتم: آرام کردن ساختار ریاضی نفس، یک مهندس میخواهد که به ریزترین و عمیقترین ابعاد این ساختار آگاه باشد و بداند که کدام کلمات و چه سیری از آن میتواند این نفس برآشفته را رام کند.
و خداوند چهارده معصوم را مهندسان عالیرتبهی نفس قرار داد... کافیست اعتماد کنیم و در چنین مواقعی گمشان نکنیم.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : مدیریت ارتباط دونفرهمان با خدا !
✍ آغاز میکنم تکرار عاشقترین اسماء تو را به نام نامیِ «رحمان»اَت، که آنچه در زمین و زمان بر محور ثبوت ایستاده، از خزینه ی رحمانیت توست!
• نه فرقی است برایت؛
میان آنان که با دو دست خویش گِل وجودشان را پرورانیده ای،
و نه خوب و بد، از میانشان سَوا میکنی!
یکسان میباری بر آنان که دوستت میدارند و نمیدارند!
• رحمان شدهای،
تا همه جرأت کنند برهنه زیر بارانِ مهر تو بایستند و تازه شوند.
• رحمان شده ای،
تا آنکه عمری نمک خورد و نمکدانت شکست؛ پای سفره تو شرمسار نباشــد.
• رحمان خواندهای خود را، قبل از آنکه پرده از اسماء دیگرت برداری، تا ترسِ ملاقاتِ دیگر چهره های دلبرت، از روسیاه و روسپید بریزد.
درست شبیه همان پدری که خلف و ناخلفِ فرزندانش تکه هایی از جانِ اویند و آغوشش برای هیچ کدامشان طعم متفاوتی ندارد.
• رحمان شده ای که بگویی؛ هر که بودی و هستی؛ «مَـــــن ؛ برای تو جا دارم»!
✘ ترسِ تکرار اسماء تو و افتادن در ماجرای خلوتها و عاشقیها، برای چو منی که به آسمان خو نداشته، عمق قلبِ ناتوانم را میلرزاند.
• اما من یادم هست که تو تمام رحمتت را یکجا در کسی جمع کردی و بعد خودت عاشقش شده ای!
محمّد، برای مهربانیاش بود؛ که شد حبیب تو و محبوب ما،
و من این شب جمعه را به نام نامیِ «رحمان»اَت، و به اعتماد شانه های پیامبر رحمتت، جرأت میکنم و میایستم و ماجرایِ پرتپشِ اسماء تو را یکی یکی دنبال میکنم.
یا رحمانُ / یا رحمانُ / یا رحمانُ ...
مرا در حریم اولیاء خویش قبول کن!
☫ اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : تنبلی و بیحوصلگی آتشی به جان دنیا و آخرت انسان!
✍️یک خانهی قدیمی بود!
بزرگ و پر از درختان بلند! حوالی میدان سپاه.
یک خانواده در آن زندگی میکردند، اما از این خانه حرارت و گرمای عشق به مشام قلب نمیرسید.
با اینکه خانواده بیسرو صدا و بیحاشیهای بودند اما هر بار که پنجره آشپزخانهی ما باز میشد، پسر هجده_نوزده سالهشان را میدیدم که پشت یک پنجره قدی رو به کوچه که به گمانم پنجره اتاق خودش بود نشسته، یا سیگار میکشد، یا با تلفن حرف میزند، یا به کوچه نگاه میکند یا ....
• خیلی سعی کردم، او را از لاک خودش بیرون بکشم و با او طرح رفاقت ببندم، اما هیچ جوره پا نمیداد .... نگاهش هم همیشه خسته بود.
• ده روزی بود که مادرم به رحمت خدا رفته بود. من در خانه تنها بودم که زنگ زدند، دیدم همان پسر است به همراه مادرش!
آمده بودند سر سلامتی و تسلیت.
حال خراب من شاید بهانه شد، تا او از حال خراب خودش بعد از اینهمه سال حرف بزند.
✘ چقدر نگاهش به دنیا عجیب بود،
مثل آدمهای معمولی فکر نمیکرد، سرش پر بود از سؤالاتی که به مغر من قد نمیداد!
