💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۳
اگه فردا رضايت نامه رو ببرم،
يعني چهارشنبه مشهد ميريم
لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: آهاي اهل خونه!
بفرماييد شام آماده ست.
با بابا بلند شديم و آشپزخونه رفتيم. پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم.
***
صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه م رو سرم کردم، با مامان خداحافظي کردم و از خونه بيرون زدم. اون قدر خوش حال بودم که تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم.
از خيابون رد شدم و توي کوچه رفتم که صداي گريه ي مردي، توجهم رو جلب کرد. جلوتر رفتم. روي زمين نشسته بود و امام رضا رو صدا مي کرد و قسم مي داد.
تمام بدنم لرزيد. صداش کردم: آقا؟ آقا؟
جواب نداد و که دوباره گفتم:
آقا! صدام رو مي شنوي؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
لبخندي زدم و گفتم: چيزي شده؟
هق هق کرد و سرش رو پايين انداخت. اشک هاش رو که ديدم، حالم خيلي بد شد و ناراحت شدم. کنارش نشستم و گفتم: ميشه بگيد چي شده؟ چرا گريه مي کنيد؟
بيمارستان رو نشونم داد و گفت:
زنم ديروز زايمان کرده و گفتن االن بايد ترخيصش کنم، اما پولي ندارم؛ يعني فعال دستم خاليه و
شرمنده ي زن و پسرم شدم.😢
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۴
خداروشکر بيمارستان دولتيه، ولي براي همراه بايد دويست و پنجاه تومن بدم تا زنم ترخيص بشه؛ از طرفي هم پولي ندارم که براي زنم کادو بخرم.
دوباره هق هق کرد و اسم امام رضا رو آورد. دلم آشوب شد؛ اسم امام رضا، تن و بدنم رو مي لرزوند.
کيفم رو جلوم گذاشتم، نمي دونم چرا، ولي دستم نا خودآگاه رفت سمت پولي که بابا بهم ديشب براي اردو داده بود. پول رو سمت آقاهه گرفتم، لبخند زدم و گفتم: آقا!
سرتون رو بالا بگيريد.
سرش رو بالا آورد.
نگاهش که سمت پول رفت، تند گفت:
نه نه! من اين رو نمي تونم قبول کنم.
- آقا! خواهش مي کنم بگيريد.
من امروز قرار بود اين پول رو براي اردوي مشهد ببرم و ثبت نام کنم، ولي الان با شما رو به رو شدم. دقيقاً همون پولي رو که مي خواين، دستم هست، شما هم داريد امام رضا رو صدا مي کنيد؛ مطمئن باشين اين پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضي هستم.
لطفاً بگيريد و دستم رو رد نکنيد.
آقاهه با شوک بهم نگاه کرد و يهو گريه ش شدت گرفت. رو به آسمون گفت:
امام رضا! به خدا نوکرتم! غالمتم آقا.
خم شد روي زمين رو بوسه زد و خداروشکري گفت. بلند شد که من هم بلند شدم. پول رو سمتش گرفتم و گفتم: بفرماييد.
- اين جوري نميشه.
شماره کارتتون رو بهم بدين. من شاغل هستم و توي شرکت کار مي کنم؛ هنوز حقوقم رو نگرفتم، قول مي دم تا آخر ماه بهتون برسونم.
- من شماره کارت ندارم.
اگه قسمت باشه، باز هم ديگه رو مي بينيم.
- حداقل آدرسي...
ميون حرف هاش گفتم: نه، الزم نيست.
کيفم رو برداشتم، خواستم برم که گفت: اسم پسرم رو اميررضا مي ذارم. هيچ وقت لطفتتون رو فراموش نمي کنم. انشاهلل يه روز لطفتون رو جبران کنم.
- روي اميررضاي کوچولو رو هم از طرف من ببوسيد. لبخند زدم و راهي مدرسه شدم.
توي کلاس نشسته بودم، با خودکارم روي ميز قهوه ايم شکلک و حروف انگليسي مي نوشتم و فکر مي کردم. اصلا بابت کاري که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسي کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا خيلي از کارم خوششون مياد، ولي باز ته دلم مشهد رو مي خواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست.
- ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقه ي صاحب مرده رو براي چي اختراع کردن؟
کپی فقط با ذکر صلوات
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۵
با صداي الهام، بهش نگاه کردم و گفتم: ها؟
چشم غره اي رفت و گفت: درد!
زهرمار! چته باز؟
مشهد رو مي خواستي که داري مي ري ديگه.
همون طور که با وسواس شکلک هايي رو که کشيده بودم رو پر رنگ مي کردم، گفتم: من ديگه مشهد نمي رم.
مکث کرد که نگاهش کردم و گفتم: چي شدي؟
يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغي کشيدم، خودم رو عقب کشيدم که گفت: مي کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو مي
خواستم برم، اون وقت الان مياي مي گي که...
سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روي ميز رو خط خطي کرد و صداش رو عوض کرد. گفت: من ديگه مشهد نمي رم...
صداش رو عوض کرد و ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ مي دوني ديشب خودم رو کشتم تا مامانم رو راضي کنم؟ نه، واقعا فکر کردي؟ اصلا مي دوني چي مي گي؟
خسته از غر غرهاي الهام، دستم رو گذاشتم روي ببينم و گفتم: هيس!
مي ذاري من هم حرف بزنم؟
از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره.
حاال حرفي هم براي گفتن داری...
خنديدم و گفتم:
اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم.
دستش رو محکم کوبوند توي دهنش و گفت: چشم!
💗#پناهم_بده💗
قسمت۱۶
زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوي! چته؟ شوهر پيدا کردي؟
زينب خنديد، گفت: نه بابا!
من از اين شانس ها ندارم.
فريبا از ته کلاس داد زد: کسي ُمرده؟
اين جمله، تيکه کالم فريبا بود.
خيلي ازش مي شنيدم
بي صدا فقط ماجرا رو تماشا مي کردم و بچه ها هي مزه مي ريختن و مي خنديدن که زينب کفري شد و گفت: کوفت! اصلا يادم رفت چي مي خواستم بگم.
پوفي کردم و به الهام گفتم:
ولش کن اين رو! ادامه بده.
الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ...
زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد.
پوفي کردم و گفتم: جونت بالا بياد!
حرفت رو بزن ديگه.
زبونش در آورد و گفت: خانوم همتي گفت نماينده ي کالس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از پول ها رو؛ تاکيد مي کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه!
خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم:
بشين سرجات بابا،!
اداش رو در آوردم و گفتم:
تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم!
خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست.
الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همه ي اتفاق هاي صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دست هاش، آروم به سرم زد و گفت: خاک بر سرت! پول رو هاپولي کردي! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه مي کني؟
سرم رو خاروندم.
ليلا امروز کنفرانس داشت و مي خواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنوني گفتم و دوباره با خودکار، روي ميز نقاشي کشيدم و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نمي دونم. اصلا پشيمون نيستم؛
اتفاقا خيلي خوش حال هم هستم.
✅ کپی فقط با ذکر صلوات
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده💗
قسمت17
يک هفته اي از ماجرا مي گذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزي نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و گفت: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبري باز هم دوباره و با خبرهاي ويژه تشريف آورد.
لبم رو کج کردم و که الهام گفت:
زود بنال ببينيم خبر ويژه ت چيه؟
بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانيه عزيزه...
دست هاش رو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش!
زيرلب " خل " اي بهش گفتم و بلند تر
گفتم: چي مخصوص منه زينب؟
شروع کرد به قدم زدن توي کلاس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها بالا آورد و ادامه داد ] براي نامه اي براي امام زمانه.
خب اين چه ربطي به من داره«
سوالم رو بلند پرسيدم که گفت: خب خنگ خدا! تو خوب مي نويسي.
برگه رو روي ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه اي از اين برگه ها نمي خواد؟ اگه برنده شيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توي کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم. »
بزرگ ترين مسابقه ي نامه براي امام زمان«
نفس عميقي کشيدم و برگه رو توي کيفم گذاشتم. الهام پرسيد:
سوگل! مي گم به نظرت جايزه ش چيه؟
شونه اي باال انداختم و گفتم:
نمي دونم والا.
الهام بيشتر بهم چسبيد و گفت:
خدا کنه آيفون 13 بدن!
چشم هام کم موند از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمي کنه!
دستم رو گذاشتم روي شونه اش و گفتم:
الهام جان! اين جا ايرانه؛
نهايتا يک لوح تقدير مي دن بهت.
خيلي توقعت بالاست.
چشم غره اي رفت و گفت:
آره، راست مي گي. پس من نمي نويسم.
- چرا؟
آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟
- نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم!
آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور براي خودم بنويسم؟
- نه، ولي خب يک دلنوشته ي ساده ست. به نظرم ننويسي، ضرر مي کني. بازهم خود داني.
💗 #پناهم_بده 💗
قسمت۱۸
مامان جان! نمي دوني من هر روز اين تايم درس مي خونم؟
مامان که دوباره با قابلمه ها درگير بود و صداي قابلمه ها واقعاً روي مخم بود، گفت: چي؟ نشنيدم.
با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: خب دستشويي داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادي؟
- مامان! من دستشويي ندارم؛ منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پي درسم.
- اي واي! درس داري؟
از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کني، مي تونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان!
نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبي زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون مي اومدم، گفتم:
پس خواهشا آروم تر.
نشستم رو صندلي و خودکار رو دستم گرفتم.
صداي بلند مامان، باعث شد سکته ي يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلي افتادم.
آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم.
مامان با نگراني گفت: سوگل! مادر خوبي؟
چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو مياي و داد ميزني؟
✅ کپی فقط با ذکر صلوات
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗 #پناهم_بده 💗
قسمت۱۹
- نمیدونستم انقد حواست پرته...!
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد.
درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم.
با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟
- اگه تو بخواي، چرا که نه؟
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که مي خوام.
صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم.
- نمي خواد.
تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم.
" باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟
- آره
- خب، بنويس امام زمان کي مياي؟
يا نه؛ اول سالم کن.
نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي...
با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟
مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت:
چيه؟ نگاه داره؟
.
✅ کپی فقط با ذکر صلوات
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗 #پناهم_بده💗
قسمت ۲۰
- مامان! ولم کن.
آخه مگه مقاله س که مقدمه بنويسم؟
دلنوشته ي دوازده خطه.
لبش رو کج کرد و گفت:
اصال خودت بنويس! من کار دارم.
از اتاق داشت مي رفت بيرون که گفت:
هر وقت تموم کردي، بيار بخونم.
اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم
يک چيزهايي توي ذهنم بود، ولي جمله بندي نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم، دوباره صداي تلق و تلوق ظرف ها بلند شد. کلافه داد زدم: مامان!
مامان هم مثل من داد زد: ببخشيد.
دستم رو روي موهام کشيدم، چشم هام رو بستم و نفس عميقي کشيدم.
آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم:
...
در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم...
بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم...
به نام خالق هستي
دلتنگم، خيلي دلتنگ...
ندايي توي دلمه؛ يک حسي دارم، حس غريبي، غايبي رو حس مي کنم.
داره من رو مي بينه، ولي من نه!
دوست دارم بنويسم براي همين غايب...
دلم مي خواد با يک نفر درد و دل کنم.
💗 #پناهم_بده💗
قسمت ۲۱
با کسي که براي همه ي عالم گريه کرد و کسي به کَکِشم نگزيد.
هوف..
سالم يا اباصالح...
نمي دونم چي بگم؛ اصالً نمي دونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟
راستش روم نميشه.
چطور مي تونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم...
يا صاحب الزمان!
تو آسموني هستي و من زميني، تو روشني، من تاريک، من رو سياهم.
مولای من!
منتظرهاي نامشتاقي هستيم که فقط تو گرفتاري محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کس هايي گريه ميکني که به حالت گريه نمي کنند نمي تونم درک کنم چرا دست هات رو براي ما گناهکارها بالا مي بري و از خدا طلب ببخش مي کني؛ در صورتي که دستي براي ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه.
مولای من! برام گفتنش سخته، ولي شرمنده ام. اين جا، مجنوني منتظر ليلا نيست.
نخواه که بياي، دل همه مون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ.
انگار عادت داريم که بد باشيم
من شرمنده ام، شرمنده.
اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدي ادرکني»
قطره اي از اشکم روي برگه افتاد.
واي سوگل! دستم رو روي سرم گذاشتم.
خاک بر سرت سوگل!
برگه رو کثيف کردي.
حاال اين قطره رو چي کار کنم؟ واي...
برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت:
به خدا من سروصدا نکردم!
💗#پناهم_بده💗
قسمت۲۲
اون قدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.
بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: زهرمار ترسیدم!
به چي مي خندي؟
نگاهم به برگه خورد که خنده م محو شد.
به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان! نگاه چي کار کردم.
برگه رو جلوي مامان گرفتم که بلند خنديد و گفت: اين قطره ي اشکت هم، ُمهر نهاييته ديگه.
بازهم خنديد.
ابروهام رو بالا انداختم و لبم رو کج کردم و گفتم: بي اراده بود. حاال چي کارش کنم؟
- هيچي! قبول باشه.
بازهم خنديد و دلش رو گرفت.
صندلي رو عقب کشيد و روش نشست.
خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد که آخم بلند شد و خم شدم روي پام. مامان ديگه قش کرد!
کفري و عصبي گفتم:
مامان! اين اين جا چي کار مي کنه آخه؟
مامان پهن شده بود روي ميز.
گفت: ببخشيد ديگه!
ليوان به اين بزرگي رو من نديدم!
خنده م گرفته بود، ولي دلخور نگاهش کردم که گفت: بيا بشين برات اسپند دود کنم.
از قديم گفتن تا سه نشه، بازي نشه. بيا بشين تا سومي ناقصت نکرده.!
آروم بلند شدم و روي ميز نشستم. مامان بلند شد و از کابينت، اسپند و جاش رو برداشت و روي شعله ي اجاق گرفت.
صداي جلز و ولز داشت ديوونه م مي کرد؛ عاشق بوش بودم هميشه آرومم مي کرد.
اسپند رو ازش گرفتم و گفتم: مامان!
من مي رم دور اتاقم بچرخونمش.
- باشه. تا تو بري، من هم نامه ت رو مي خونم.
✅ کپی فقط با ذکر صلوات
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده💗
قسمت۲۳
" باشه " اي گفتم و اسپند رو با دقت بردم توي اتاقم که يک وقت روي زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوي پوستر حرم نگه داشتم. روي هوا، اسپند رو دور پوستر چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم از اسپند شما. من برم، مامان تنها نباشه.
شب ميام که کلي حرف دارم.
لبخندي زدم و از اتاق بيرون اومدم.
مامان روي ميز نشسته بود و توي برگه زوم بود. بي صدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. مامان خوشگلي داشتم و خوشبختانه شبيهش بودم. چشم هاي مشکي و درشت داره، ابرو و موهاش هم مشکي بود و لب هاي پهني داره. پوستش هم که مثل خودم گندمي بود.
چقدر مامانم رو دوست داشتم!
محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.
آروم پرسيدم: چطور بود؟
- قشنگه عزيزدلم!
حاال هم اگه درس نداري، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اين که بابات بياد، تميز و مرتب کنيم.
لبخندي زدم و چشم هام رو به معني "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلي خوش گذشت؛ همه ش ادا بازي در آورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.
با خستگي اي که روي تنم بود، به اتاقم برگشتم و روي تخت ولو شدم. به فکر فرو رفتم و آهي کشيدم «هي، امام رضا! چرا من انقدر دوست دارم آخه؟«
بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم....
- توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اين ها رو پيدا مي کنن. آخه من موندم اگه اين هايي که اين ها مي پوشن لباسه، پس ايني که ما مي پوشيم چيه؟
گنگ به الهام که امروز گوشي آورده بود و از صبح يک ريز داشت توي اينستا سرک مي کشيد و هي حرف مي زد، نگاه مي کردم که آخر وقتي ديد صدايي ازم در نمياد، نگاهم کرد
- مردي؟
پوفي کردم و کلافه نگاهش کردم
- چي مي گي الهام؟ سرم رفت!
اون ماس ماسکت رو بنداز توي کيفت؛ الان يکي مي ره آمار ميده، بي گوشي ميشي ها. صاف نشست و صداش رو مردونه کرد:
مادر نزاييده کسي که الهام رو لو بده!
پدرش در میارم..!
