eitaa logo
سرداران شهید باکری
508 دنبال‌کننده
5هزار عکس
589 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۱۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در حالی که ابوفلاح اصرار می کرد سریع از شهر خارج شوند، ناگهان چند دژبان عراقی جلوی آنها سبز شدند. عبدالمحمد با دیدن آنها هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد و خیلی خونسرد برخورد کرد. این اولین برخورد حضوری نیروهای نظامی عراق و عبدالمحمد بود. یکی از دژبان ها که معلوم بود گروهبان است رو به عبدالمحمد کرد و گفت: بایستید. - برای چه؟ چیزی شده؟ - بله کارت هویت نشان بدهید. ابوفلاح نفسش به سختی بالا می آمد. او محو حركات عبدالمحمد شده بود که در این گیرو دار چه خواهد کرد. او از قبل برای هر کدام از نیروهایش برگه مرخصی سربازی با اسامی مستعار و جعلی تهیه کرده بود. عبدالمحمد آرام دست در جیب پیراهن سفیدش کرد و برگه مرخصی را درآورد و نشان دژبان داد. دژبان داشت با دقت برگه را می خواند ولی عبدالمحمد آرام و عادی داشت با چوب خلال دندان هایش را خلال می کرد. هیچ کس مثل او آرام نبود. با نگاهش به همراهان خود فهماند که خیلی عادی برخورد نمایند. دژبان بعد از کنترل برگه ی مرخصی هرسه نفر به آنها اجازه داد که بروند. تا صدای دژبان بلند شد که بروید ابوفلاح نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کردکه گیر دژبان نیفتاده اند. عبدالمحمد در حالی که متوجه ابوفلاح شده بود گفت: من می دانم تمام ترس تو به خاطر من است ولی تو اصلا نگران نباش. من حواسم است. - ولی اینجا العماره است. - می دانم. من خطر را درک می کنم. تو این قدر دلواپس نباش. - تو را به خدا کمی احتیاط کنید. اینجا اوضاع خیلی خطرناک است. من اینجا را بهتر از شما می شناسم. - دیدید که خبری نبود. من موقعیت را درک می کنم. باشد احتیاط می کنم. - آخر اتفاق یک بار می افتد. - نترس. من حواسم هست. ساعت حدود ۱۰ شب بود که آنها وارد هور شدند. آن شب ابوفلاح از فرط خستگی سریع خوابش برد. فردا صبح بعد از خوردن صبحانه، عبدالمحمد، ابوفلاح را صدا زد و گفت: امروز کار مهمی باید انجام بدهی. حاضری یا به خاطر دیشب نمی آیی؟ - چه کاری؟ من تمام ترسم به خاطر شماست. حالا چه کاری باید انجام بدهم. - باید بروی و تماسی با مهره های اطلاعاتی ات که در یگان های ارتش عراق و دستگاههای دولتی اند بگیری. - روی چشم، امر دیگری هم دارید بفرمایید. با خانواده های اعدامی عراقی و زندانی های سیاسی هم تماس بگیر. ببین اوضاع شان چه طور است. - آنها که زیاد هستند. به کدامشان سر بزنم؟ - به خانواده هایی که تعداد شهدای آنها بیش از دو نفر هستند سرکشی کن. - می خواهی آن ها را ببینی؟ - بله حتما. سه هفته از حضور عبدالمحمد گذشت. او روز به روز کارهایش را دقیق تر و کامل تر انجام می داد. هفته چهارم از راه رسید. با هماهنگی هایی که ابوفلاح کرد او با تعدادی از خانواده های شهید عراقی ملاقات کرد و نیازهای آنها را شنید. او به آنها قول داد مشکلات شان را در حد امکان حل نماید. آن روز هیچ کس از ذهن عبدالمحمد خبر نداشت که دنبال چیست. هر روز که می گذشت حوزه کاری عبدالمحمد توسعه پیدا می کرد و همه با شوق و ذوق زیادی او را کمک می کردند. در این میان تنها خودش بود که می دانست نهایت ماموریتش چیست. اواز اهداف کاری اش به هیچکس حرفی نمی زد. طبق سفارش او، ابوفلاح و دوستانش تمامی معابر مواصلاتی، رودخانه، پل ها، یگان های مسلح مستقر در منطقه، مراکز امن استخبارات، ساختمان های حزب بعث، فرمانداری و بخشداری ها را با تعیین موقعیت شان شناسایی و از آنها عکسبرداری نمودند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شبکه ی اطلاعاتی که عبدالمحمد راه انداخته بود با قوت و قدرت کارشان را انجام می دادند. او توانست در عرض یک ماه بدون این که هیچ کس به او و نیروهایش مشکوک شود، تمام کارهای خود را به همراهی نیروهایش به بهترین شکل انجام بدهد. در تمام ماموریت ها ابوفلاح با چند قدم فاصله، عبدالمحمد را همراهی می کرد. او یک عنصر قوی اطلاعاتی بود که قوت قلب کارش بود. عادت داشت هر شب تمام کارها را با عبدالمحمد چک کند و بعد رادیو عراق و ایران را گوش کند تا در جریان تمام اخبار قرار گیرد. چهار هفته ماموریت عبدالمحمد پایان رسید. کارهای او هم تمام شده بود. او شب هنگام در چبایش ضمن تشکر و قدردانی از ابوفلاح گفت: من امشب راهی ایران می شوم. - می روی ایران؟ - بله. - چرا؟ - برای ادامه کارهایم. - ان شاء الله کی بر می‌گردی؟ - در اولین فرصت خواهم آمد. نکند دلت برای من تنگ می شود؟ - اشک از چشمان ابوفلاح سرازیر شد. من به شما عادت کرده ام. رفتن شما برایم خیلی سخت است. عبدالمحمد دست او را گرفت و گفت: ابوفلاح تو داری گریه می کنی؟ - بله سیدی. گریه شوق است. - تو مرد هستی و نباید گریه کنی. عیب است. - آخرمن به شما خیلی عادت کردم. . تو مرد خدا هستی و باید صبر کنی. من هم شما را دوست دارم. - ولی من دوری شما را نمی توانم تحمل کنم. - ناراحت نباش. من به لطف خدا باز برمی گردم. مواظب خودت باش. هر دو در آغوش هم چند دقیقه ای گریه کردند. ابوفلاح درحالی که با چفیه اشک هایش را پاک می کرد گفت: راستی ابوعبدالله ایران می روی یک کاری برایم انجام می دهی؟ - بفرما. حتما انجام می دهم. چه کاری داری؟ - لطف کن و سلام مرا به حضرت امام رضا(ع) برسان. - روی چشم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (عليه السلام) آن شب عبدالمحمد مثل همیشه از طریق هور به ایران آمد و فردا صبح مجاهدین عراقی خبر به سلامت رسیدن او را به ابوفلاح دادند. عراقی‌ها آن روزها از ترس انجام عملیات‌های بزرگی مثل فتح المبین و بیت المقدس از هیچ کوششی برای مقابله با حمله رزمندگان دریغ نمی‌نمودند. ارتش کلاسیک عراق هیچ تصوری از این گونه جنگیدن با نیروی پیاده و در دل شب را نداشت و همین آنها را زمین گیر کرده بود. آنها عادت به این مسائل نداشتند. از عملیات بیت المقدس تا والفجر مقدماتی که ماه‌های زیادی را پشت سر گذاشته بودیم عراقی‌ها با ایجاد راه‌های آسفالته جهت سهولت در امر تردد تانک‌ها و وسایل نقلیه جهت انتقال نیروها و تجهیزات شان و ادوات نظامی برای پشتیبانی توانسته بودند بنیه دفاعی شان را بیش