#گپ_روز
#موضوع_روز : اوضاع نگران کنندهی آینده
✍ هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده بود، و چراغهای حیاط حرم هنوز روشن بودند.
نور طلایی رنگی هم مثل همیشه روی گنبد افتاده بود و درخشش را چندبرابر کرده بود.
• نشسته بودم روبروی گنبد، گوشهی انتهایی حیاط حرم که دیدم از رواق اصلی آمد بیرون.
من از دور میدیدمش اما او نه !
جلوتر که آمد دستم را به علامت سلام بلند کردم.
نزدیک آمد و پرسید او هم میتواند کنارم بنشیند؟
با لبخند اشتیاقم را نشان دادم. آرام و باادب مثل همیشه نشست و گفت: چند وقتی است از یک اتفاقِ جهانی باشکوه حرف میزنید، اینکه ما قادر خواهیم بود معارف اهل بیت علیهمالسلام را جهانی کنیم. اینکه عالَم به زودی یک تمدن خواهد داشت بنام تمدن الهی، و حاکمیت جهان با «الله» خواهد بود.
ولی من چند روز است که در همین موضوع گیر کردهام!
ما خیلی کمیم ... نه؟ چطور با این تعداد کم قادر خواهیم بود چنین تمدن عمیق و ناشناختهای را به جهان معرفی کنیم.
• گفتم : در اینکه تمدن الهی، تمدن عمیق و ذوابعادی است که در تمام پنج بخش وجود انسان صاحب تعریف، برنامه و هدف است، شکی نیست. و اینکه شناساندن این تمدن و ایجاد طلب همگانی در جهان نیاز دارد به عناصری خاص، هم درست!
اما ما کم نیستیم آقاجان!
از حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام بلند شویم برویم بالا،
بالای تهران
بالای ایران
بالای منطقه
بالای آسیا
بالای تمام دنیا ....
حالا فکر کن در تمام این نقاطی که یکی یکی بالاتر رفتیم چند تشکیلات، چند گروه هدفمند، چند فرماندهی نخبه و درست، چند سرباز آماده و نورانی تربیت شدهاند؟
اینها همه جزو سازمانی بنام سازمان تمدن نوین الهیاند که به ربوبیت حضرت زهرا سلاماللهعلیها در تمام تاریخ نسل به نسل قدرت گرفته و گسترش یافتهاند و بزودی و در وقت معلومش به هم خواهند رسید و از این اتفاق باشکوه آخر که البته من معتقدم همین الآن هم رخ داده است رونمایی خواهد شد.
• لبخند آمد به لبش، یک «آخیش» از ته دلی گفت و ادامه داد:
همین یک توضیح کوتاه جهان مرا چندین و چند برابر کرد، و تمام نگرانیهایم ریخت!
حالا میفهمم که «حزب الله هم الغالبون» یعنی چه؟
حالا میفهمم من عضو یک تشکیلات کوچک نیستم، عضو یک تشکیلات بسیار عظیم به وسعت جهان هستم که قدرتش علاوه بر تجمیع تمام جبهههای حق، با ضریب امداد اهل بیت علیهمالسلام و ارادهی خدا، به یک منبع بینهایت شکست ناپذیر وصل است.
✘ حالا میفهمم جهانی شدن، اول در جهان درون اتفاق میافتد! جایی که تو اول در جهان درونت عضو جبهه جهانی تمدن نو میشوی و سپس در جهان بیرونت نقشآفرینی میکنی.
• نگاه کردم به گنبد، آفتاب طلوع کرده بود و چراغهای حیاط خاموش شده بودند.
با خودم گفتم: آفتاب ما هم طلوع کرده، فقط تا بیدار شدن همه و ادارک آفتاب و تکاپوی شهر، اندک زمانی باقی مانده است.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : تفاوتهای خلقتی زن و مرد علت اصلی بسیاری از اختلافات و تنشهاست.
✍️ از صبح زود مثل همهی عروس و دامادها، درگیر آرایشگاه و عکاسی و این ماجراها بودیم.
و حالا ساعت نزدیک به ۱۱ شب بود و مهمانها کمکم در حال خداحافظی بودند.
برای من که نه اهل پوشیدن لباسها و کفشهای سخت بودم و نه اهل تحمل این همه رنگ روی پوستم... کلافهکنندهترین حالت ممکن تحمل همین چیزهای مرسوم است.
• خسته و کلافه بودم اما سعی میکردم کسی نفهمد.
مامان آمد کنارم، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت؛
مردها ذاتاً زنان ضعیف و نق نقو را دوست ندارند. «مظهر ناز بودن» با «ضعیف بودن و نق نقو بودن» فرق میکند.!
حق داری خسته باشی مامان،
اما این مهمانی چیزی است که خودتان خواستهاید و چند دقیقه دیگر تمام میشود، اینکه چه خاطرهای از امشب در ذهن خودت و همسرت بماند، مهم است.
سعی کن این چند دقیقه را هم تحمل کنی تا مهمانان با شادی بدرقه شوند، و از آن مهمتر برای همسرت شب آرام و شادی را در خاطراتش ثبت کنی.
• شاید این زود خسته شدنها الآن توجه او را جلب کند و برایش مهم باشد، ولی در صورتیکه تکرار شود، و این پیام را در جانش ثبت کند که تو در برابر سادهترین سختیها هم زود بیتاب شده و تحمل مدیریت خودت را نداری، کمکم در نوع توجه و ارتباط عاطفیاش نیز ناخودآگاه اثر خواهد گذاشت.
« رمز نگه داشتن عشق، نگه داشتن قدرت درونی خودت در برابر مشکلات است.»
• هر کلمهاش به جانم مینشست و من با مفاهیم جدیدی آشنا میشدم!
«مظهر ناز بودن با اظهار ضعف و بیتابی فرق میکند»!
این شاید جملهای باشد که بسیاری از زنها این دو را باهم اشتباه میگیرند و خسارتی را به خود، به همسر و به خانواده خود تحمیل میکنند.
√ مامان گفت : مردان زنان قوی و در عین حال لطیف را ذاتاً عاشقند. صاحبان دو اسم «لطیف» و «قوی» خدا را ....
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : سیریهای کاذب، اشتهایمان را به خدا کم میکنند.
✍️ ساعت هفت و نیم صبح بود!
نیم ساعت زودتر رسیدم به محل جلسه، نزدیکیهای پارک دانشجو.
• آرام آرام خزیدم لابلای درختان و سرسبزیهای پارک که اگر چه سبز بودند ولی دیگر رمق بهار را نداشتند.
• مردی داشت برگهای زرد روی زمین را جارو میکرد. نگاهم به او گیر کرده بود و داشتم با خودم فکر میکردم این برگها وارد دورهی جدیدی از زندگیشان شدهاند. افتادهاند روی خاک تا خاک شوند و چه مرحلهی تعالی بخشی!
اگر چه ظاهرش فناست، ولی حقیقتاً بقاست!
✘ و بعد زیر لب گفتم: « و هیچ بقایی بدون فنا ممکن نیست. » تا رها نکنی طنابهایی که حصار بستهاند دورت، محال است فرصت کنی دورهی جدید زندگیات را آغاز کنی!
• در همین فکرها بودم که مرد ماسک روی صورتش را کنار زد. روی لبانش لبخند بود. گفتم : میشود عکس بگیرم؟ گفت : آره ولی صبح شما بخیر!
خجالت کشیدم، گاهی آدم چقدر بد وارد ارتباط میشود و نمیفهمد.
گفت : این برگها که عکس گرفتن ندارند، از این شمشادها بگیر که دیروز تازه اصلاحشان کردم!
سری به علامت تشکر نشان دادم!
ولی در دلم غوغایی شد...
√ سرسبزی همیشه علامتی زیبا نیست! گاهی آنقدر یک فصل سبز از زندگیات، دورَت میکند از همهی چیزهای زیباتر عالم، که به خودت میآیی و میبینی صاحبِ سرسبزیها را بطور کل فراموش کردهای و مشغول همین شمشادهای کوتوله شدهای.
و گاهی همین فصلهای زرد زندگی نه فقط برای بهار آمادهات میکنند که تو را به بستری برای روییدن هزار جوانهی دیگر تبدیل مینمایند.
• کارهای خدا چقدر تمیز و باکلاس است!
چرخ میزنی در میان طبیعتِ دستسازش و با هر جلوهاش هزار حرف دارد که با تو بزند.