سعی میکردم گوش کنم ... یعنی فقط شنونده خوبی باشم.
چیزهایی که بلد بودم را برایش میگفتم، اما برایش کافی نبود!
• حس کرد حرفهایش را میفهمم، رفت و آمدمان بیشتر شد، اما بیشتر او متکلم وحده بود، و من گوش میکردم.
• تحقیق کردم، پاسخ سؤالات او تماماً در کارگاههای نسیم حیات یافت میشد، زیرا بیشترین سؤالات او به هدف خلقت، نحوه اداره عالم، چرایی و چگونگی عالم هستی و .... مربوط بود.
• کارگاه ها را برایش فرستادم، به اصرار من، و همراهیام، یکی دو جلسه را گوش کرد و ... گفت همین است که میخواستم، اما ادامه نداد...
• خودم گوش میکردم تا سؤالاتش را پاسخ دهم، اما این کافی نبود باید مینشست و این جام را جرعه جرعه مینوشید، اما بیحوصله بود، انگار دلش نمیخواست از این دنیای مبهمی که برای خودش ساخته بیرون بیاید.
• دیشب مهمان داشتیم، عموی بزرگم و خانوادهاش آمده بودند سر بزنند به ما.
وقت خداحافظی دیدم روبروی خانهمان شلوغ است!
رفتم جلو، شوکه شدم، او پشت در ورودی خانه، خودش را با طنابی از چهارچوب آویزان کرده بود.
برای مادرش نوشته بود، اینجا پوچتر و تهیتر از آن است که تو حاضری اینهمه سختی را برایش تحمل کنی، من حوصلهی این زندگیِ سختِ سرِکاری را ندارم...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : چرا چشمان ما برای دیدن هنر خدا باز نیست؟
✍️ هنر نقاش، به ادعایش بند نیست!
از آنچه نقش میزند، توانِ سرانگشتانش را میتوان فهمید!
• هنر نقاش، را نقش شناسان میفهمند!
آنانکه چشمانشان به رنگ،
به خطوط ،
و به روحِ ایستاده پشت این رنگها و خطوط، گیر میکند!
• هنر نقاش را هنر ندیدهها نمیفهمند!
آنانکه از کنار نقوش حیرتانگیز نیز آسان رد میشوند و سختیِ روحشان اجازهی دیدنِ لطافت نقشها را نمیدهد!
• نقاش نقش میزند؛ تا تو ببینیاش!
بشکافیاش!
و تا عمقِ جهانِ او
تا عمقِ جهانبینیِ او سیر کنی!
• ماجرای همین آدمها و نقاش است؛ ماجرای ما و خدا!
وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها...
(نحل/ ۱۸ ) !
بر سفرهی بیانتهایی که گسترده، آنقدر نقوشِ رنگ رنگ خلق نموده که شمارشش ممکن نیست!
و فهم بشر، هنوز بر ریزترین تا عظیمترینش احاطه نیافته است.
• از سلولی، که کوچکترین جامعهی وجود ماست، تا دریایی که کنارش میایستیم و از حیرت هیبت امواجش جا میخوریم؛ چرا زمینگیرمان نمیکنند؟
• باغچهی کوچکی که تنوع برگهایش قابل شمارش نیست، چرا ترمزِ چشمانمان را نمیکِشد و ذهنمان را برای ثانیهای بر خود، متوقف نمیکند؟
• همین نسیم سحرگاهی، که اهل دل، با لمس لطافتش، ساعتها به نشئگی میافتند؛ چرا حالمان را خراب نمیکند؟
• ما را چه شده، که چشمانمان، در پسِ اینهمه صورت، صورتگری هنرمند را که عاشقانه برای چشمانمان نقش آفریده، نمیبیند؟
✘ هنر نقاش را، هنر ندیدهها نمیفهمند!
اینکه از کنار نقوش حیرتانگیز این نقاش، آسان رد میشویم، حکایت از سختیِ روحمان دارد، که فرصت دیدنِ لطافت نقشها را،
فرصت دیدنِ صاحبِ این نقشها را،
از ما گرفته است.