از پیش تقویت و بازسازی نمایند. در پشت جبهه یعنی جاده‌هایی که از مرزهای به شهرهای عراق منتهی می‌شد، دولت عراق با پهن کردن تورهای ایست و بازرسی و پست‌های کنترلی نوبه‌ای و ناگهانی، که از مجموع عوامل نظامی، امنیتی و اطلاعاتی حزب بعث و استخبارات و جیش الشعبی تشکیل می‌شد تمام نیروها و مردم منطقه را زیر نظر داشتند و با هر حرکت مشکوکی به شدت برخورد می‌کردند. آنها خوب می‌دانستند نیروهای اطلاعاتی ایران در عراق تردد می‌کنند. بر این اساس برای آنها کمین‌های زیادی قرار می‌دادند تا آنها را اسیر نمایند. بازرسی ماشین‌های عبوری، تفتیش نیروهای پیاده به صورت نفر به نفر چنان رعب و وحشتی در مردم بوجود آورده بود که کمتر کسی بود که مرعوب این فضای پلیسی و امنیتی نشود. آنها چنان دایره‌ی بازرسی و نظارت بر منطقه را تنگ و دقیق کرده بودند که هیچ کس جرات عبور از میان آنها را به خود نمی‌داد. هرکس وارد این لایه‌های بزرگ بازرسی می‌شد در حقیقت با مرگ و زندگی خودش بازی کرده بود. با این وضعیت عبدالمحمد و نیروهایش می‌باید هر روز نه یک بار که گاهی چند بار از میان این وضعیت عبور می‌کردند و مقدار زیادی اسناد، مدارک و گزارش را جابجا می‌کردند. این کار در هیچ جای دنیا سابقه نداشت. عبدالمحمد بی خیال تمام این مشکلات بود سعی می‌کرد خودش و نیروهایش را با توکل، ذکر و توسل سرپا نگه دارد که تغییری در روحیه شان ایجاد نشود. او همیشه می‌گفت اگر بترسید گیر می‌افتید، ولی اگر قوی باشید هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. او رمز کارش را در این نکات می‌دید. همه‌ی آنها می‌دانستند که در هر قدمی که برای ماموریت بر می‌دارند، پیش روی آنها شهادت و پشت سرشان قرارگاه نصرت و چشمان منتظر علی هاشمی قرار دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
چقدر خوبہ آخرش باشه آخرین عبارت باشه بفرست برای آرزومندای شهادت ... همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست... همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
📌شهادت مدافع حرم میانه ای در سوریه ▫️میانه باز هم عزادار شد. ▫️ رزمنده جبهه جهانی مقاومت، مدافع حرم برادر بسیجی رضا صفدری در حین انجام ماموریت در سوریه به شهادت رسید. ▫️این رزمنده بسیجی اهل ترکمنچای میانه بوده و روز گذشته در حین ماموریت و بر اثر انفجار مین به فیض شهادت نائل آمده است. ▫️پیکر این شهیدِ سعید روز شنبه در ترکمنچای میانه تشییع خواهد شد. همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد تمام مسائل را برایشان بخوبی تبیین کرده بود. زبان عربی عبدالمحمد با زبان عربی عراقی‌ها فرق داشت. وقتی در ایست و بازرسی‌ها که از آن به بازجویی خیابانی یاد می‌کردند قرار می‌گرفت. علیرغم تسلط به زبان عربی می‌دانست گویش عراقی‌ها به لهجه بصروی معروف است و لهجه‌ی او قدری با آن فاصله دارد. معمولا ابوفلاح برای اینکه این خلاء و مشکل را پر کند خودش پیش قدم می‌شد و شروع به حرف زدن می‌کرد تا کمتر عبدالمحمد حرف بزند. هیچ کس متوجه این حرکت ظریف آنها نمی‌شد. عبدالمحمد هم برای فرار از این خطر سعی می‌کرد با جملات کوتاه و مختصر جواب ماموران ایست و بازرسی را بدهد تا لهجه‌ی او لو نرود. آن روزها عبدالمحمد اصرار زیادی داشت که بچه‌ها باید به روز باشند. وقتی ابوفلاح از این جمله اش سوال کرد یعنی چه، گفت: یعنی مثل عراقی‌ها باید به روز باشید. ـ یعنی چه؟ ـ آنها هر چند روز یک بار کارت‌های شناسایی و برگه‌های مرخصی شان را از نظر رنگ، شکل، قطع و فرمت عوض می‌کنند و اگر حواسمان به این موضوع نباشد گرفتار می‌شویم. ـ این تغییرات را از کجا بفهمیم ؟ ـ از هرکجا که شده. هر بار که لباس افسری می‌پوشید لوازمی دارد و وقتی لباس سربازی می‌پوشید لوازم دیگری. این‌ها را دقت کنید تا گیر نیفتیم. ـ پس موضوع جدی است. ـ بیش از آنکه ما فکرکنیم. ـ توکل علی الله. لاتخف. هجده روز بود که عبدالمحمد از نیروهایش در هور جدا شده بود و در ایران در کنار علی هاشمی در قرارگاه نصرت مشغول بحث و بررسی اطلاعات جمع شده بود. او گاهی با محسن رضایی و گاهی با احمد غلام پور اطلاعات بدست آمده خودش را بررسی می‌کرد و نظریات آنها را می‌گرفت. آنها هم هر سوالی که داشتند از او می‌کردند و بلافاصله دقیق و کامل جواب می‌داد. این جلسات در تصویرسازی منطقه هور و استان‌های اطراف آن جهت عملیات خیلی به آقا محسن کمک می‌کرد. در عراق ابوفلاح و باقی بچه‌ها از نبودن ابوعبدالله بسیار نگران بودند. زیرا حضورش در هور مایه‌ی قوت قلب همه آنها بود. همه بچه ها، وقت نماز و مخصوصاً نیمه شب‌ها برای برگشتن فرمانده شان دعا می‌کردند. آنها عجیب به عبدالمحمد وابسته شده بودند. هیچکس مثل عبدالمحمد در میان شان نبود که این قدر جاذبه داشته باشد. هجده روز گذشته بود که علی هاشمی به او دستور برگشت به عراق را داد. او تمام وسایل خودش را جمع کرد و با توکل بر خدا مثل سابق آماده شد که با بلم راهی مقر ابوفلاح شود. او هم دلتنگ نیروهایش شده بود. او در آخرین جلسه اش با علی هاشمی، نیازمندی‌های قرارگاه را دقیق روی کاغذی نوشت و در جیبش گذاشت. وقتی حرف‌های علی هاشمی تمام شد عبدالمحمد متوجه شد که در این سفر همراهانی دارد. علی هاشمی رو به او کرد و گفت: شما در این سفرتنها نمی‌روی. این بار، همراه داری و این یک لطف برای تو است. ـ چطور مگر؟ همراه دارم؟ چه کسی قرار است همراهم بیاید؟ ـ طبق صحبت‌هایی که با آقای غلام پور و آقا محسن کرده ام قرار شد سید ناصر سیدنور هم همراهت بیاید. ـ چه بهتر.اونیروی زبده‌ای است. بسیار خوشحالم که درخدمت سیدناصر باشم. ـ با هم که خوب هستید؟ ـ سیدناصر از بهترین بچه‌های قرارگاه است. چه کسی بهتر از او. باعث افتخار من است که همراه او باشم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی گوشی تلفن قورباغه‌ای اش را برداشت و بعد از چند لحظه گفت: بگویید سیدناصر بیاید داخل. چند لحظه بعدتا سید ناصر وارد سنگر شد عبدالمحمد به احترام او تمام قد بلند شد و با خنده او را در آغوش گرفت و خوش و بش گرمی با هم کردند. سیدناصر در حالی که نگاه به علی هاشمی می‌کرد گفت: امروز حاج علی صلاح دیده من در این ماموریت در رکاب تو باشم. عیبی که ندارد؟ صریح نظرت را بگو. اگر دوست نداری، نمی‌آیم. - این چه حرفی است. تو عزیز من هستی. کار خیلی خوبی است. تو مایه‌ی قوت کار من در ماموریت هستی. آنها بعد از نیم ساعتی با علی هاشمی خداحافظی کردند. ساعت ۹ شب او و سیدناصر در بلم بودند. صدای نی زارهایی که در اثر باد بهم می‌خوردند سکوت شب را می‌شکستند. سیدناصر در طول مسیر سکوت کرده بود و این عبدالمحمد بود که وضعیت را برایش توضیح می‌داد. حرفهای عبدالمحمد تمام شده بود که آنها به چند قدمی مقر ابوفلاح رسیدند. سیدناصر هم تمام اطراف را می‌پائید. این جا دیگر احتیاط کامل الزامی بود. او با اشاره و آرام گفت: اینجا مقر ملاقات ماست.حواست را بده. ـ چه کار کنیم؟ در اینجا اولین کارمان چیست ؟ ـ هیچ چی باید پیاده شویم. این تنها کارمان است. سید ناصر که تمام سر و صورتش را با چفیه‌ی قرمزی پیچیده بود به آرامی از بلم پیاده شد و همراه عبدالمحمد راه افتادند. سکوت شب و نسیم سردی که گاه می‌وزید تمام هور را گرفته بود. عبدالمحمد اورکتش را محکم به بدنش چسباند تا بلکه قدری از سوزش سرما فرارکند. آنها ۲۰۰ متری که راه رفتند عبدالمحمد با صدای خاص خودش ابوفلاح را صدا زد. ابوفلاح، ابوفلاح. وین انتم؟ (کجایی؟) چیزی نگذشت که ابوفلاح سراسیمه از مقرش بیرون زد و با دیدن عبدالمحمد ضمن خوشحالی او را در بغل گرفت و پشت سر هم می‌گفت اهلاً و سهلاً. اهلاً و سهلاً. نحن اشوق. تفضل. حبیبی. عینی. ابوفلاح از این شکل آمدن عبدالمحمد تعجب کرده بود. او بدون اطلاع قبلی و بدون راه بلد خودش مستقیماً همراه سیدناصر، سید ابوصادق و سید حمید آمده بود. ـ سیدی چرا بی خبر آمدی؟ ـ خبر لازم نیست. اصل آمدنم بود که آمدم. کار بدی کردم؟ ـ نه. منظورم این بود که اطلاع می‌دادی به استقبال شما می‌آمدیم. ـ نیازی نبود. شما به گردن من خیلی حق دارید. نخواستم زحمت شما شود. ـ هرطور صلاح می‌دانید. من شما را دوست دارم. علی عینی. چند لحظه بعد عبدالمحمد مهمان تازه واردش را به ابوفلاح معرفی کرد و اوهم برایش سنگ تمام گذاشت و تحویلش گرفت. هر دو همدیگر را بغل کردند و ابوفلاح پشت سر هم می‌گفت نرحب بک، اهلاً وسهلاً. ابوفلاح برای اینکه همان لحظه اول رابطه اش را با سیدناصر محکم و صمیمی کند گفت: سیدناصر این خانه‌ی محقر تیمی من، تمام از نی و بردی‌های بهم پیوسته است. از روزی که همراه دو برادرم و چند عموزاده ام از ارتش عراق فرار کردیم در اینجا زندگی می‌کنیم و فعالیت مان را بر علیه رژیم بعث انجام می‌دهیم. این جا همه اش متعلق به شماست. غریبی نکن. دوست دارم راحت راحت باشی. ـ پس به شما خیلی سخت می‌گذرد؟ ـ بله ولی سختی در راه خدا شیرین است. ما که عادت کرده ایم. ـ خدا اجرتان بدهد. واقعاً زحمت می‌کشید. ـ من و همه همراهانم هرکاری که شما داشته باشید با کمال میل انجام می‌دهیم و در خدمتتان هستیم. ـ ممنون. ما هم در خدمت شما هستیم. سید ناصر وقتی حرف‌های ابوفلاح تمام شد چفیه اش را باز کرد و چهره اش را نشان ابوفلاح داد. بوفلاح در حالیکه می‌خندید گفت: ابوعبدالله چه برایتان آماده کنم؟ یعنی چه دوست دارید؟ ـ هر چه داری. فرق نمی‌کند. ما خیلی گرسنه هستیم. ـ بگوچه می‌خواهید؟ ـ گفتم که فرقی نمی‌کند خیلی خسته ایم. هرچه هست می‌خوریم. او بلافاصله با کمک برادرهایش چای، قهوه و نان و خرما برایشان آماده کرد و آنها هم بعد از خوردن به اصطلاح شام چون خیلی خسته بودند بعد از خواندن نماز صبح تا نزدیک اذان ظهر خوابیدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
