فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙قطعه صوتی" نياز به گفتن نيست"
🗓كار برای رضای خدا به روايت
#شهيد_حسين_خرازی🕊
@man_enghelabiam313
🔻تدبیر #شهید_حسین_خرازی در برابر دشمن تا دندان مسلح
وقتی لشگر ۱۴ امام حسین(ع) به خاک عراق نفوذ کرد و به منطقه تسلط پیدا کرد، آتش عراق سنگین شد.
شهید خرازی از طریق بیسیم به ژنرال ماهر عبدالرشید (از فرماندهان معروف ارتش عراق) پیام داد: «خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاي مجهز نونی تو را هم گرفتم. هيچ مانعی جلوی من نيست؛ امشب میخواهم بيايم به شهر بصره و تو را ببينم!»
ماهر عبدالرشيد هول كرد! پرسيد: «میخواهی بيايی چه كار كنی يا چه بگويی؟!»
خرازی جواب داد: «يك پای تو را قطع كردم. میخواهم پای ديگرت را هم قطع كنم!»
ماهر جواب داد: «بيا! من هم يك دست تو را قطع كردم، دومی را هم قطع میكنم!»
خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در ميدان شهر بصره»
با اين پيغام، اوضاع نيروهای عراقی به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد كه واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسيده بود، تمام چينشی را كه قبل از آن برای عقب نشينی انجام داده بود، به هم زد!
حجم آتش عراق دهها برابر شد و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی سابقه بود!
وقتی حکمت این کار را از حرازی پرسیدند، گفت: «ما در اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم. مهمات هم نداشتيم. اين كار را كردم تا آنها تحريک شوند و منطقه را زير آتش بگيرند و دست كم به اندازه يك هفته عمليات، مهمات خود را هدر بدهند!»
بعدها براساس مطالبی كه از بيسيم شنيده شد، گفتند: «آن شب انبارهای مهمات عراقیها خالی شده بود و به قدری كمبود مهمات داشتند كه تا دميدن صبح، مهمات داخل تريلرها را مستقيم به كنار توپ ها و خمپاره اندازها میردند و مصرف میكردند.»
⛔️این تدبیر شهید خرازیرو مقایسه کنید با دولتمردان کنونی که تا حالا چندین بار سر بزنگاه، گرای خالی بودن خزانه و اثر کردن تحریمها رو به دشمن دادن❗️
@man_enghelabiam313
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟"
حاج حسین خندید. اون یکی دستش رو آورد بالا. گفت: "این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
🔹پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی لشکر؟"
حواسش نبود! گفت: "این چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟"
گفتم: "حاج حسین خرازی!"
راست نشست. گفت: "حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟!"
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
@man_enghlabiam313
⭕️سکانس یک:
حسین خاکی و خسته از خط برگشته بود و میخواست بره قرارگاه. از یک رانندهی تانکر آب خواست که شلنگ رو روی سرش بگیره تا شسته بشه. حسین با یک دست سرش رو میشست که راننده برای شوخی آب رو گرفت تو یقه حسین و خیسش کرد!
وقتی حسین رفت راننده هنوز نمیدونست چه کسی رو خیس کرده!
⭕️سکانس دو:
- الو سلام.
- سلام علیکم، بفرمایید!
- من علی سُلگی هستم از روستای کهریز، نزدیکی نهاوند، سال ۶۵ با جهاد اعزام شده بودم فاو. خاطرهای نوشته بودید از شهید خرازی که من در روزنامه خوندم.
- بله، هجده سال از اون زمان گذشته.
من آن رانندهی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگم: جز لبخند چیزی نگفت! من منتظر واکنش بودم، ولی او فقط خندید..
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
@man_enghelabiam313
🔸دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.
عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصلهم سر رفته."
گفتم: "چی کار کنم بابا؟"
گفت: "منو ببر سپاه، بچهها رو ببینم."
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!"
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
🔺الانم مسئولی داریم که حاضر نیست از خونهش بیاد بیرون و وظیفهش رو انجام بده، مبادا که بیمار نشه!!!
از کجا به کجا رسیدیم؟
@man_enghelabiam313