• برای لمس رقّت صدای آب،
برای ادراک لطافت نسیم،
و برای دیدن صورتگر این لطافت و رقت، باید رقیق شـد.
تا چشمانمان به هر لطافت مست کنندهای، گیر کند و تا انتهای صورت صورتگرش را ببیند!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : چرا برای ارتباط با حضرت زهرا سلاماللهعلیها هنوز موفق نشدم و احساس نزدیکیِ زیادی ندارم ؟
✍ اتاق جلسات خالی بود!
از بالای پلهها که پایین میآمدم دیدم نشسته گوشهای و عمیق در فکر است!
متوجه عمق این سکوت و تفکرش شدم، میخواستم داخل اتاق نشوم که حضور مرا حس کرد و نگاهش را به سمت من برگرداند و گفت : شما وقت دارید چند دقیقه باهم صحبت کنیم؟
با نشستن روبرویش و نشان دادن انتظارم برای شنیدن جملاتش، خیالش را راحت کردم که وقت به اندازه کافی دارم!
گفت: یادتان هست نگران مسئله تعامل با مخاطبان و ارتقاء سیستم پشتیبانی آنان و ساماندهی باشگاه مخاطبان بودید بصورتیکه در رساندن محتوای مورد نیازشان بصورت نقطه زن و فردی عمل کنیم، تا این تعامل بیش از پیش اثربخش، عمیق و رساننده باشد؟
گفتم : بله یادم هست!
گفت : از لحظهای که شما این نگرانی را مطرح کردید، من بیتاب شدم انگار!
خواب از چشمانم پرید، صبح و شب در فکر طراحی مدلی بودم که بتواند بر اساس چشمانداز و همینطور بسته محتوای آماده ما، این مسیر را بصورت اتوماتیک هموار کند.
• با چند تا از دوستانم و متخصصان این حوزه ساعتها مشورت کردم و به کمک بچههای تیم، مدلی را طراحی و تست کردیم که الآن اگر اجازه بدهید پنل آن را برایتان شرح میدهم.
• با هر کلمهای که میگفت من از اتاق جلسات بیشتر جدا میشدم و انگار طعم شیرینی از جنس تاریخ را تجربه میکردم!
✘ قرنها پیش وقتی قرار شد آخرین نبی خدا زمین را به سمت مقصدِ باقی ترک کند و دیگر زمین نبیّ جدیدی به خود نبیند، مادری شروع کرد دلواپسیها و نگرانیهایش را باریدن !
جنس نگرانی و دردش را آنان که نمیفهمیدند اعتراض میکردند که «یا شب گریه کن یا روز یا زهرا سلاماللهعلیها »
و این درحالی بود که در دایره این نگرانی و دلواپسی خودشان هم جا میشدند!
• کسی این درد را نفهمید و این درد ادامه داشت!
تا فرشتهی وحی بر ایشان نازل شد و «اخبار مصحف فاطمه» را بر ایشان وحی کرد و امیرالمومنین علیهالسلام آنرا انشاء نمود!
در این اخبار آمده بود که روزی فرزندانی قد خواهند کشید که جنس دردت را میفهمند و برایش میدوند، و برایش سختکوشند، و برایش شبها نقشه میریزند و روزها اجرا میکنند تا روزی که تمام جهان را به بستری برای حاکمیت توحید تبدیل میکنند.
• برگشتم به اتاق جلسات انگار!
او هنوز داشت برای من این پنل را توضیح میداد...
گفتم: کمی صبر میکنید؟
گفت: بله
گفتم: اینکه این مدل ما را به هدف برساند یا نرساند، (که حتما میرساند) مهم نیست! اینکه دلواپسیهایمان همرنگ و همجنس باشد، از جنس همان دلواپسی که روزی نفهمیده شد و مورد طعن قرار گرفت، در دستگاه اهل بیت علیهمالسلام صاحب ارزش است!
و اینکه من آنقدر جنس دلواپسیهایمان را به هم نزدیک میبینم که امنیت مطرح کردن آنرا با شما دارم و هر لحظه منتظر یک «طفره رفتن» و «ان قلت» و ... نیستم و بعد از چند وقتی میبینم تمام خودتان را پای این دلواپسی آوردهاید یعنی خداوند نعمت را بر من تمام کرده است!
