#شهید_آوینی :
من هــرگز اجـازه نمی دهم ڪہ
صدای حاج همت در درونم گم شود
اين سردار خيبــر ...
قلعه قلب مرا نيز فتـح کرده است.
💠 @bakeri_channel
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روزهشتم مهر ماه ۱۳۵۹ ، یعنی فقط با گذشت هشت روز از شروع رسمی جنگ تحمیلی و بعد از دو روز از استقرار نیروهای دشمن در ساحل رودخانه کرخه، به منظور محاصره استان خوزستان از شمال ، قصد نصب پل و انجام عملیات عبور از رودخانه کرخه را از محل روستای دبات و تصرف شهر شوش را داشت که با حضور به موقع رزمندگان شوش و درگیری با آنها؛ دشمن را نه تنها از انجام عملیات عبور از رودخانه دور کرد، بلکه موجب فراهم سازی عملیات های بعدی رزمندگان را در منطقه بوجود آورد.
@bakeri_channel
رفتیـد و دلمـان
چهـار فصـل
پاییز است ...
#پاییز
#جبهه_و_جنگ
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
@bakeri_channel
فکرش را نمیکردیـم
ادامـه ی راهِ تـان ...
اینقـدر سخـت باشـد 😰
@bakeri_channel
1_492012319.mp3
زمان:
حجم:
717K
🍂 نواهای ماندگار
💠 حاج صادق آهنگران
سروده زیبایی در وصف شهدای هویزه
❣ پاسداران رزمنده قهرمان
#کانال_سرداران_شهید_باکری
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#کانال_سرداران_شهید_باکری @bakeri_channel
#راه_شهدا_ادامه_راه_کربلا_و_خون_شهدا_امتداد_خون_شهدای_کربلاست
اگر امروز شاخ و برگ شجره طیبه انقلاب در آسمان هاست به برکت خون پاک شهداست ، شهدایی که قدم در راه پرنور سیدالشهداء نهادند.
شهیدان الگوهای راه بشریت و چراغ پرفروغ کوره راههای مسیر انسانیت هستند ، آنان که شهد شیرین شهادت نوشیدند و دل کندن از این دنیای خاکی آنقدر برایشان راحت است و دنیا را با تمام دلبستگی هایش رها کرده و در افق دید خود فقط معبود و معشوقشان را میبینند. پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران و فتح و ظفر در هشت سال دفاع جانانه دفاع مقدس ، مرهون خون پاک انسانهای بی ریا و آزاده ای است که ذره ای ادعا در وجودشان نبود و با خلق صحنه های حماسی و بی بدیل و در نهایت خلق پیروزی ، چشم جهانیان را خیره کردند و به عشق دیدار جانان از همه چیز خود گذشتند و سر از پا نشناخته قدم در مسیری نهادند که امتداد راه کربلا بود و درخت انقلاب را شجره طیبه ای کردند که شاخ و برگش در آسمان هاست ، آن جان برکفانی که عشق مدیون آنهاست و زبان هم عاجز از وصف دلاوری هایشان.
شهدا ، خالصانه و با بینش و آگاهی ، دل خود را به منبع قدرت لایزال گره زدند و ترسی به دل راه ندادند و شجاعانه و تا شهادت دست از مبارزه برنداشتند و عزت و استقلال میهن را با خون خود خریدند و تاریخ گواه است و به نظاره نشسته آن جان فشانی ها را.
#کانال_سرداران_شهید_باکری
@bakeri_channel
تا ابد 01:20 بامداد جمعه ها را به یاد حاج قاسم یادآوری و زنده نگه خواهیم داشت.....💔
یک سال گذشت، ولی هنوز جای زخمِ رفتنت روی دل ما درد میکند.
هرچه با اشک شستیم بازهم لکه کبودی آن سیلی روی صورتمان پاک نشد .
مگر نه آنکه خاک سرد است و درد با گرما میرود!
گرم مثل خون، مثل آتش...
داغ تو نامیراست
انتقام تو با شمشیر است
نه شعر و شعار !
ما ذوالفقار نداریم،خدا که ابابیل دارد...
#به_وقت_پرواز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانال_سرداران_شهید_باکری 👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#خاطرات_خودنوشت_سردار_دلها
اواخر سال ۵۶ برای گرفتن گواهینامهٔ رانندگی به مرکز راهنمایی و رانندگی کرمان مراجعه کردم. افسری بود بهنام آذرینسب، گفت: «بیا تو. اتفاقاً گواهینامهات را خمینی امضا کرده، آماده است تحویل بگیری.» من از طعنهٔ او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اطاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدارِ دیگر هم وارد شدند و شروع به دادنِ فحشهای رکیک کردند.
من در محاصرهٔ آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی؟!» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همهٔ اَحشای درونم نابود شد. بهرغم ورزشکاربودن و تمرینات سختی که در ورزشِ کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام [شد] و بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم، درب اطاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محلّ [ادارهٔ] آگاهی و راهنماییرانندگی در یک مکان و در مقابل هتلی بود که در آن، سابق کار میکردم، آنها مرا بهنام شاگرد حاجمحمد میشناختند. یکی از درجهدارها به حاجمحمد و حاجیکارنما که لوازمیدکیفروشی داشت، خبر داد.
از داخل اطاق صدای حاجمحمد و حاجیکارنما را میشنیدم که به افسرِ آگاهی میگفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخت است. اصلاً این چیزها را نمیداند!» و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشد و از روی نفهمی است!» با هر ترفندی بود، بعدِ نصف روز، قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج کردند.
با بدنی کاملاً لهشده دستهایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. مرا به هتل نزد حاجمحمد بردند. شربت آوردند. کمی حالم بهتر شد. حاجمحمد مرا بوسید. مرا با کلمهٔ «پسرم» صدا کرد. خیلی درِگوشی به من گفت: «اگر بار دیگر گیرِ اینها بیفتی، به تو رحم نخواهند کرد.»
سه روز از شدّت درد نمیتوانستم تکان بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتکخوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر میکردم هرچه باید بشود، شد! انگار این حادثه بهنحوی در من اثر کرد که با هر ضربه و لگدی کلمهٔ «خمینی» در عمق وجود من حک میشد.