سرگذشت #ناز_خاتون
🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۳۹
بـ ــ ـو..... اردشیر مستقیم روی قلبم نشست ...
تو ایوان نشست و صورتشو سلمان اصـ ـلـ. ـاح میکرد ...با غرور روی صندلی نشسته بود و همه از حیاط نگاهش میکردن ...
با ارزش بود با جلال و صورتش که اصـ ـ ـلـ ـاح شد انگار سالها جوونتر شده بود ...
خاله توبا و بقیه زنها رخت عزا در اوردن ...
لباس رنگی پوشیدن و دیگه اون عمارت رو سیاه پوش نمیکردن ...
همه از عزا در اومدن و دیگه تا صبح نتونستم اردشیر رو ببینم ...
صبح بعد از صرف صبحانه بود که پدرم اماده بود برای برگشت ....خیلی زود بود و نم هوا و شبنم روی برگ ها هنوز بود ...
صدای گنجشک هایی که همیشه دلنشین بودن و اسمونی صاف و یکدست ...
طاهره برام صبحونه مفصلی چیده بود و چقدر با حسرت لقمه میگرفتم ...
اون روزی که رفتم انقدر دلم نگرفته بود و حالا دلم میخواست یکی جلومو بگیره ...
بغض بدی از صبح راه گلومو بسته بود ...
انگار با خودم سر جـ ـنــ ـگ داشتم و نمیخواستم سراغشو بگیرم ...
خاله توبا از صبح سر درد داشت و دور سرش دستمال بسته بود ...
مهردخت صورتشو ارایش کرده بود و یه لحظه از پشت پنجره دیدمش ...
چقدر دلم میخواست من اون روز عروس اردشیر بودم ...
عصبی به درب کـ ــ ـوبیدم و گفتم : چرا چرا خدایا چرا مهرشو انداختی تو دل من ...
چرا تصویرشو تو اب دیدم ...
چرا اون لحظه که از بی کـ ــ ـسی ناـ لیدم اونو نشونم دادی ...
خدایا چرا داری عدـ ابم میدی این چه حس و حالیه ...
اشک هامو پاک کردم و به عمد نشستم جلوی آینه اون اتاق ...
دخترا تعجب کرده بودن و من از کیفم لوازم ارایشی در اوردم...
صورتمو ارایش کردم ...پر رنگ ترین رژ لـ ـبمو زدم و چشم هامو سرمه کشیدم ...
موهامو باز گزاشتم و رفتم پایین ...
تو حیاط اخرین خوش و بش هارو میکردن ...
اردشیر ماشین رو روشن کرد و به پدرم گفت : مشکلش حل شده
صدای تق تق کفش هام روی پله ها نظرشون رو جلب کرد و اردشیر به سمت من چرخید ...
بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه ...
برای خودمم اون حجم از ارایش تازگی داشت ...
موهامو تکونی دادم و گفتم : بریم ...
اردشیر سرشو پایین انداخت و پدرم گفت بریم خوشگل خانم ...
ادامه دارد...
🥰
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