• فرشته وحی به مادر ما این نوید را داده بود؛
که روزی فرزندانت «باهم» در جهت رفع دلواپسیهای تو تلاش خواهند کرد و زمینهی سلطنت آخرین باقیمانده خدا را فراهم خواهند کرد!
✘ همدغدغه شدن، همنگاه شدن، همجنس شدن، همحرف شدن در راستای «تنها دغدغهی اهل بیت علیهمالسلام» تنها مسیری است که ما را با آنان مَحرَم میکند!
تنها مسیری که از هر کسی «سَلمانُ مِنّا أهلَ البَیْت» میسازد.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : دشمن شناسی تنها راه امنیت انسان از فتنههای گوناگون اوست.
✍️ گاهی بعضیها با سوالاتشان آدم را به وجد میآورند!
سوالها نشان میدهد که شاهِ دغدغههای انسان چیست؟
• گاهی فکر میکنی داری به امامت فکر میکنی و میخواهی برای او مؤثر باشی، درحالیکه داری فقط به خودت فکر میکنی و توهم مقدس داری!
• گاهی هم سؤالت کاملا در جهت صعود توست، و این پا و آن پا میکنی نگرانی از پرسیدنش و ماهها خودت را به عقب میاندازی، چون نگرانی قضاوتت کنند!
و همین نگرانی یک شرک بزرگ است !
✘ دیروز بعد از جلسهی چینش تیم تصویر مراسم فاطمیه، همه که از اتاق جلسات رفتند بیرون، دیدم ایستاده، با لبخند و تکان سر، اشتیاقم را برای شنیدن حرفش نشان دادم.
گفت: شیطان و نفس، دشمنان قسم خوردهی عشقند!
میآیند و فتنهانگیزی میکنند تا این رابطه را به فنا ببرند، حال این رابطه میخواهد رابطه با خدا باشد، رابطه با اهل بیت علیهمالسلام باشد، رابطه با همراهان و رفیقان مسیر الله باشد یا .....
✘ بالاخره باید یک یا چند تکنیک وجود داشته باشد تا آدمها بتوانند وقتی مورد حمله قرار میگیرند، ضدحمله را شروع کنند و طبق آن، حملهها یا فتنهها را خنثی کنند. آیا این تکنیکها ترتیب مهندسی دارند؟
※ گفتم: «تنها مربی کاربلد عالم» که ما را وسط این همه دشمن به زمین فرستاد تا با این حریفهای تمرینی به رشد و تکامل برساندمان، نمیتواند ضد حمله برایمان نفرستاده باشد. ضد حملهها تعریف شدهاند اما ما به اندازهی معرفتمان میتوانیم از آن ابزارها و اسلحهها استفاده کنیم.
۱-مطالعه حرز روزانه، بشدت در کنترل افکار منفی و دفع شر شیطان مؤثر است. مثل حرز 22 و 23 صحیفه جامعه سجادیه و همینطور استفاده از اذکار «یا دافع» «یا مانع»
۲- استفاده از دعاهایی که خنثی کننده سریع حملات و افکار منفی شیطانند ـ مثل دعاهای ۴۸/ ۵۰ / ۱۵۴ /... و از قدرتشان در وهم انسان و تولید اوهام بیاساس و سوءتفاهمهای شیطانی کم میکنند.
۳- سعی در حفظ شادی قلب و عدم وادادگی و توقف در غم یا ترسی که شیطان تولیدش کرده است.
۴- پناه گرفتن و قایم شدن پشت نفوسی که قدرت محافظت از انسان و کوتاه کردن دست شیطان و خطورات منفی را از قلب انسان دارند؛ مثل چهارده معصوم علیهمالسلام، حرم امامزادگان، اولیاء الهی، شهداء، ملائکه و ...
۵- صبر بر حالت انقباضی که بر انسان مستولی شده و حفظ خود از هرگونه عجله در بروز واکنش، و سپس حرکت برخلاف میل و دستوری که شیطان به نفس انسان تحمیل میکند.