• امان از ما ... که جلوههای ریز و درشت گاهی چنان سیرمان میکنند که از دیدن نعمتهای بزرگ در دستمان هم جا میمانیم. به خودمان میآییم میبینیم دیگر نه میبینیمشان و نه داریمشان.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : کاملترین مدل برای محبت مادرانه بدون رابطهی وراثتی!
✍️ از من زاده نشده بود!
ولی کودکیاش که تمام شد، دیگر صدایم میکرد مامان.
• سخت میشود آدم به کسی بگوید بابا،
یا بگوید مامان،
وقتی میشود که دیگر این مهِر ثبت شده باشد در جان هر دو!
• دیروز یکی از من پرسید، من اشتیاق تو را، تراوش مهر تو را، و دلنگرانیات برای خطری که تو میبینی و او نمیبیند را میبینم، اما برایم ملموس نیست، چطور میتوانی کسی را اندازهی فرزندانت دوست بداری؟
لبخند زدم و گفتم: نمیدانم، این محبت انگار ارادی نیست.
ولی من میدانستم ....
• میدانستم که خدا آنقدر مدل موفق خلق کرده در عالم، که هیچ سؤالی جوابش «نمیدانم» نیست!
√ فقط باید این مدلها را شناخت و کشف کرد.
• لازم نیست همه چیز را بدانی، کافیست جهان درونت را بشناسی و کم کم در جهان بیرون برای مجهولهایش معادل پیدا کنی.
√ داشتم فکر میکردم میشود محبتهایی بیایند و بر محبت مادری یا پدری نیز غالب شوند. به این شرط که قیمتشان، که جنسشان فراتر از محبت یک رابطهی وراثتی (مثل همین مادریها یا پدریهایی که البته در تفکر عام فعلاً بالاترین جنس محبت است) قرار گرفته باشد.
اگر نمیشد خداوند مدلش را در خانهی اولین متخصص معصوم خلق و رونمایی نمیکرد.
✘ پس میشود آنقدر مادر بود برای کسی
یا آنقدر پدر بود برای کسی، که این محبت فراتر از یک محبت پدرانه یا مادرانه از جنس وراثت باشد. نمیشود؟
محبت امالبنین سلاماللهعلیها به فرزندان سیدهی زنان عالم، آیا کاملترین نوع محبت مادرانه بدون یک رابطهی وراثتی نیست؟
✘ خداوند فقط یکبار این جنس محبتها را خلق نکرده است که دیگر مثلش به دنیا عرضه نشود! نه ...
بلکه یکبار از کاملترین مدلش رونمایی کرده و بقیه مسیر را به ما سپرده تا خود را به آن کاملترین جلوه نزدیک کنیم.
√ میشود «امالبنین شد هنوز» میشود ...
باید باور کرد و به سمتش حرکت کرد.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «شیطان شناسی ابزار حفاظت ما از جهان درونمان است»
✍️ نیّت که بد باشد، بد است دیگر... حتماً به مقصد نمیرسد!
شاید در ظاهر تا جایی جلو برود ولی حتماً خودمان را هم بر زمین میزند و آنچه داشتیم را از ما میگیرد!
• خطر آنجایی است که گاهی نیت مان رنگ مقدس میگیرد و هزار توجیه مقدس میآوریم برای نیّتی که تمامش زاییده چنگال خونین شیطان بود و نفهمیدیم.
√ ولی شیطان هزار مدل حربه ندارد که!
نوع حربههایش یا در قرآن آمده و یا خداوند در تاریخ از آن مدلهای برجسته و نشاندار را باقی گذاشته تا براحتی بتوانیم جنس نیت و عملمان را تشخیص بدهیم، حتی نیتهای بظاهر مقدس را.
√ ایمان معتقد است که حق وقتی بزرگ شود و قدرت بگیرد باطل را میبلعد! (جاء الحق و زهق الباطل)
برای همین هم هست ایمان فقط مؤمن را به دفاع دعوت میکند، و مؤمنان هرگز آغازکنندهی جنگ نیستند.
ایمان میگوید:
لازم نیست نفوذ /
لازم نیست شبهه افکنی /
لازم نیست ایجاد اختلاف ....
حق اگر حق باشد راهش را پیدا میکند، شبیه چشمهای که قدرتش از لطافت آب است ولی سنگ را میشکافد و از آن رد میشود.
✘ حق اگر حق باشد، هیچ کدام از روشهای شیطان روی آن سوار نمیشود!
هیچ کار جهادی و خیری، هیچ رشد معنوی و فطری، هیچ مسیر تمدنی با استفاده از روشهای شیطان به مقصد موفقیت نمیرسد.
جبهه حق فقط همین قانون را دارد:
۱ـ «صدق در نیت»
۲ـ «صدق در عمل»
✘ و ما در زندگی فقط باید مراقبت کنیم از یک چیز و تمام: «جهان درون خودمان»
اگر «نیت» و «عمل»مان حق باشد راهش را مییابد و به سرمنزل موفقیت میرسد حتی اگر تمام دنیا نخواهند،
اگر نباشد هم که باطل است و رشد نمیکند و حق آن را خواهد بلعید.
※ شیطان هزار مدل حربه ندارد که!
باید پناه برد هر لحظه از حربههای شیطان به دستگیرههای آسمان.
تا نکند نیتهای مقدسمان سوار شوند روی ابزارهای شیطان و کمر خودمان را بشکنند!
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
موضوع : «مهارت استفاده از غیب»
✍ موقع پست «گپ روز» نیست!
ولی گپ روز «حرف دل» است و دل وقت و ساعت نمیشناسد که!
• نشستهام گوشهی حرم!
گوشه که میگویم چقدر کلمهی مبتذلی است برای این مثال!
بینهایت که گوشه ندارد،
و حرم همان بهشت بینهایتی است که وعده دادهاند، و ما توان ادراکش را نداریم.
زیارت نامه در دستانم است :
السلام علی آدم صفوه الله،
السلام علی نوح نبی الله،
السلام علی ابراهیم خلیلالله ...
و یکی یکی سلام، تا میرسد به پادشاه زمین!
حالا من با این همه عظمتِ پیش رویم چه کنم؟
آنقدر آدم ناتوان میشود مگر؟
نه بلد شدهام دور این عظمت بگردم، نه بلد شدهام قربان صدقهشان بروم، نه بلد شدهام خودم را در این آغوشهای همیشه باز جا کنم!
آنقدر آدم ناتوان میشود مگر؟
برمیگردم به عقب!
دیروز بالای قبر یکی از دوستانم ایستاده بودم که فقط یک روز از من کوچکتر بود!
عمرم تمام دارد میشود، ترس ندارد این؟
و من میدانم که «آدم و نوح و ابراهیم و ....» یک پیامبر نبودهاند و تمام، یک حقیقت جاریاند که دستم باید برسد به آنها! همینجا باید برسد به آنها!
ولی دستانم ضعف دارد و نمیرسد...
• میدانم اگر اینجا از بهشت لذت نبرم، آنجا بهشتی در کار نیست.
من با این بهشتی که در آن نشستهام چه کردهام مگر؟
کور میآیم و مینشینم و کَر برمیگردم!
√ خدایا «لا حول و لا قوه الّا بک»
توانی نیست جز به قوّت تو،
میشود از این بدبختی و بیپر و بالی برهانی مرا؟
دلم اینور ماجرا را میطلبد اما جانم کشش بالا رفتن ندارد! رحم کن بر بندهای که گناه زمینگیرش کرده...
#دوربرگردان
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عشق و حال هزینه داره»
✍️ عادت هرسالهی قشنگی دارند!
شهادت حضرت امّالبنین سلاماللهعلیها که میشود، یک دیگ بزرگ آبگوشت بار میگذارند و همه ی فامیل را دعوت میکنند و یک روضهی خیلی ساده اما نورانی در منزلشان میگیرند. هم روضه است و هم دیدن کوچک و بزرگ فامیل.
• بیتشر از یک هفته بود که کارمان خیلی زیاد شده و چند پروژهی همزمان در حال انجام بود. تقریباً هر شب تا دیروقت دفتر بودیم و سعی میکردیم جریان کارها عقب نماند.
• دعوتمان که کردند، با خودم گفتم من باید هر جور هست به این روضه خودم را برسانم. ماههاست اهل فامیل را ندیدهام و به دیدن و درآغوش کشیدنش و شنیدن صدایشان نیاز دارم. «صله رحم، دیدار خداست و شوقِ این دیدار قند در دلم آب میکرد.»
• تقریباً از چهار صبح شروع کردم تمام کارهای آن روزِ دفتر را سامان دادم که بشود شب در این جمع حضور یابم.
