#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_نه
مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم ..بنده خدا مامان لکنت زیون گرفت بیچاره بابا تمام اتاق رو تمیز کرد .مامان لمس شده بود و گوشه ایی از اتاق بدون اینکه حرفی بزنه افتاده بود.تا چند روز مامان به همین حالت بود و اقوام و همسایه ها به عیادتش میومدند و از حالتهاش میگفتند:فکر کنیم سکته ی خفیف زدی..باز خداروشکر که سکته رو رد کردی..هیچ کسی نمیدونست که چی دیده که به این روز افتاده..اون روز درست اون قسمت از موهای سرم که اون خانم دست کشیده بود سفید شد و بی دلیل رنگشو از دست داد.بیچاره مامان توی بستر مریضی افتاد.همش تب و سردرد داشت بدون دلیل علمی،چند روز وضعیت خونه همین بود و من از مامان مراقبت میکردم.،،،،دو روز مونده بود به جمعه و قرار بله و برون داشت نزدیک میشد.در حالیکه دستمال خیس رو روی پیشونی مامان میزاشتم به بابا گفتم:بابا!میشه به خانواده ی کمال بگی من قصد ازدواج ندارم و جمعه تشریف نیارند!!؟؟…..
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه
بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟این همه سختی کشیدیم وحرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم.با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده.من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه،میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه،بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست.رفتم با سیدمحسن حرف زدم.سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش..یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی،گفتم:فکر نکنم راحت بشم.اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه..بابا گفت امیدت به خدا باشه..مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه…
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