۶ـ البته از نقش استغفار و صدقه هم نباید غافل شد.
• با این همه ضدحملهها، بسیاری از حملهها خنثی میشوند!
ولی.......
آنوقت که همهی اینها را بکار گرفتیم و باز هم زمینمان زد و مغلوب شدیم، اصلاً نباید به سرزنش و خودخوری مبتلا شویم. باید با افتخار شکستمان را بپذیریم چون دقیقاً نقطهای بوده که ضعف داشتیم و سقف تحمل و قدرتمان را در دفع حملات نشان میدهد. باید با تحلیل این شکست نقاط ضعفمان را کشف کنیم و سپس بلند شویم و با قدرت برای جبرانش برنامهریزی کنیم و از قضاوت هییییچ کس نهراسیم.
• گفت؛ خیمهی امام سختیهای بسیار دارد اما خوش میگذرد، چون هر لحظه در حال تجربهی میدانهای قدرتمندی هستی که قبلاً به مغزت هم خطور نمیکرد ولی حالا باید بگردی و راهکارهای دقیق و مهندسی برایش پیدا کنی.
• گفتم : با سؤالات خوب و دغدغههای ظریف شما برای من هم خیلی شیرین میگذرد.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : مرهمی برای دلواپسیهای مادرم
✍ تلفن زنگ زد! مادرم بود.
وسط جلسهی ارزیابی کمپین «راز پنهان فاطمه سلاماللهعلیها» بودم، پیام دادم خیلی زود با شما تماس میگیرم!
جواب داد: خیلی زود مادر، منتظرم!
• دلواپس شدم، فرصتی دست داد و از جلسه آمدم بیرون و زنگ زدم!
• مشکلی برای برادرم پیش آمده بود.
با بغض ریز به ریز برایم تعریف کرد و گفت : مادر من همینقدر از دستم برمیآمد که تو را در جریان بگذارم و بعد برایت دعا کنم، میدانم هرجوری هست این گره را باز میکنی!
• گفتم: باشه مامان! از این لحظه به این موضوع فکر نکن، من هستم!
• گوشی را قطع کردم و به جلسه برگشتم، ولی فقط از من بدنی یخ کرده به جلسه بازگشت. قلبم منجمد شده بود انگار ...
• مادرم گفت: کار من فقط همین بود که دلواپسیام را به تو برسانم، میدانم که تو آن را چاره میکنی!
تمام جانم یخ کرده بود.
من مادری دارم که قرنها پیش نزدیک شهادتش دلواپس تمام فرزندانش تا قیامت بود.
ولی این دلواپسی هنوز شبیه یک راز سر به مُهر مخفی مانده است.
• تمام جانم یکصدا به طلب آمد!
کاش یکبار به ما نگاه میکردی و میگفتی: این دلواپسیِ من مادر، دادمش دست شما، میدانم آنرا رفع میکنید!
• جلسه تمام شد،
خطاگیریهای کار انجام شد،
و نقشهی ادامه مسیر بسته شد و هر کداممان رفتیم که سهممان را اجرا کنیم.
✘ اما من با یک جهان طلب نشسته بودم و به صفحهی «راز پنهان فاطمه سلاماللهعلیها» در وبسایت منتظر نگاه میکردم و به این فکر میکردم، که هر یک نفر که مادرش را بشناسد و زیر این چادر پناه بگیرد، سهمی از دلواپسی او را کم میکند!
یعنی ما چقدر توان داریم از این دلواپسی کم کنیم؟
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : عیبپوشی، مهارتِ بزرگ و عزّتبخشی است که باید بدان مسلّح شد.
✍️ قول داده بودم که تکرار نکنم! خیلی خوب میدانستم اشتباهی که مرتکب شدهام اگر تکرار شود، قطعاً آسیبهای جدیتری تهدیدم میکند.
الحق و الانصاف هم که خدا کمک کرد و افسار خودم را به دستم گرفتم و این اشتباه خطرناک را تکرار نکردم.
