✍️ #خاطره شهدا:
چنددقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست.رفتم دنبالش ودیدم داره بایکی از بچهها عکس می اندازه ...پرسیدم:این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
@man_enghelabiam313
⭕️ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💑 #عروسي_خوبان
🔻عروسي اش نزديک بود.
يک کارت دعوت براي امام رضا (ع) نوشته بود که داده بود ببرن مشهد.
يک کارت هم براي امام زمان (ع) که انداخت توي چاه مسجد جمکران.
يک کارت هم براي حضرت زهرا (س) و حضرت معصومه (س) نوشت که برد قم و انداخت تو ضريح.
درست قبل از عروسيش بود که حضرت زهرا (س) آمده بودند به خوابش. به بي بي عرض کرد : خانوم جان! من قصد مزاحمت براي شما نداشتم.
حضرت فرموده بود : چرا دعوت شمارو رد کنيم؟ چرا به عروسي شما نياييم؟
#خاطره اي از #شهيد_مصطفي_رداني_پور
💍سالروز پیوند آسمانی و ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) مبارک باد
@man_enghelabiam313
تا کی به شکل #خاطره ای گم ببینمت؟
در عطر سیب🍎 و
مزه گنــ🌾ـدم ببینمت
من آن #همیشه چشم به راهم
به من بگو
یک #جمعه در هزاره چندم ببینمت⁉️
#غروب_جمعه💔
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@man_enghelabiam313
#خاطره
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
@man_enghelabiam313
#خاطره
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند .
حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری!
برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرماندهشان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
@man_enghelabiam313
#خاطره
مرد عراقی به پسرش گفت برود دست حاج قاسم را ببوسد ، پسر رفت بین جمعیت، ولی نتوانست نزدیک حاجی بشود. وقتی نشست توی ماشین، گفتم مردم عراق اینقدر دوستت دارند که پدری به پسرش امر کرد بیاید دستت را ببوسد، ولی محافظها نگذاشتند.خواست ببیندشان؛ از ماشین پیاده شد، پسر و پدرش را غرق بوسه کرد.
#دانشگاه_آزاد_اسلامی
#از_حماسه_تا_حماسه
@man_enghelabiam313
#خاطره
✍قرار بود به ایران بروم و حاج قاسم مرا به منزلش دعوت کرد. با خودم فکر می کردم که حتما منزل حاج قاسم مملو از فرشها و اثاثیه گرانبها است زیرا ایران کشوری است که مردم آن به فرش و وسائل شیک علاقه دارند. خلاصه وارد خانه حاجی شدیم و دیدم وسائل خانه آنها از ساده هم ساده تر است و خانه با یک موکت قدیمی مفروش است و اتاق پذیرایی هم پر شده از تصاویر شهدا. این بار من در گوش حاجی گفتم اثاثیه شما قدیمی است و نیاز به تعویض دارد!.
حاجی خندید و دستم را گرفت و چیزی نگفت. گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می گیری؟حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد با مزایای فراوان! حاجی به من گفت:
شیخنا مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می گیرد مهم این است که چه چیزی به کشورش می دهد و خدا چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنتالهی حتمی است. شیخنا ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
📚کتاب من قاسم سلیمانی هستم ناصرکاوه راوی, سامی مسعودی از فرماندهان عراقی
#از_حماسه_تا_حماسه
#دانشگاه_آزاد_اسلامی
@man_enghelabiam313
#خاطره
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم میامدند برای عرض تسلیت .
یکهو حاجی از مسجد زد بیرون !
فهمیدیم اتفاقی افتاده.
پشت سرش راه افتادم .
کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند !
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت .
رفت و با ناراحتی گفت:
« ما سی سال کسب آبرو کردیم ،
جمع کنید این ها رو !
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم،
نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا
#از_حماسه_تا_حماسه
#دانشگاه_آزاد_اسلامی
@man_enghelabiam313
#خاطره
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند...
تا اینکه گفت: وقتی ابیعبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
✨ شهادت بانوی دو عالم
حضرت زهرا(س) تسلیت باد✨
#از_حماسه_تا_حماسه
#دانشگاه_آزاد_اسلامی
@man_enghelabiam313
12.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞پویش « یک قرن خاطره شب یلدا »🌙
📲تصاویر خودتون( عکس و فیلم بصورت افقی) از خاطرات شنیدنی یلدایی، دورهمی های خانوادگی، شعرخوانی، حافظ و شاهنامه خوانی، تکریم بزرگترها، نقاشی و سفره های زیبا و سادهی یلدایی رو به زبان و گویش شهر خودتون به شماره فضای مجازی ۰۹۱۰۸۹۹۴۸۰۰ ارسال کنید.
📸🎥آثار دریافتی شما از شبکه استانی، رادیونما و فضای مجازی صداوسیمای مرکز سمنان پخش خواهد شد.
🍉یلداتون مبارک💐
#شب_یلدا #یلدا #خاطره
#رسانه_مجازی
49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️خاطره ای از مادر شهید محمدرضا شمس الدین
┅══❉♦️❉══┅┅══❉♦️❉══┅
🍃صبح زود خیلی تمیز و مرتب بیرون رفت.
بعد از ظهر که به منزل برگشت سر تا پایش ذغالی و کثیف شده بود.
به صورت خسته و گُل انداخته اش نگاه کردم و گفتم این چه سر و وضعیه؟
کجا رفته بودی ؟
گفت: داشتیم با بچه ها برای #رزمنده_های اعزامی مشهد غذا می پختیم. ».
کار شستن صورتش که تمام شد پرسید: « غذا چی داریم؟ ».
گفتم تو پای دیگ غذا بودی و غذا نخوردی؟! ...
گفت:« غذا برای مهمونها پختیم نه خودمون، دروغ نگم یک بشقاب غذا بهمون رسید، اما راستش رو بخوای یک پیرزن بشقاب غذا رو که توی دستم دید کاسه ی خالی رو از زیر چادرش در آورد که واسه اش غذا بکشم.
🍃 باور کن اصلاً گرسنگی از یادم رفت، غذام رو بهش دادم.🍃
┅══❉♦️❉══┅┅══❉♦️❉══┅
👈فکر کردم اون خیلی واجب تر از منه👉
┅══❉♦️❉══┅┅══❉♦️❉══┅
کاری از: اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان سمنان
#شهید
#خاطره
#بحار۶۱
https://eitaa.com/Ghaemiyeh65