بعد از نماز مغرب و عشاء راه افتادیم. وارد اتوبان که شدیم نقشهی جلوی رویمان خبر از دو ساعت راه پرترافیک اعصاب خردکن میداد.
بعد از یکساعت هنوز مسیرمان نصف نشده بود که از شدت خستگی و فشار ترافیک به ضعف افتادم. سعی کردم بخوابم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که یک چرخ ماشین موقع پیچیدن در یک کوچه افتاد داخل جوی باریکی که دیگر بیرون نمیآمد، پیاده شدم و کمک کردم و راه افتادیم.
• کلافه شدم با خودم گفتم «اگر مانده بودی دفتر، الآن حداقل چند تا کار دیگر را هم جلو انداخته بودی، حالا واجب نبود حتما بیایی...» با این فکر احساس چرکآلودی بر من چیره شد!
من داشتم به ملاقات عیال خدا میرفتم، به ملاقات خود خدا!
و هر ملاقاتی هزینه و مشقت خودش را دارد.
چرا زیر گوش خدا برای چنین سختی سادهای به نق و غر افتادم؟
آدم مگر برای سختیهای دیدن عشقش نق هم میزند؟
✘ چرا خسته که شدم اشتباه گرفتم همه چیز را ، و حقیقت را در میان صورت مسئله گم کردم؟
※ خجالت کشیدم از خدا ... که باز هم لبخند زده بود و همین نق نق را هم خریده بود! اگر نخریده بود حالیام نمیکرد «آرام باش، هر عشقی هزینهی خودش را دارد».
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز: «بندها را یکی یکی پاره کن!»
✍ صبح وقتی در کوچه دیدمش حس کردم مثل همیشه نیست.
• بعد از نماز جماعت ظهر آمد کنارم نشست. حس کردم چیزی میخواهد بگوید. چهارزانو نشستم که بداند قصد رفتن ندارم.
گفت : دیشب تا صبح نخوابیدم، همسرم میخواهد برود مسافرت و مایل است پسرم را هم با خودش ببرد. او فقط سه سال دارد و من نمیدانم همسرم آیا از پس نگهداری او برمیآید؟ نکند سرما بخورد، نکند مریض شود، نکند ....
دلشوره از دیشب تا صبح امانم را بریده!
• گفتم: حالت را کاملاً میفهمم!
این اولین صحنهی جدایی تو از بالاترین وابستگی زندگیات است و یقین بدان که درد دارد!
اما دردش جان را وسعت میدهد و برای انقطاعهای بعدی و رشدهای بالاتر آماده میکند.
• این قورباغه را که قورت بدهی، میتوانی امیدوار باشی قورباغههای بعدی را هم قورت خواهی داد.
• گفت: نگرانم، نکند اتفاقی برایش بیفتد.
گفتم: فالله خیر حافظا و هو أرحم الراحمین.
تا همین حالا هم کسی که نگهدارش بوده خداست نه شما.
تمرین توکل است دیگر،
بسپارش به خدا که بهتر از تو و پدرش مراقب اوست و چیزی را که سپردی دیگر نگرانش نباش!
• سه روز بعد دیدمش منتظر بود از سفر برگردند عزیزانش!
اما شاد بود و آرام .... زیرا بدست کسی سپرده بودشان که همیشه خیرترین انتخاب را دارد.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز: « عشق قدرت مدیریت تمام بحرانهای یک فرد، خانواده و اجتماع را بتنهایی داراست »
✍ ایستاده بود و داشت بامحبّت و دقتِ تمام گوش میکرد به حرفهای یکی از بچهها.
چیزی که همیشه میان خودم و او نیز جریان دارد.
• جنس این عشق را خوب میشناختم، نه طعم زمین میداد و نه طعم تعلّق!
چیزی شبیه نور، شبیه آب، شبیه بیوزنی!
چیزی شبیه خُـــــدا ....
هر چه این مکالمه و مِهر که از دور تماشاگرش بودم، طولانیتر میشد، قلبم هم مچالهتر میشد!
و اینجا بود که بوی چرک «مَــن» به مشامم رسید.
با خودم گفتم: عشق که تعداد و نفر ندارد، تاریکی ندارد، قبض ندارد، تنگی ندارد، اگر از جنس نور باشد.
اساساً نور که بتابد میتواند همه چیز را در شعاع خودش روشن کند بیآنکه سهمی از کسی کم شود. هر کس به میزانی از این نور بهره میگیرد که به منبع نور نزدیکتر است. و هر کس به میزانی از یک عشق نورانی بهره میبرد که به مرکز شبیهتر است.
فاصله گرفتم و رفتم دورتر و جایی نشستم!
یاد یک فراز از دعاهای صحیفه افتادم، یادم نیست کدام دعا :
«خدایا مرا حفظ کن که اینکه محبتم به کسی، علّت ذلت درونیام شود!»
با خودم این جمله را تکرار کردم و گفتم:
عشق اگر عشق باشد و از جنس نور،
حتماً چهارچوب ندارد، بی نهایتی را میتواند سیر کند!
حسادت طغیان نفس است،
تنگی نفس است،
حد و حصری است که راه دریافت را میبندد،
باید این طغیانهای نفس را بیاعتبار کرد و محل نداد، تا مدام نخواهند سر بلند کنند و مرا ببلعند.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «خانواده داری آموختنی است.»
✍️ عادت داشتم به سحرهای حرم.
اما بعضی روزها را که حس میکردم بچهها روز قبل هنوز از بودنم در کنارشان تأمین نشدند، میماندم و در اتاقِ خودشان نماز صبح و تعقیبات میخواندم، بعد هم صبحانهای متفاوت که برایشان جذاب باشد، آماده میکردم و بیدارشان میکردم تا هم نماز بخوانند و هم صبحانه بخوریم همه باهم!
• این نکته را باباجانم یادم داده بود!
«که مراقب باش تا بچه ها را از محبت سیراب نکردی، دنبال سیر شدن معنوی خودت نرو، چون هرگز چیزی دستگیرت نخواهد شد.»
•بچهها اسم این روزها را که بیشتر باهمیم گذاشتهاند «روز خانواده» و اگر نیاز داشته باشند به حضور بیشترِ ما در خانه، اعلام میکنند که میشود آیا فردا هم روز خانواده باشد؟ که عموماً این اتفاق میافتد.
• چند روز پیش، پسر کوچکترم با پدرش قرار داشتند دوتایی بروند هیئت که از هفته پیش برای این مراسم که گردهمایی چندین مداح نامی بود، لحظهشماری میکرد.
• از قضا من این قصه را فراموش کرده بودم و زودتر رفتم منزل و یک شام حسابی درست کردم و منتظرشان ماندم تا از کلاس زبان برگردند.
• در باز شد و بوی غذا او را کشاند به آشپزخانه، در قابلمه را برداشت و از دیدن غذای مورد علاقهاش هم خوشحال شد و هم ناراحت!
گفت : مامان چرا وقتی ما نیستیم خانه، این غذا را درست کردی؟
تازه یادم آمد که امروز همان سه شنبه مورد انتظار اوست!
گفتم : من فراموش کرده بودم مامان، اصلاً یادم نبود که تو امروز با بابا قرار هیئت داری.
حالا اشکالی ندارد، دو تا حالت که بیشتر نداریم، یا شما بروید هیئت و بیایید و آخر شب غذا بخورید. یا اینکه بمانید و یک «روز خانواده» خوب برای هم بسازیم.
• گفت : دومین حالت که اصلاًااا ...
و یک نق ریزی زیر لبش زد و با حالت کلافگی رفت داخل اتاقش.
• نمیدانم چه در اتاق گذشت، چون هر از گاهی صدای اوف و اَه و نُچ از اتاقش میآمد.
• یک ساعتی گذشت و اذان مغرب شد، از اتاقش آمد بیرون و کنار سجاده من نشست...
گفت : مامان من خیلی با خودم فکر کردم، در روزهایی که در خانه «روز خانواده» داریم، شما هم از عشقتان که سحرهای حرم است میگذرید تا کنار ما باشید و آن روزها بهترین روزهایی است که ما باهم کیف میکنیم.
با خودم گفتم مامان برای «روز خانواده» از عشقش میگذرد، من هم باید همینکار را کنم پس.
✘ من این هیئت را نمیروم و امشب میمانیم خانه و باهم غذا میخوریم.
√ از این نتیجهای که گرفته بود شگفتزده شدم، اما از اینکه توانست از این میلِ بشدت عمیق بگذرد برای خانواده، بینهایت خوشحال شدم.