• مامان هم که انگار «شتر دیدی ندیدی»... و همه چیز به حالت عادی بازگشت.
چند روز پیش شیطان آنقدر در گوشم ویز ویز کرد که دوباره اشتباهم را تکرار کردم و فکر میکردم که هیچ کس نمیداند.
• طبق معمول چهارشنبهها، باید با بابا میرفتیم هیئت هفتگیمان.
از مدرسه که تعطیل شدم، بابا آمد دنبالم، اما دیدم داریم به سمت خانه برمیگردیم.
مامان گفته بود به بابا، که این هفته هیئت به دلایل نامعلومی برای من ممنوع است!
انگار یک پارچ آب یخ بر سرم خالی کرده بودند، یخ کردم عجیب!
مامان محال بود به دلایل نامعلوم هیئت را کنسل کند، مگر اینکه متوجه اشتباه من شده باشد!
سرم گیج میرفت! من یکبار قول داده بودم... و قولم را شکسته بودم!
اگر مامان فهمیده باشد چی؟ پس چرا این چند روز چیزی به من نگفت، البته حس کرده بودم که کمی غمگین و سرد است ولی...
• من همهی سال را در هیئت گذرانده بودم و حالا در ایّام شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها ، جاماندم ! آیا دردناکتر از این هم هست که خودت علّت جاماندن خودت باشی؟
• سلام کردم، مامان بیآنکه چیزی بگوید جواب سلامم را داد و مرا آرام در آغوش گرفت و بوسید و به ادامهی کارش مشغول شد. بغلش مثل همیشه نبود و این یعنی حدسم درست است.
چند روز را در همین حالت گذراندیم و من هر روز اعصابم از دست خودم خردتر میشد. اما نمیدانستم این اتفاق را چگونه باید جبران کنم.
√ دو شب مانده بود به شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها که درِ اتاقش را زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: مامان.
دستانم را گرفت و گفت : جانِ مامان!
گفتم : معلّممان امروز گفت، سینهزنهای حضرت مادر، با بقیه سینهزنها فرق دارند. فاطمیه اختصاصیتر است، مثل مُحرّم نیست که همگانی باشد، فقط قلب کسانی اذن عزای ایشان را مییابد که به او نزدیکترند.
خیلی فشار سختی است مامان! من خودم، با دستان خودم، از این آغوش فاصله گرفتم و آنجا که جمع اختصاصی شد، جا ماندم.
✘ مامان دستانم را گرفت و گذاشت روی پاهایش و به چشمانم با لبخند نگاه کرد و گفت:
نمیدانم از چه حرف میزنی مامان!
ولی برو این حرفهایت را به مادرت بزن و با او تمام قول و قرارهایت را بچین.
اوست که هم میبخشد، هم یاریات میکند و هم زیر چادرش پناهت میدهد.
این قول و قرار قطعاً دوام بیشتری دارد.
※ فردا از مدرسه که تعطیل شدم بابا شال عزایم را برایم آورده بود و دیگر سرِ ماشینش را به سمت خانه کج نکرد.
بابا از کجا میدانست من دیشب با حضرت زهرا سلاماللهعلیها چه قول و قرارهایی گذاشتم؟
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : خدای نزدیک و عاشقی که هم میبینم و هم نمیبینمش!
✍️ نزدیک به صد نفر نشسته بودند!
من در انتهاییترین نقطهی سالن نشسته بودم روی یک صندلی و بر اتاق اشراف داشتم.
• احساس کردم پدرم نه در نقطهای که نشسته راحت است و نه روی آن صندلی!
با اینکه او هیچوقت حتی در چهره نیز از شرایط رنجدهنده ابراز ناراحتی نمیکند، اما من این سختی را با سلول به سلول بدنم حس میکردم.
• پسر بزرگم را صدا کردم، همان صندلی را که روی آن نشسته بودم دادم دستش و یک نقطه در سالن را نشانش دادم و خواهش کردم که بابا را به همان نقطه روی همین صندلی منتقل کند.
انجام داد و من آرام گرفتم.
• صبحِ دو روز بعد داشتیم باهم درمورد آن روز صحبت میکردیم.