برسینــہ میزنم ڪہ مبــادا درونِ آن غیر از خـانہ ڪند ، عشــق دیگری همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت 8 صبح بود که ابوفلاح به سیدصادق گفت: باید امروز برای ابوعبدالله و سیدناصر غذای خوبی تهیه نماییم. او تا آنها بیدار شوند تدارک ناهار را دید و با صید چند ماهی بطی و شیربت بساط سور و سات آنها را فراهم کرد. ابو فلاح آتشی راه انداخت و ماهی‌ها را به سیخ کشید. سیدناصر که در اثر دود کباب از خواب بیدار شده بود صدا زد: عبدالمحمد آتش سوزی شده است. ـ نه. آتش سوزی کجاست. ـ پس این دود از کجاست؟ ـ از کارهای ابوفلاح است که راه انداخته است. ـ ابوفلاح؟ یعنی چه؟ مگر او چه می‌کند؟ ـ او عادت دارد وقتی من می‌آیم ناهار، ماهی درست می‌کند و مرا شرمنده می‌کند. ـ عجب. مگر الان ساعت چند است؟ ـ با اجازه شما ساعت 11 ظهر. ـ‌ای وای یعنی ما این قدر خوابیدیم؟ با بیدار شدن تیم، همگی بعد از خوردن چند لیوان چای، تمام مسائل منطقه را با ابوفلاح بررسی کردند و نیازهای جدیدشان را مطرح کردند. ابوفلاح چند دقیقه بعد صدا زد ناهار آماده است. بفرمایید روی سفره. سیدناصر سرسفره نهار وقتی ماهی‌های کباب شده را می‌خورد رو به ابوفلاح کرد و گفت: واقعاً تو آشپز ماهری هستی؟ ـ نوش جانت. سید بخور. گوارای وجودت. ابوفلاح در یک فرصت کوتاه تمام اطلاعاتی را که در طول هجده روز از مناطق نظامی عراق تهیه کرده بود تمام و کمال برای عبدالمحمد توضیح داد. عبدالمحمد سعی می‌کرد بعضی مسائل را دردفترچه جیبی اش بنویسید. ابوفلاح آن قدر دقیق و واضح توضیح می‌داد که سیدناصر هر چند لحظه یک بار می‌گفت اهلا بک. سلمکم الله. عبدالمحمد که می‌دید در این مدت ابوفلاح و تیم شناسایی اش بیکار نمانده و بسیاری از کارها را خوب انجام داده‌اند خوشحال بود و با دست آرام پشت کمرش زد و گفت زحمناکم (به شما زحمت دادیم). ـ لا، رحمه (نه، رحمت است). عبدالمحمد سراغ بسیاری از مجاهدین را که با آنها همکاری می‌کردند را گرفت و ابوفلاح از وضعیت هر کدام از آنها گزارش دقیقی می‌داد. با آمدن دور دوم ماهی‌های سرخ شده، جلسه تعطیل شد و همگی بهترین کار را خوردن دانستند. بلافاصله پس از خوردن ناهار عبدالمحمد گفت: ابوفلاح کار جدیدمان را باید انجام بدهیم. آماده که هستی؟ ـ با تمام وجود آماده ام. فقط امرکن. ـ ماشاءالله. تو واقعاً مجاهدی. ـ حالا کجا باید برویم؟ ـ منطقه الحصان. ـ حتماً حتماً. الان همه وسایل را آماده می‌کنم. طول نمی‌کشد. سید ناصر از این که می‌دید ابوفلاح و تیم همراهش این قدر با عبدالمحمد هماهنگ و صمیمی‌اند خوشحال شد وگفت: واقعاً به این نیروها شک نکن. آنها تمام کارها را به بهترین صورت انجام می‌دهند. ـ بله. من به او و باقی شان اعتماد زیادی دارم. ـ معلوم است. این‌ها با تمام وجودشان کار می‌کنند. منطقه الحصان روبروی جزایر مجنون قرارداشت و کار شناسایی جدید آنها می‌بایست در این محور انجام می‌شد. فردا صبح طبق تقسیم بندی قرارشد ابوفلاح و ابوصادق به عنوان پیش رو به سمت هدف حرکت کنند و بعد از چک کردن منطقه اگر خطری نبود باقی گروه هم به آنها ملحق شوند. منطقه مملو از نیروهای امنیتی عراق بود. حدود یک ساعتی طول کشید که ابوفلاح خوشحال برگشت و گفت: ابوعبدالله! منطقه آرام و امن است. می‌توانیم برویم. ـ مطمئن هستی؟ مشکلی نیست؟ ـ نه. دقیق کنترل کردم. شک ندارم. امن امن است. او و سیدناصر و عبدالمحمد پس از آن از هور خارج شدند و با ماشینی که ابوفلاح از قبل توسط سیدعبدالله از مجاهدین عراقی منطقه العروگه از توابع الکحلا تهیه کرده بود به سمت هدف راه افتادند. آنها می‌بایست اول به شهر العزیر وارد می‌شدند. سیدناصر آرام در گوش عبدالمحمد گفت: تا حالا العزیر رفتی؟ ـ نه چطور مگر؟ خبری است؟ چرا این سوال را می‌پرسی؟ ـ همین طوری. من هم نرفتم. ـ مشکلی داری؟ ـ نه اصلاً. همین طوری سوال کردم. ـ من به کار ابوفلاح اعتماد دارم. او بهترین نیروی من در هور است. ـ نه مشکلی نیست. هنوز نیم ساعتی از حرکت آنها نگذشته بود که یک مرتبه ابوفلاح صدا زد ابوعبدالله السیطره السیطره (ایستگاه ایست و بازرسی). چه کنیم؟ خطرناک است... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد که کاملاً راحت روی صندلی عقب ماشین نشسته بود گفت مشکلی نیست. آرام و خونسرد حرکت کن. انگار نه انگار چیزی شده است. عادی باش. صف بازرسی کمی طولانی بود و این بهترین فرصت برای هماهنگی بچه‌ها بود. سربازان به دقت ماشین‌ها را چک می‌کردند و به آنها اجازه خروج می‌دادند. بازرسی هر ماشین پنج دقیقه‌ای طول می‌کشید. عبدالمحمد هویت شناسایی و کارتهای بچه‌ها را چک کرد و گفت هیچ مشکلی نیست. از این تورهای بازرسی سر راهمان زیاد است فقط خونسرد باشید. الان سریع رد می‌شویم. آیت الکرسی بخوانید. سید ناصر در حالیکه اطراف ماشین را می‌پائید یک بار دیگر کارت شناسایی اش را از جیب پیراهن نظامی اش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. سبیل‌های او و صورت تیغ تراشیده اش در عکس او را به خنده انداخت. نوبت به بازرسی ماشین گروه که رسید عبدالمحمد آرام در حالی که در صندلی عقب لم داده بود نگاهی به دژبان کرد و گفت: چی شده؟ ـ چیزی نشده، بازرسی است. آماده باشید. ـ چه کار کنیم؟ ـ مدارک شناسایی تان را بدهید. تا چک کنم. عبدالمحمد پیش قدم شد و کارت شناسایی اش را نشان دژبان داد. او قدری به عکس و چهره عبدالمحمد خیره شد و کارت را پس داد. عبدالمحمد با بی محلی کارت را گرفت و در جیبش گذاشت. باقی بچه‌ها یکی یکی کارت شناسایی شان را نشان دژبان دادند. دژبان بعد از اینکه از هویت همه مطمئن شد به راننده گفت یالا صندوق عقب ماشین را باز کن. عبدالمحمد با خونسردی گفت یالا سائق بالسرعه(راننده زود در صندوق عقب ماشین را باز کن) سیدعبدالله سریع از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب را باز کرد و گفت: نگاه کن. هیچی در آن نیست. خالیه. دژبانی نگاهی کرد و پلاستیک کف صندوق عقب را کناری زد و با دیدن گوشه‌های زیر آن گفت: مشکلی نیست. حرکت کن. با حرکت ماشین و رد شدن از خط دژبانی، سیدناصر نفس راحتی کشید . با فاصله گرفتن ماشین از تور بازرسی، سید عبدالله گفت: ابوعبدالله ! این اولین تور بود. عبدالمحمد با تعجب پرسید: این اولین تور بود یعنی چه؟ مگر چندتای دیگر در راهمان است؟ ـ هفت تا. ـ مشکلی نیست. همه مثل هم هستند. بگو صدتا باشند. حدود ۲۰ دقیقه که ماشین حرکت کرد تا آنها از منطقه الکحلا خارج شدند و وارد جاده العزیر شدند. بیشتر از همه عبدالمحمد بود که تمام نگاهش دقیقا به معابر ورودی، ساختمان ها، تاسیسات و هر چه بیرون ماشین دیده می‌شد دوخته بود و آنها را در ذهنش ضبط می‌کرد. انگار داشت فیلم برداری می‌کرد. فضای ساکت ماشین را صدای سیدعبدالله شکست که گفت: سیدی اینجا ورودی شهر العزیر است. ـ پس چرا این قدر ترافیک زیاد است؟ ـ به خاطر تور بازرسی است. ـ معلوم است اینجا خیلی سخت گیری می‌کنند. بچه‌ها آماده اید؟ البته نترسید. خبری نیست. همه با هم گفتند آماده ایم آماده. ـ عبدالمحمد که تمام رفتارهای بچه‌های همراهش را زیر نظر داشت متوجه شد رفتار ابوفلاح کمی غیرعادی است. برای اینکه روحیه‌ای به گروه داده باشد با خنده دست او را گرفت وگفت: ابوفلاح چه شده؟ ـ هیچی آقا. طوری نیست. خوبم، الحمدالله. ـ نگران نباش. فقط خونسرد باش. ـ حتماً حتماً آقا. خونسردم. ـ ولی قیافه ات این را نمی‌گوید. چیزی شده است؟ سید عبدالله پس از رد شدن تمام ماشین‌های جلویش با اشاره افسر دژبان وارد حلقه بازرسی شد. سید ناصر که داشت اطرافش را نگاه می‌کرد، متوجه شد روبروی آنها بر یک بلندی یک تیربارچی نشسته است و تمام ماشین‌ها را زیر نظر دارد. برخلاف ابوفلاح، سیدعبدالله سعی می‌کرد خودش را کاملاً عادی و خونسرد نشان بدهد. صدای دژبان جلوی تور بلند شد که می‌گفت: تعلوا تعلوا (بیایید). سیدناصر داشت تمام رفتارهای نیروهای عراقی را نگاه می‌کرد و با کارت شناسایی اش که در دستش بود بازی می‌کرد. خودش را خیلی طبیعی و خونسرد نشان می‌داد. طبق معمول دژبان آمد و نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: همه پیاده شوید. عبدالمحمد گفت: همه معطل نکنید. سریع پیاده شویم. همه که پیاده شدند چند سرباز سریع کل ماشین، زیر صندلی ها، داشبورت، پشت آفتابگیر را نگاه کردند و گفتند: سوار شوید و کارت هایتان را آماده کنید. مرحله دوم، شناسایی افراد بود. دژبان صدا زد سریع کارت هویت را آماده کنید. یکی یکی افراد را با کارت‌های شان چک می‌کردند و می‌گفتند مشکلی نیست. خارج شو. حدود ۵ دقیقه‌ای کل بازرسی طول کشید که اجازه خروج دادند. همه نفس راحتی کشیدند. ماشین به آرامی از محوطه تور بازرسی خارج شد. عبدالمحمد کمی در صندلی عقب جابجا شد و گفت: ابوفلاح دیدی خبری نبود؟ ـ بله آقا. خبری نبود. ـ پس سعی کن همیشه بر خودت مسلط باشی. ـ روی چشم آقا. من نگران شما هستم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 @bakeri_channel
فرخنده باد سالروز وصال حضرت علی و فاطمه زهرا😊🌹❤️ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a