سرش را روی سینه گذاشتم و فشردم و گفتم: تو باعث افتخار مامانی!
من مطمئنم بعدها پسر و دختر خودت، هم به تو افتخار میکنند و هم در آغوشت امنیت را مینوشند.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «تکلفهای زندگی، سهم ما را از معنویات نابود میکنند!»
✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق!
جنس آمدنش گواه میزان دلتنگیاش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم.
• گفت خیلی دلم میخواهد همهی بچههای اینجا را با خانوادههایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغههای کار شبی کنارمان باشید.
گفتم : خیلی هم عالی،
چند روز دیگر شهادت حضرت امالبنین سلاماللهعلیهاست.
خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست.
• ناگهان ترسها سرازیر شدند...
فضای خانهمان بیشتر سنگ است،
ابزارآلات و تزئینیجات زیاد داریم،
ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگمان چه؟
بچهها کوچکند و نمیدانم میتوان جمع و جورشان کرد یا ....
• دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبتهای دیگر هم هست، برای آنها برنامهریزی میکنیم بعداً...
این روضه را اگر خدا بخواهد همینجا داخل دفتر برپا میکنیم تا انشاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد.
• ملاقات کوتاهمان تمام شد.
من با خودم فکر میکردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بینهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بینهایت انرژیها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند!
نتیجههایی که همه ما بعد از روضههای خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم.
از روضهای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمیکشد و تمام میشود و برای همه آن ترسها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده میگذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست میدهیم.
«عشق با تکلف، یک جا جمع نمیشوند!»
اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترسهای ریز و درشت در ملاقاتهاست.
• یادش بخیر آن وقتها که قابلمهی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجانمان را میزدیم زیر بغلمان و میرفتیم خانهی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق میکردیم و سبک و بانشاط برمیگشتیم خانه !
• دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد!
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باور کنیم که چشمهایمان نمیبیند»
✍ در اتوبان تهران ـ قم بودم و همانطور که به «پادکست روز» امروز گوش میکردم تا برایش کپشن بنویسم، به آسمان پیش رویم خیره شده بودم، گویی بغلش کرده بودم..!
•استاد نرم نرمک از پتانسیلها و قدرتهای نهفته در زمین میگفتند که دست عقل بشر فقط به شناختی اندک و محدود از بعضی قدرتها رسیده است.
مثلاً قدرتی که در هسته اورانیوم نهفته است و قادر است عظمتی را نابود کند، ذرهای در برابر قدرتهای ناشناخته است !
• ایشان میگفتند و من پرت میشدم به دنیایی دیگر ....
اینهمه سینه که مالامال معرفتالله بودند و کتاب نوشتند و درس گفتند و از پتانسیل «خلیفهاللهی» انسانها گفتند تا بلکه گوشی بشنود و سینهای نور بگیرد و جانی قد بکشد و دستش برسد بقیه را نیز با خود ببرد!
و چقدر از این پتانسیلها زمین به خودش دید و ما نفهمیده و قدرناشناخته رهایشان کردیم تا دنیا را رها کردند و «إلیه راجعون» را به اشتیاق برگزیدند.
• رسیدیم قبرستان شیخان!
هربار که داخل این قبرستان میروم احساس کودکان سه چهارسالهای را دارم که در جمعی از بزرگان گوشهای مشغول خاک بازی است!
هم میفهمم کودکی و کوچکیام را و هم سرگرم به همین کودکی و کوچکیام!
ایستادم مابین مزار میرزای قمی و آمیرزا جواد آقای ملکی تبریزی ...
آرام نجوا کردم شما همان پتانسیلهای ناشناختهی زمینید که بزودی بدست آخرین حجت خدا تازه رونمایی میشوید، چقدر خجالت میکشم از اینجا ایستادن، دعا کنید نفهم نمیـــرم..!
برگشتم به کپشن!
ناتوانتر از آنم که از پوستهی حرفهای استاد عبور کنم، چه برسد به فهم و ادراکشان!
تکرار کردم باز:
بعضی سینهها، آسمان شدهاند...
هم برای همه جا دارند و هم از دسترس همه دورند!
رو گرداندم سراغ گنبد حضرت معصومه سلاماللهعلیها:
گفتم مادر، شما مادر معجزههایید!
همه کوری ها که ندیدن چشمها نیست،
از این فقر کودکانه، از این کوری دل، مگر کوری بالاتری هست؟
معجزه کن مادر برایم ... معجزه لازم شده فرزندت !
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : هنر «گوش کردن» و «انتقاد بموقع»
✍️ اتاق فکر همیشه از همان اتاقهایی است که باید طوفانی باشد، اصلاً کلمهی «طوفان فکری» از شاخصههای اتاق فکر است.
خواه اعضای این اتاق فکر «زن و شوهر»ی باشند که میخواهند برای خانهشان تصمیم بگیرند، خواه همکاران یک تشکیلات، خواه مسئولین تراز اول یک مملکت.
• اگر طوفان در یک اتاق فکر بیاید (که البته بدون طوفان دیگر آن اتاق، اسمش اتاق فکر نیست) و بجای آنکه میوهاش یک باران نرم و یا رنگینکمان زیبا باشد، فقط خاک و خاشاک بلند کند و در چشم اعضای اتاق فرو برد، آن اتاق فکر نه تنها نتیجه نمیدهد که همهی اعضاء خود را میبلعد و آن ساختار را ضعیف میکند، حالا میخواهد آن ساختار یک خانواده باشد.
• پنجشنبه صبحها، جلسه اتاق فکر مدیران داریم که در عین حال که سختترین روزهاست الحمدلله شادترین روزها هم هست.
یک شعار داریم که باید به آن پایبند بمانیم؛
«من خوب گوش میکنم و با دلایل منطقی دیگران سعی میکنم که قانع شوم، ولی اگر دلیل منطقیتری دارم، دیگران را قانع میکنم».
با این شعار ما از این جلسات بیرون نمیرویم مگر اینکه همه به طرح پیشهادی قانع و قلباً شادیم و همه آن طرح را طرح خودمان میدانیم حتی اگر در اجرای آن نقشی نداشته باشیم.
✘ آن روز اما اینطور نبود!
مهمانی داشتیم که برای مشورت دعوتش کرده بودیم.
گوش کردنش ضعیف بود، سعی میکرد فقط پیشنهاد دهنده باشد حال آنکه کاملاً متوجه بودم که هنوز بر طرح مشرف نشده است.
تا اواسط جلسه به همین منوال گذشت و او دائماً یا سؤال میپرسید و یا مخالفت میکرد.
و سؤالها و مخالفتها هم حاکی از آن بود که احاطهی کامل بر موضوع ندارد.
• حدود یکساعتی گذشته بود و من فقط گوش میکردم و در تایید سخنانش سر تکان میدادم. سخنانش در جای خودش درست بود ولی در نگاه کل و یکپارچه میبایست با اندک تغییراتی برای مجموعه ما بومیسازی شود.
• حس کردم بچهها دارند وارد فاز تدافعی میشوند؛ اینبار که آمد سخن یکی از بچهها را با مخالفت قطع کند گفتم : اجازه میدهید حرفش را کامل کند؟
آرام شد و او حرفش را کامل کرد.
بعد از توضیحات، بلند شدم و روی تخته تمام حرکت چند سالهی مجموعه را تا رسیدن به این طرح توضیح دادم. نواقصی که دارد را گفتم، و تهدیدهایی که برای اجرایش متصوریم را نیز هم.
√ حس کردم دارد با من بالاتر میآید و از جایی که همه ما به موضوع نگاه میکنیم، نگاه میکند! انبساط چهره و فروکش کردن التهاباتش نیز حاکی از همین نتیجه بود.
آزاد شدن قلب بچه ها هم همین را نشان میداد.
تازه از اینجا به بعد اتاق فکر به حالت عادی و شعار همیشگی خودش برگشت؛
من با «گوش کردن» سعی میکنم دلایل منطقی دیگران را بپذیرم، و دقیقاً آنجایی را که دلایل منطقیتری برای رد موضوع دارم بیان کرده و دیگران را قانع میکنم. از این دو حالت فراتر که چیز دیگری وجود ندارد، اگر داشته باشد دیگر نفسانیت است که باید ذبح شود.
• ظرف مدت کوتاهی جلسه جمعبندی شد، وظایف هر کس بسته شد و تاریخ جلسه بعدی مشخص شد.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : استفاده حداکثری از ظرفیت ماه رجب
✍️ قرآنم باز بود جلوی چشمانم،
بیشتر از آنکه بخوانمش نیاز داشتم لمس کنم کلماتش را و با انگشتانم روی آیاتش چرخ بزنم.
انگشت اشاره ام ایستاد روی یک آیه، و با آن، قلبم انگار ایستاد!
«مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»
هیچ آیهای نسخ نشد یا فراموش نشد مگر آنکه بهتر از آن یا مثلش آمد، آیا نمی دانی خدا بر همه چیز تواناست؟
• با خودم گفتم؛ قرآن فقط یک آیهاش هم از سرت زیاد است برای اینکه بنشاندت جای خودت و بفهمی که فقر محضی و نعمتها بی حساب و کتاب بر تو باریدهاند، اگر نتوانی نگهشان داری، خدا بهتر از تو دارد که رو کند، که جایت بگذارد، که کارش را پیش ببرد!
• آخرِ آیه را که حجت تمام کرده است، نمیبینی آیا؟ «خدا به «كُلِّ شَيْءٍ» قادر نیست مگر؟
• با خودم گفتم: هر وقت شل شدی، فشل شدی، خواب رفتی، بیانگیزه شدی، بیایده شدی ، مغزت درست و غلط را تشخیص نداد و مکرر به اشتباه افتادی و کار خدا برای ضعف تو لنگ شد، خدا «برگ برنده اش» را بعد از مدتی مهلت دادن، حتماً رو می کند تا بدانی «کار خدا لنگ تو نمی ماند».
تا بدانی کار خدا را اگر به تو سپردند، «همان کار پاداش توست» و درست و با تمام وُسع انجام دادنش، علّت دریافتِ توفیقات بعدی...
• سرم را برگرداندم و به آدمهایی که دور و برم رفت و آمد میکردند خیره شدم!
انگار نمیدیدمشان، چیزی که میدیدم خودِ درمانده و عاجزم بود که در یک معدن طلا ایستاده و توان استخراج و رساندنش به کسانی که دو تا کوچه آنطرف تر از فقر در حال احتضارند ندارد.
خیز برداشتم و رفتم سمت ضریح؛
باباجانم میگفت بغل کردن ضریح، بغل کردن معصوم است! فرقی ندارد که.. تو را از پایین ترین مرتبه حس به بالاترین هم آغوشی در بالاترین ادراکات روحی سوق می دهد و چه راست میگفت باباجانم.
√ در گوشش گفتم؛ من میدانم اضافیام، میدانم کاری از دستم برنمیآید، میدانم این کوه طلا باید برسد به دست فرزندان و یتیمان شما و از غم برهاندشان، و من توانش را ندارم!
معجزه کن آقا ... همه ی تاریخ اسلام با همه ی زحمات و خون دل هایی که برایش خورده شده، جز به حول و قوه خودتان نبوده!
• همینکه بمانیم در خیمه شما و بفهمیم کجاییم و چقدر تلاش لازم است که دستمان از دستتان جدا نشود خودش معجزه می خواهد برای آدمی مثل من.
چه برسد کاری بخواهد پیش برود.
• چند ساعت گذشت و آمدم گپ روزِ امروز را بنویسم؛
دیدم خدا مزایده گذاشته ... برای دریافت معجزه ها!
شنبه ۲۳ دی، اول رجب است.. و معجزه ها به زمین نزدیک ترند😊.
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : قلب مجلل و پاکیزه، بهشت مجلل و زیبا می آفریند.
✍️ خانه، هرچند زیبا و مجلل، تا پاکیزه نباشد آرامبخش نیست!
خانه هرچند وسیع و دلباز، تا طاهر نباشد محلِ امن نیست!
• ماجرای همین خانه است، ماجرای باطن ما!
هزار خُلقِ زیبا آرامش نمیآفرینند برای ما، اگر خانهی روحمان به نجاساتِ دیگران، آلوده باشد.
• برای همین گفتهاند: کینه، سرطانی است برای روح که سدّی میسازد و مانع میشود تا از زیبائیهای روح خودمان نیز لذت ببریم!
• خطا میکنند دیگران، به یقین، درست مثل من و شما، تا بیاموزیم هر نجاستی لیاقتِ ماندن در خانهی قلبمان را ندارد.
• خطا میکنند تا بیاموزیم: اگر سیاهی آمد، درب قلبمان را ببندیم و نگذاریم بیاید و بماند.
• قلب آلوده، با هزار خُلق زیبا نیز، نمی تواند منبع آرامش باشید؛ اگر به خطاهای دیگران، مشغول شود!
• خانهی تمیز بزرگ هم که نباشد، مجلل هم که نباشد، باز آرامبخش است و مأمنِ سکون.
• روحِ تمیز، وسیع هم که نباشد، قدرتمند هم که نباشد، باز محل امنیت است برای دیگران!
• همه میفهمند چنین کسی، در گرداب خطاهایشان گیر نخواهد کرد!
و خاطرهی اشتباهاتشان را مدام به تکرار نخواهد نشست.
• همه میفهمند آنکس که میتواند ببیند و بگذرد، تنها کسیست که آرامشش دائمی و امنیتش ماندنیست!
• غفّار، همان خدای بالابلندیست که عمری خطاهای ما را چنان تطهیر نموده و از کنارش آرام و بیصدا رد شده که خودمان هم فراموششان کردهایم!
#گپ_روز
#موضوع_روز : « برنامهریزیِ نو برای ساختن آینده، بمعنای فهم نواقص گذشته و عزم جبران آن در آینده است.»
✍️ چند وقتی بود که خطای بزرگی را مدام چندین مرتبه تکرار کرده بود!
• البته نمیگویم که قبلاً به این جاده خاکی نزده بود، نه ... ولی حالا انگار، جنسی از بینیازی، طغیانش را بیشتر کرده بود!
• و من نگران بودم...
امان از روزی که عزیزت را در آستانه ی درهای میبینی و او نمیفهمد. تذکر مستقیم و غیرمستقیم هم اثری ندارد.
• سحر بود! ایستاده بودم روبروی پنجره و به آسمان زل زده بودم.
ذهنم دو دو میزد دنبال یک جمله، یک راه، یک راه حل درست.
اما با خودم گفتم الآن وقت این چیزها نیست! رهایش کردم و صحیفه را گشودم و دعای «مکارم اخلاق» را جرعه جرعه خواندم.
• دیدم این دعا از همان اول به خواستنِ ناب ترین ظرفیتها و نیتها و رفتارها دارد میگذرد، نه از «مرا ببخش» و «خطا کردم» خبری هست، نه از شکر نعمتها!
※تازه این دوزاری کج من، تکانی خورد و رفت سرجایش نشست!
وقتی آدم میرسد به طلب، دیگر از گذشته حرف نمیزند که! برایش تمام میشود همه آنچه گذشته بود...
رسیده به آنجا که میخواهد باشد، که جلو برود، دیگر برای بهتر بودن وکاملتر شدن دعا میکند و این یعنی گذشته خرابم را هم من میدانم هم تو...
بی خیالِ آنچه گذشت، آینده ام را درست کن. آینده ای که بی نهایت است و تمام نمیشود!
✘ این جواب سوال من بود، نه؟
با خودم گفتم: بعضی وقتها شاید لازم است یکی آنقدر یک خطا را تکرار کند، تا قبح آن خطا را بفهمد، تا از آن بیزار شود.
نمیدانم واقعاً، شاید برای همین هم هست که ربوبیت خدا ربوبیت بی کلام است!
بازی میکند با بنده اش انگار!
گوشش را برای خطایی میکشد و بی صدا تنبیهش میکند، ولی اگر میلش باز به همان خطا بود راه را برای رفتنش باز میگذارد که برود!
آخر این بنده هنوز بدش نیامده از این گناه،
و طهارت، مقام «بیزاری از خطا در قلب» است.
• با خودم گفتم وقت آن رسیده که سکوت کنی و دست و پا نزنی!
تا قلب قیمت چیزی را نشناسد، حفظ حرمت و نگهداریاش ممکن نیست! اگر هم دست و پا بزند تا چیزی درست شود، اداست! واقعی نیست! فقط صرفاً برای از کف ندادن نعمت است.
• آرام شدم و انگار چیزی از وجودم کنده شد.
وقت آن بود که اصل سرمایه را بدهم دست خدا و آرام بگیرم و اعتماد کنم به آنکه دارد دعاهایم را میشنود و مربیگری اش صدا ندارد!
※ ولی من میفهمیدم اینرا:
«که تمام مقصود خدا همین بود که بفهمم باید این مدلِ دقیق تربیتی را خوب یاد بگیرم؛ همین.»
#یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : امان از «دردِ بیدردی» !
✍ شب جمعه بود!
آدم که از دست خودش خسته میشود، چارهای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟
• حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم!
کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز...
فقط آمده بودم که نمیرم!
• زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار!
• کمکم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق!
در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند.
• دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند!
همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد!
لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید!
گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً،
دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟
گفتم : بله حتماً
• سری تکان داد و از کنارم رفت!
دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند.
• نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»!
• بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست.
نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم.
انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟
گفتم: «مهدی»
لبخند زد و سرم را بوسید و رفت!
✘ او رفت و من خانه خراب شدم....
با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای!
این زائر یک شب جمعه بیخواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند!
تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟
• او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل سالهی بیثمر، که «هنوز بیدردی، درد اصلی اوست».
#یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «درد، دعا میآورد، دعای با درد هم اجابت را نزدیک میکند»
✍شب بود، شاید حوالی ساعت ۱۰
میخواستم برای «کاری» تصمیمی بگیرم که دودل بودم.
زنگ زدم به باباجانم خواستم برایم استخاره کنند.
گفتند قرآن دم دستم نیست بابا، من دعایش را میخوانم تو وضو بگیر و قرآن را باز کن و برایم آیه را بخوان.
استخاره خیلی خوب بود و من خواستم خداحافظی کنم که گفتند:
باباجان وقت داری درمورد چیزی باهم صحبت کنیم؟
گفتم : وقت برای شنیدن شما چه قیمتی دارد؟ همهاش فدای شما.
ادامه دادند: در حرم امام رضا علیهالسلام نشسته بودم، یادم آمد خاطرهای را از آیتالله حائری شیرازی.
تعریف میکردند که وقتی کودک بودند در شیراز خشکسالی شد. خشکسالی طولانی شد و پدرم یکروز من و خواهرم را که او هم فاصله سنی زیادی با من نداشت صدا کرد و هدیهای به ما داد و گفت هدیه برای این است که بروید روی پشت بام و دعا کنید باران بیاید.
• ما رفتیم و دعا کردیم و بعد از مدت کوتاهی هم من و هم خواهرم به چشم دیدیم که ابر سیاه آسمان شیراز را پر کرده و باران شیرازِ ما را سیراب نمود.
• امشب با خودم گفتم: باید کودکان دعا کنند، باید یادشان بدهیم دعا کنند، چه برای باران، و چه برای این درد به جان رسیدهی غیبت، بلکه خدا به آبروی بچهها تمام کند این داستان عجیبِ بیپناهی دنیا را !
• گفتم : چرا نمیشود بابا، براحتی میتوان با تولید محتوای مخصوص کودکان و هماهنگی با مراکز ذیربط و خانوادههای دغدغهمند اینکار را انجام داد. تلفن را قطع کردم و همانجا نشستم و پرت شدم به جایی که تا بحال نرفته بودم.
• با خودم گفتم؛ تو چه میکنی در دنیا هااااا؟
درد که باشد، خاطرههایِ قدیم هم ایدهساز میشوند و راهکار میدهند!
درد که باشد، راه رفتنت هم «استغاثه» است و توسل!
درد که باشد، حرم مرکز تفکر است و حلّ معما!
درد که باشد، دست به دامن همه میشوی حتی کودکان، تا گوشهی گرهِ دردت را بگیرند و آنقدر بکشند تا باز شود...
• صبح فردا ایده را با بچهها مطرح کردم.
دو سه روز بعد هنوز در ذهنمان مرتب نشده بود که در جلسهای با یکی از هنرمندان که برای منظور دیگری هماهنگ شده بود، از ایشان برای یک همکاری مشترک برای نیمه شعبان سوال کردیم که آیا تمایل دارند و نظرشان چیست؟
گفتند: به پویشی برای دعای کودکان فکر میکنم، که آنها را جمع کنیم و سازماندهی کنیم و دعا کنند.
• نگاهم به نگاه بچه هایی که مسئله را میدانستند همراه با لبخند دلتنگ و لطیفی گره خورد!
برای او هم گفتیم ماجرای ایدهی باباجان و حرم امام رضا علیهالسلام را...
و مهر تایید امام رضا علیهالسلام نشست پای کارمان.
تا انتهای این جلسه تیم بسته شد و رفتیم برای دسته بندی محتوا و تولید یک سرود مخصوص دعای کودکان.
که اگر خدا بخواهد و مدد کند، اینکار انجام شود.
• همهی اینها را گفتم که بگویم:
هر جا کار جلو نمیرود، خواستنمان درست نیست. درد که باشد، ایده گم نمیشود، خدا میفرستد آدمهای عاشقش را و آنکار را جلو میبرند.
✘ درد را باید خواست، باید برای دردمند شدن دعا کرد!
#یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا میشود!»
✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله!
هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان میآید حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام و بعد از نماز جماعت زیارت میکند و عصا زنان هم میرود.
• همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمیآید اصلاً.
از کنارت که میگذرد، رد بوی عطرش میماند و اگر بشناسی عطرش را، میفهمی قبلاً از آنجا عبور کرده.
• یک ماهی بود ندیده بودمش!
هر روز میایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه میایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دامادها و عروسهایش را به اسم دعا میکرد، میایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا میکردم.
میتوانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست.
• بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهستهتر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد میشود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم.
• ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر ... کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟!
گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید.
گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم.
هر سحر بیدار میشدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را میپوشیدیم و باهم قدمزنان میآمدیم خدمت آقایمان.
من هر سحر موهایش را میبافتم و او برایم عطر میزد! این آدابِ زیبنده شدنمان برای مولایمان بود.
آفتاب که طلوع میکرد من میرفتم بازار، و او میرفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش.
همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را میپوشم و عطر میزنم و به سمت حرم میآیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمیدارد.
تازه من برایش شعر هم میخوانم در راهِ آمدن.
• حرفهایش، اصلاً عجیب نبود!
این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب میکردم.
• رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید!
او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش میآید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوریاش آزارم دهد.
گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همهچیز تمامند. افتخار میکنم روبروی شما ایستادهام و از حکمتهای جان شما مینوشم.
• گفت : خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشتِ او، إنشاءالله.
یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «به رفتار خدا فکر کن»
✍️ آنقدر در زندگیاش درد کشیده بود، که انگشت به هر جای خاطراتش میزدی، صدای درد میداد.
• گاهی فکر میکردم با خودم، چه صبری دارد که توانسته تا امروز دوام بیاورد. اما چند روزی بود که صبرش ته کشیده بود، له شده بود انگار! به او حق میدادم بیش از خودش حتی.
جایی که پای نشانه گرفتن آبرویت به میان میآید تحملش سختتر از چیزهای دیگر است!
• آنقدر بهم ریخته بود که حس میکردم هیچ کاری جز امضا کردن مرخصیاش از دستم برنمیآید. باید میرفت تا با این درد، زایمان کند. همان قسمت از «خودش» که تاول زده بود را تُف کند بیندازد بیرون و راحت شود برای همیشه...
• رفت و من تا صبحِ فردا انگار تمام لحظههایم را لاینقطع برایش دعا میکردم.
صبح باور نمیکردم بیاید، اما آمد!
سبک و پوست انداخته و آرام! یک لبخند پنهانی هم ته نگاهش بود.
• آمد نشست کنارم و بیآنکه بپرسم گفت:
از اینجا که رفتم، مستقیم خودم را رساندم حرم!
نمیدانم چقدر طول کشید تا هق هق زدنم تمام شد و چشمهایم کمکم به محیط باز شد. سرم را تکیه دادم به دیوار و خیره شده بودم به دیوار روبرو، و به علت این اتفاق فکر میکردم. من تمام عمر سعی کرده بودم با کمترین حاشیه زندگی کنم، حکمت این اتفاق در چه بود که اینچنین جانم را زخم کرده و آرام نمیگیرد؟
یک عالمه فکر از ذهنم گذشت تا اینکه چشمم افتاد به تصویر خودم!
من بودم در یک تکهی کوچک از آینهکاری دیوار روبرو.
دقیقتر که نگاه کردم دیدم هیچ آینهی کاملی در این دیوار کار نشده، همه خرده آینهاند و تکه تکه! و همین تکههای بندانگشتی دارند مرا نشان خودم میدهند.