یکدفعه گفت : راستی مامان، وقتی آن روز صندلی را برای باباجان میگذاشتم درک کردم دقیقاً تمام نیازِ آن لحظهاش همین تغییر مکان بود، با خودم فکر کردم که فقط یک آدم عاشق میتواند بدون حرف زدن، حتی بدون نگاه، نیاز کسی را تشخیص دهد. فقط کسی که آنقدر نزدیک شده که در این وجود حل شده باشد.
• او گفت و من اشکهایم چکید!
با خیسی هر اشکی که روی گونههایم میغلتید و من حسش میکردم، به این فکر میکردم که عشق اگر این است، پس آنچه تو به پایمان ریختهای اسمش چیست؟
همینکه برای کنترل و تعادل احساس همین لحظهی من، ساختار دقیقی به نام اشک در وجودم طراحی کردی، چقدر عشق پشت همین یک نعمت پنهان است؟
اینکه تا در درونم به طلبی صادق میرسم، یقین دارم که طلب مرا قبل از آنکه ایجاد شود پاسخ گفتهای و امروز وقتش هست، ضریبِ عشقش چند است؟
ما نبودیم و تقاضامان نبود،
لطف تو، ناگفتهی ما میشنود...
✘ عاشق فقط تو ... ما ادای عاشقها را درمیآوریم.
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : « برکات یلدا کمتر از جمعهای معنوی و روضهها نیست »
✍️ چند سال پیش بود، شب یلدا !
همه خانهی مامان و باباحاجی بودیم.
همه که میگویم یعنی همه ها... همهی خواهر برادرها با تمام اعضای خانوادههایشان. حتی یک نفر هم کم نبود.
• همه چیز خیلی خوب بود و صدای خندهها، آرامی قلبها، و سبکی نشاط تک تکمان، هوای خانه را خوشبو کرده بود!
• مامان شام سبزی پلو درست کرده بود با ماهی!
کمی بعد از شام، احساس کردم هر لحظه درونم یختر میشود و بدنم شلتر. حتی لرزشی خفیف در دست و پاهایم حس میکردم. حالت تهوع و سرگیجه هر لحظه بر من غالبتر میشد.
با اینکه سعی کردم کسی چیزی نفهمد اما تغییر رنگ چهره و ضعف و بیحالیام را بقیه درک کرده بودند.
• رفتم گوشهای از اتاقِ کناری تا کمی استراحت کنم اما سعی کردم حواسم با جمع همراه باشد!
مامان که استادِ آمپولهای تقویتی است، سریع یک آمپول از جعبه داروهایش درآورد و خواست معجزهوار روبراهم کند.
• خوراکیهای شب یلدا بود که یکی یکی خورده میشد و من جا میماندم!
بازیهای مختلف بود که یکی یکی انجام میشد و من توان نداشتم شرکت کنم.
حتی حوصله گوش کردن به فال حافظهایی که رضا مثل هر سال میخواند را نداشتم!
✘ در همین احوالات بودم که حس کردم همه جمع شدهاند و آمادهی یک عکس دستهجمعیاند، این را از کلماتشان میفهمیدم!
اولش چند تا عکس تکی گرفتند و چند بار صدایم کردند و منتظر ماندند تا من خودم را جمع و جور کنم و به جمعشان اضافه شوم. اما من .... نرفتم!
نه اینکه از شدت بدحالی نتوانمها ... میتوانستم که بروم!
اما نمیدانم چرا آن لحظه را جدی نگرفتم.
نرفتم و آن عکس گرفته شد و تمام!
✘ فقط چند ماه بعد، این لحظه تعللِ من، تبدیل شد به یک حسرت همیشگی!
چون دیگر ممکن نبود همهی ما بتوانیم در یک قاب باز هم جمع شویم.
از هر طرف میشمردیم باز «خواهرم» کم بود!
کرونا از آن قاب عکس آخر خانهی ما، «خواهرم» را انتخاب کرده بود.
• و ما دیگر هیچ وقت در خانهی باباحاجی همه باهم جمع نشدیم...
همه که میگویم؛ یعنی همه !
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء