⭕️روایت #مردعاشقی که به #معشوق_رسید...
🔺بسیـجی مجـروح بـا ناراحـتی و با چشمـانی پُـراز اشــک و صدایـی کـه هــرلحـظـه ضعیـف و ضعیف تر می شـد گفـت:
«چـرا سرم را بلند کردید؟! چرا نگذاشتید سرم همانجا باشد؟! سرم روی پای عزیز فاطمه (سلام الله علیها) بود؛ سـرم روی پـای آقـام سیدالـشهدا (علیه السلام) بود. چـرا نگذاشتید همانجـا بمـانم؟»
🔺اشک در چشـم بچـه ها حلقـه زده بود و همه بی اختیار گریه میکردند و آقـا را صدا می زدند؛ هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت.
🔺بسیجی این را گـفت و در حـالی که زبان خـود را برای سـلام بر حضـرت به زحمت حـرکت می داد به لقاء الله پیوست. چشمـانش نیمـه بـاز و برلبـان خونینش تبسمی شیرین نقش بسته بـود.
📜روایت عشق / غلامعلی رجایی
به دیار بهاباد بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1589903798C9357de13fd