چنانكه با ايثار حسين وارش به برادران امدادگر نگفته و امدادگران را به پانسمان ساير مجروحان راهنمايي مي كند و در همان حال در گوشه اي به زمين ميفتد و همان جا باقي ميماند
و ايشان را به پيشروي فرا مي خواند و زخمهاي گرانش را ناديده مي انگارد.پس از پايان درگيري در اول صبح او خود را در صحرايي با ز تنها ميابد و همه جا را مسكوت شده مي بيند با بيسيم خود با همسنگرانش تماس حاصل مي نمايد.
او چنان از پشت بيسيم استوار با يارانش صحبت مي كند كه انگار هيچ مجروحیتی ندارد و كلامش را چنان شيفته ميكند كه همه متعجب از آن همه هيبت و شجاعت مي شو ند.
وي از پشت بيسيم به همه درس ايثار و مقاومت و از خودگذشتي ميدهد.
بعد از چندي نيروهاي خودي تا نزديكي وي پيشروي ميكنند و با صحبت كردن از طريق بيسيم مي خواهند تا ميتواند حركت كند ولي وي مي گويد بعلت خونريزي هاي زياد و جراحت از نواحي دست و پاها نمي تواند حركتي كند.
و در ضمن عراقي ها به او تير خلاص زده اند و به چشم وي اصابت كرده است و بدين طريق تلاش براي آوردن وي به عقب بي نتيجه مي ماند.
یا حسین کجایند مردان بی اعا
بدين ترتيب انساني بزرگ از جمع ما به جمع شهدا وصالحين مي رود و متنعم مي شود.
اي چشمهاي پويا و اي بازوان قوي و نفسهاي معتدل بياييد تن به ذلت ندهيم كه وصيت شهيدان گواه ريخته شدن خونشان ميباشد و پيام آن مبارزه حسين گونه است و اين دنياي مادي و فاني و زندگي با عزت در آخرت،هدف غائي است.
گويا تقدير اينگونه بوده است.اين ارتباط بيست ساعت به طول مي انجامد و زماني كه خواسته مي شود ارتباطي تازه با او برقرار شود همه متوجه مي شوند كه او ارتباطش با خدا آغاز شده است و روحش از تنگ وجود رها شده و در آسمان به پرواز درآمده است.
شهيد سعيدگلي بود از اين گلستان
از دوستان اومي توان شهدائي همانند:نعمت مهدي زاده-غلامحسين كربلاي خليلي-رحيم كربلاي خليلي-ميرهادي موسوي-پرويز بقائي-معصوم احمدي-مهندس فتحعلي زاده-رضا سيد ارونقي-مهدي اميني-جعفرطائفه باقرلو و بسياري از شهداي ديگر نام برد...
و ديگر آن صداي جذاب و محكم و خالي از هرگونه ضعف از بيسيم شنيده نمي شود.در آن زمان خاك عالم بر سر عراقي ها مي ريزد و ايشان نمي داند باعث شهادت چه موجودي شدند كه فرشتگان براو سجده مي كنند.
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 8⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
راه افتادیم تا برویم خانه ی خودمان، همه دم در جمع شده اند.
- خوب برای همتون هدیه دارم.
داده بودم از یکی از عکس هایم چند تا چاپ کرده بودند و قاب کردو خداحافظی می کند.ه بودم، یکی یکی به همه شان می دهم و تک تک روبوسی میکنم. هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد، پشت خنده های ظاهری اشان دلهره و نگرانی بیداد میکند. ننه طاقت نیاورد.
- من باهات می آم ننه
- نه ننه واسه چی می آی؟ بچه ها صبح میرند مدرسه.
- پس حداقل بذار آقات برسونتت.
- نه نمیخواد. خداحافظ.
- تا رسیدی زنگ بزن.
- باشه چشم. برو بخواب.
رسیده ایم توی کوچه خودمان، فقط چند ماه است که آمده ایم اینجا تازه یادم افتاده که هیچ وقت فرصت نشد با همسایه هایمان آشنا شویم
- راستی، رسميه همسایه ها چه طورند؟ حالشون خوبه؟
- آره خوبند.
- اصلأ دنيا نذاشت با همسایه هامون آشنا بشیم. هنوز حسین و زینب خوابشان نبرده. باز هم بزغاله میشوم تا خسته شوند و بخوابند. به ننه زنگ میزنم و خبر می دهم که رسیده ایم تا خیالش راحت باشد.
از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود و خداحافظی می کند. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند.
- ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود
یک لباس نو کره ای پوشیده ام و ریش هایم را کوتاه کرده ام. حسابی تر و تمیز شده ام. انگار بعد از سالها یک مهمانی دوست داشتنی دعوتم کرده اند. مدارکم را جمع میکنم و همه را در خانه میگذارم. خوب به بچه ها نگاه میکنم هنوز خوابند. رسميه دم در ایستاده تا خداحافظی کند.
- حاجى الآن داری میری کی میای؟
و این بار سکوتم را که پر از یک غم مبهم است خوب می فهمد و دیگر سؤالش را تکرار نمی کند.
همراه باشید.