انگار در یک لحظه، همان مُشتی که ناخنش را در قلبم فرو کرده بود و هیچ جوره رها نمیکرد ناگاه رها کرد این دل بیصاحب مرا... . و من راحت شدم!
✘ اینجا تکه تکه ها را میخرند و قیمتیاش میکنند.
در این دستگاه تا تمام تو را نگیرند و به کوچکترین قطعهها تبدیل نکنند، کاربردی نخواهی داشت. باید بایستی و ببینی کدام طرف روحت تراش میخواهد، برنامه بریزند و تراشت بدهند و لایق این دستگاهت کنند.
همین فهم، مرا راحت کرد و قلبم را آزاد! بخشیدمشان و تمام.
• گفتم : حمد مخصوص خدائیست که هدایت میکند آنکس را که در رفتار خدا تفکر میکند و رد نشانههایش را میگیرد و میرود تا میرسد به او.
الحمدالله...
با قدرت برخیز که کارهای بزرگی انتظار این تکه آینه را میکشند.
یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «دبّههای بزرگ را امام گذاشته تا شما پُر کنید»
✍ کودک که بودم، کانون پرورش فکری شبیه یک خانهی امن بود برای من!
نفسم باز میشد آنجا،
فکرم کار میکرد آنجا،
مدیری داشت آن مرکز که پدرانگی شغلش بود انگار!
و من برای اولین بار آنجا بود که فهمیدم آدم میتواند پدر یا مادر بچههایی باشد که در پاگشایشان به دنیا نقش نداشته است.
• هشت سالم بود و تعطیلات تابستان، که رفته بودیم اردو،
دوست داشتم من هم مثل او مراقبِ بقیه باشم، تا از حجم نگرانیهایش کمی کم کنم. آخر او همه کارها را به تنهایی انجام میداد و بتنهایی باید مراقب همه ما میبود و این از نظر من در آن سن کار سختی بود.
• دیدم دبّهی آب خالی است، و بچهها دارند بازی میکنند و الآن ممکن است تشنه شوند، دبّه را برداشتم و با احتیاط از یک سراشیبی رفتم پایین تا از آبِ چشمهای که در آن منطقه ییلاقی از دل کوه میجوشید پر کنم و برگردم.
با اینکه خیلی مراقب بودم که دسته گل آب ندهم، ولی سُر خوردم و با کف دست به زمین افتادم و مچ دست چپم پیچ خورد.
با این حال دبه را پُر کردم و با مشقت آنرا به بالا رساندم و بچهها ریختند روی سرم و آب را در کسری از دقیقه تمام کردند.
• سفت با دست راستم مچ دست چپم را گرفته بودم که آقای خلیلی که از دور داشت تماشایم میکرد آمد جلو و مهربان نگاهم کرد. هم خوشحال بودم کاری را انجام دادهام که اگر من انجام نمیدادم او باید انجام میداد، همینکه دلم نمیخواست بداند چه شده، سعی میکردم درد دستم را از او پنهان کنم.
• هیچ نگفت و رفت یک باند کشی و یک پماد به اسم «ویکس» که آنوقتها همهی دردها را انگار درمان میکرد آورد تا دستم را بانداژ کند. همینطور که مشغول بانداژ بود گفت: امام را دوست داری؟
نگاه کردم به صورتش و جواب ندادم، از عقلِ آن موقعِ من، آن سوال اصلاً ربط نداشت به درد دست من.
ادامه داد: من فکر میکنم تو امام را خیلی دوست داری!
نطقم باز شد و گفتم: تازه برایش شعر هم گفتهام.
گفت: تو میدانی امام گفته که سربازان من که دنیا را تغییر میدهند در کوچهها مشغول بازیاند؟
گفتم: واقعاً؟ یعنی مثلاً من؟
گفت: مثلاً نه! حتماً تو، خود خود تو!
از این حرفش انگار دستم خوب شد یکهو!
بلند شدم ایستادم و با تعجب نگاهش کردم.
گفت: امام میداند که روزی تو و همهی دوستانت بزرگ میشوید و نگران او و دغدغههایش میشوید.
آنوقت میگردید ببینید کجای کار لنگ است و میروید همان گوشه را میگیرید تا غصه نخورد و انقلاب همان میوهای را بدهد که باید بدهد.
گفتم: واقعاً؟
گفت : آره باباجان، دبّههای خالی همیشه هست! یکروز میرسد که باید بگردی و دبّههای خالی بزرگتری را پُر کنی. امام امیدش به شماست بابا! از خودت بیشتر مراقبت کن، شماها بزرگ که شوید دنیا جایی تماشایی خواهد شد.
• من آنروز هیچی از حرفهای آقای خلیلی نفهمیدم. ولی چون خیلی دوستش داشتم مثل همهی خاطرات دیگرش سعی کردم حفظش کنم تا بعداً آنرا بفهمم.
• همین امروز بعد از سی و اندی سال، موقع نوشتن «گپ روز» تازه فهمیدم بزرگترین دبّههای خالی شاید، « شناخت حقایق انقلاب امام و تفکیک ذات انقلاب از انحرافات مسیر و تبیین هدف و آینده حتمی و نزدیک انقلاب» باشد.
حکیم نبود آن مرد، پس که بود؟
یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «رها توحید یاد من داده است» !
✍ تازه دو سالش تمام شده بود، حرف زدنش هم هنوز خیلی مفهوم نبود!
کلمات را نصفه و نیمه ادا میکرد ولی منظورش را میرساند.
آنقدر ظرافت در خلق این دختر بچه بکار رفته بود که آدم را یاد هنر مینیاتور میانداخت.
• یک کیف کوچولو در دستش بود، که به شدت روی کیفش حساس بود. اینکه کسی دستش نزند، زیپ این کیف را نبندد، آن را کج نکند و ...
برایم جالب شد ببینم چه در آن کیف دارد، که اینقدر برایش حیثیتی شده !
• همینطور که داشتم اداهای دخترانهاش را تماشا میکردم و دلم برایش ضعف میرفت، انگار عشق در چشمانم را حس کرده باشد، بلند شد و عقب عقب آمد و خودش را انداخت در بغلم و بیهیچ تکانی نشست.
• تعجب کردم، آرام دستم را گذاشتم روی شانههایش و گفتم، چقدر کیف کردم از اینکه اینقدر مراقب کیف قشنگت هستی.
گفت : بابا حمید خریده!
گفتم : بهبه به سلیقهی بابا حمید. در این کیف خوشگلت چه داری که نگرانی نکند کج شود و بریزد؟
• بلند شد و رو به سمت من شد و دو تا پاهایش را از بغل آویزان کرد و طوری نشست در بغلم که کسی محتوای داخل کیف را نبیند. بعد یکی یکی آنچه در کیف بود را بیرون آورد و نشانم داد. این یه کِش مو ...
گفتم: وای بینظیره !
گفت: مامانی خریده.
این یه گلِ سر ...
گفتم : بیخود نیست نمیخواهی کیفت را زمین بگذاری، چقدر گل سرت قشنگ است، رها جان!
گفت : مامانی خریده!
با پاسخ دوم او خشکم زد و تازه فهمیدم چرا این کیف جادوییِ رها مرا به خودش بند کرده بود.
• او به ازای هر حمدی که من از محتویات کیفِ در دستانش میکردم توجه میداد مرا به سمت بابایی و مامانی، که آنرا برایش خریده بودند... و این تمامِ توحید بود.
در همین فکرها بودم که بغلدستیام دست کشید روی موهای لطیفتر از حریر و پوست مخملی رها و گفت؛ وه چه دختر ماهرویی...
گفتم: دست خدایی درد نکند که تصویرگریاش کرده است.
گفت : راست میگویی!
و او نمیدانست «رها این جمله را یادِ من داده است» !
یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عاشقها شبیهِ عشقشان میشوند، شبیهِ معشوقشان»
✍️ به حاج بابا معروف بود در روستای خودشان.
از نگاه من چهرهاش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید میپوشید.
• گهگاهی که به آن روستا میرفتیم و با نوههایش بازی میکردم و بیشتر میدیدمش، با خودم فکر میکردم او خوشگلتر از همهی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ...
• دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش میرفت برای دو تا دخترش.
دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر میکردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد.
با همهی کودکیام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوشآمد میگفت.
• من خوب یادم میآید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمیزدند و سنگدلش میخواندند. اما من میدانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است.
• این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ...
• تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت.
اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیشبینی میکردند منتظر بودند عکسالعمل حاج بابا را ببینند.
من نوجوان شده بودم و بهتر میتوانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت!
و باز هم همان صحنه را دیدم ...
• حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. میشد کوه درد را روی شانههایش حس کرد، ولی این کوه درد اَبروانش را خم نکرده بود.
• پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد!
گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص)
خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید.
• اینبار حاج بابا در تیررس تهمتهای بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد.
• و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همهی پیرمردها خوشگلتر است!
اما امروز علت اطمینانم را میفهمم.
√ عشق حاج بابا از همه خوشگلتر بود، که او را از همه خوشگلتر و قویتر و مَردتر کرده بود.
دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام میشود که دردهای کوچکتر را قورت میدهی تا از آن درد بالا نزنند!
قدشان از آن درد بزرگتر نشود!
بروز و ظهورشان از آن درد واضحتر نشود.
حاج بابا عاشق بود و دلش نمیخواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند.
حاج بابا خوشگلترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمیدانستند!
#گپ_روز
#موضوع_روز : «صبر، شرط استقامت است، و عشق شرط صبر!»
✍️ حرم، شاید نه، از نگاه من یقیناً، تنها خانهی حقیقی ماست!
ما شاید این را ندانیم ولی درونمان باورش دارد. مگر جز این است که وقتی دردمان آنقدر سنگین میشود که کسی توان برداشتنش و یا شراکت در آن را ندارد، سراسیمه خود را میرسانیم و میاندازیم داخل حرم و آنقدر میمانیم تا صاحبخانه تیمارمان کند و بعد راهی میشویم.
آیا این خاصیت یک خانهی اَمن نیست؟
• نشسته بودم ظهر یک روز آفتابی در حیاط حرم، خانمی نزدیک شد و گفت؛ ممکن است با تلفن شما تماسی بگیرم؟
نگاهش کردم و گفتم : حتماً که میشود، و قفل گوشی را باز کردم و دادم دستش!
خیلی کم فاصله گرفت از من، و دو تا جمله گفت و تلفن را قطع کرد. اشکش آرام میچکید. آرام و بدون هیچ صدایی!
• نگاهم کرد و گفت: تقصیر خودش نیست!
زمان جنگ تحت موج انفجار قرار گرفته و از آن سال به بعد هر از گاهی حالش خراب میشود و همه چیز را به سمت من پرت میکند و اگر نتوانم خودم را نجات دهم، مرا به باد سختترین کتکها میگیرد.
اما من دیگر یاد گرفتهام یک عبا و چادر همیشه دم در آماده دارم. از خانه میزنم بیرون و میآیم اینجا تا شرایط به حال عادی برگردد. چند ساعتی میمانم، آرام که شد برمیگردم!
من فقط مبهوت نگاهش میکردم آرامشِ کلامش آنهم وقتی از سختترین دردهایش حرف میزد برایم آنقدر تحسین برانگیز بود که بیاختیار بلند شدم و ایستادم.
• ادامه داد : آن قدیمترها بیشتر به سرم میزد ولش کنم و بروم، ولی میدانی او مرد عجیبی است، بینهایت خیرخواه است، یک عالمه فرزند یتیم را سرپرستی میکند که دیگر همهی آنها به خانهی ما رفت و آمد دارند و شبیه یک خانواده واقعی هستیم...
• اما همهی اینها را بگذاریم کنار، راستش را بخواهی من عاشقش بودم که زنش شدم، هنوز هم هستم که تحمل این درد برایم آسان است. حتی یکبار هم نشده که این درد را پیش خانوادهام ببرم تا نکند از احترامی که دارد کم شود.
هیچ نگفتم ! تلفنم را داد و تشکر کرد و رفت...
و مرا با یک سوال دردناک تنها گذاشت!
✘ اگر «صبر» میوهی «عشق» است؛
پس من در مسیری که برگزیدهام هرجا بیصبری کردم و شدائدی که بر من وارد شد، توانست کنارم بزند یا جیغم را دربیاورد، سقف عشق مرا مشخص میکند.
من تا آنجایی میایستم و ادامه میدهم که شعاع دایرهی عشقم مشخص میکند!
و همانجا جا خالی میدهم که چیزی به نام «من» از این محبت بالا میزند.
این بزرگ زن، بزرگ زاده، بزرگ دل، یادم داد، برای استقامت روی «عشقت» کار کن!
هرچه عاشقتر = صبورتر
هرچه عاشقتر = شجاعتر
و ... هرچه عاشقتر = وفادارتر
√ او یادم داد، اگر قرار است پای امامت بمانی اول باید عاشقش باشی!
یاد_شهدا_با_صلوات 📿
💠أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
💠@baghiat_salehat_ghaem
الـــــــــــــتماس دعاء
#گپ_روز
#موضوع_روز : تشخیص «گندم ری »
※ انسان صراط است. و نامهٔ عمل است.و بهشت و جهنم.
• امام باران است، بهار است، بهشت موعود است، که اگر به او برسی؛ صراط را، و بهشت و جهنم را، گذرانده ای...
ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِين
• عُمَر سَعد اول تیر را به سمت بهشت نشانه رفت!
شمر خیمه های باران را به آتش کشید!
شَبَث بن رِبعی فرمانده نیروهای پیاده بود،
و عُمَروبن حَجاج بر شریعه فرات ایستاده بود!
√ گویا مسابقهٔ فرو رفتنِ در آتش بود،
که هریک می خواست سهمی بیشتر ببرد.
• هر آدمی آخرت خود را همراه می بَرد، و در هر قدم چیزی بر آن می افزاید.
• زندگانی هر آدم راهی ست که از درون او میگذرد و با هر قدم شکل میگیرد.
هر آدم صراطی ست: بعضی مستقیم
و گروهی پیچاپیچ و کج به سمت جهنم!
• اول نوشتند: بیا ای بهار که آمدنت رایحهٔ بهشت است!
و زمانی که بهار و بهشت و باران رو به سوی آنان داشت، فرستادگانش را کشتند،
راه را بر او بستند، آب را از او دریغ کردند،
تا آخرین نفر از مردان کاروانش را کشتند
و سپس او را، پسر دختر پیامبر را ...
بهشت را، بهار و باران را، سربریدند
و در جشن این پیروزی خیمه هایش را آتش زدند.
√ گویا مسابقهٔ فرو رفتنِ در آتش بود
که هریک می خواست سهمی بیشتر ببرد.
• «عُمَر سَعد»، که همبازی حسین علیهالسلام بود در کودکی و گفته بود: میدانم که به اشتباه آمده ام اما از «گندم ری» نمی توانم بگذرم، تیری را به چلهٔ کمان گذاشت و به سمت خیمههای حسین پرتاب کرد و گفت:«ای قوم شاهد باشید که اول تیر را من انداختم»
• «شمر بن ذی الجوشن» در آتش نام و قدرت چنان زبانه میکشید، که همگان را انگشت به دهان کرده بود!
وقتی در میانهٔ جنگ از پشت سر به خیمههای امام حمله کرد، حتی همراهانش زبان به شماتت او گشودند!
• همراهانی که یکی از آنها «شَبَثِ بن رِبعی» بود. هم او که نوشته بود به امام «باغهایمان سرسبز و میوهها فراوانند»...
• هم او که زندگانیش راهی پیچاپیچ بود بین حق و باطل! هزارتویی که هیچ گاه نتوانست از آن رهایی یابد.
هزارتوی به سمت جهنم که مسیرش با سود و زیان دنیا جا به جا میشد و هر دم نقش تازه ای میگرفت.
√ گویا مسابقهٔ فرو رفتن در آتش بود.
«عُمَروبن حَجاج» بزرگ قبیله خود بود. نوشته بود به امام، «آب ها فراوان است». نوشته بود «هر گاه خواستی بر لشکری آماده فرود آی».
و او فرمانده لشکری بود هزار نفری. ایستاده بر شریعه فرات در روز عاشورا!
• عُمَر سَعد،
• شمر
• شَبَث
• حَجاج
اینها نامهایی ساده نیستند، هرکدام این نام ها یک استعاره اند! استعارهٔ
• شهوت
• خباثت
• ریا
• قدرت
استعاره ای که می تواند در هریک از ما حلول کند!
• زندگانی «آزمون انتخاب» است بین بهشت و جهنم، در هر لحظه، هر قدم و... گاهی در هر نَفَس حتی «گندم ری» پنهان شده است.
که هر کجا آزمون انتخاب بین نیک و بدی در کار باشد، یکی از آن دو گندم ری است.
√ تا حلول عمر سعد ،در روح آدمی
به قدر یک انتخاب فاصله است.
※ هر آدمی آخرت خود را بر دوش می کشد.»