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۲۴
خنده اي کردم و کتابم رو باز کردم.
- مطمئني؟
به نظرت [اشاره اي به جاي يکي از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم مي داد، کردم]
سميه کجاست؟
الهام با ترس بلند شد و نگاهي به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد
- سوگل!
اين دختره ي چشم سفيد کجاست؟
شونه اي بالا انداختم با بي خيالي گفتم:
نمي دونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده!
هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم.
- کجا ميري الهام؟
- دنبال دختره ي چشم سفيد
- تو که گفتي[ « صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسي که الهام رو لو بده!»
بري که چي بشه؟
- که نذارم راپورتم رو بده ديگه.
جلوش وايسادم که نگاهم کرد.
دستم رو جلو بردم.
- جلوي سميه رو نمي توني بگيري!
گوشي رو بده به من، ببرم بدم به خانوم صادقي نگه داره.
آخر زنگ ازش مي گيريم.
خنده اي کرد، دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توي جيبم گذاشت.
- نه! خوشم اومد.
مغز توام کار مي کنه ها.
خنده اي کردم و با هم داخل اتاق پرورشي شديم. خانوم صادقي مشغول نگاه کردن چند تا برگه بود و متوجه ي حضورمون نشد.
با الهام سلام آرومي کرديم که برگشت سمتون و لبخند زد
- سلام دختر هاي گلم! چيزي مي خواين؟
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۲۵
الهام با به دستم زد که يعني "تو بگو". آروم جلوتر رفتم.
- راستش خانوم صادقي! الهام امروز گوشي آورده و يکي از بچه ها به ناظم گفته. الان اين گوشي رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم (گليجی)ناظم نيوفته.
خانوم صادقي لبخندي زد، دستش رو روي شونه م گذاشت و به هردومون نگاه کرد...
- آي آي! پس گوشي آوردين؟
اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد.
- خانوم! من گوشي رو آوردم.
مي خواستم يک چيزي به سوگل نشون بدم.
با همون لبخندش گفت:
عزيزم! کار درستي نکردي...
نگاهم رو به ميز خانوم صادقي انداختم که توي يکي از برگه ها، اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرف هاي خانوم پرت شد؛ بي اراده بين حرف هاشون گفتم: اين که اسم منه!
برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم که نگاهي بهش انداخت.
سرش رو باال آورد گفت:
سوگل عرفاني تويي؟
گنگ از اين که اسمم چرا توي برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم: بله! من سوگلم
الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد: عه!
اسم من هم که هست. الهام مقصودي.
بعدش به من نگاه کرد.
نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم: خانوم صادقي!
اسم ما چرا اين جا نوشته شده؟
لبخندي زد، يکي از دست هاش رو روي شونه ي من و اون يکي دستش رو هم روي شونه ي الهام گذاشت و گفت:
پس خبر خوبي براتون دارم...!
💗#پناهم_بده💗
قسمت ۲۶
سوالي نگاهش کردم که ادامه داد:
شما دوتا توي جشنواره ي نامه اي به امام زمان شرکت کرديد؟
لب هام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته.
خنده اي کرد و گفت:
اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامي کس هايي که نامه شون بهتر و قشنگ تر بود، قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرف هاش تموم نشده بود
که الهام جيغ کشيد:
گوشي ميدين؟
یا خدا میدونستم ...
خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزه ش خيلي با ارزش تره.
يکي از چشم هاش رو بست،
با خوشحالي بشکني زد و گفت:
نه کنه لپ تاپ؟
خانوم خنده ي بلندي کرد و گفت:
نه عزيزجان!
کمک هزينه سفر به مشهد.
هجوم خون و داغي رو روي صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج مي رفت و چشم هام تار مي ديدن. صداهاي نا مفهمومي رو مي شنيدم و تصوير نا واضحي از الهام و خانوم صادقي مي ديدم.
نميدونم چي شد که چشم هام بسته شدن و همه چي سياه شد.
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده💗
قسمت ۲۷
با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام مي کرد، چشم هام رو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدي؟
بي توجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روي صندلي نشستم.
اين جا توي اتاق پرورشي چي کار ميکردم؟ خانوم صادقي چادرش رو روي سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبي عزيزم؟
يک چيز هايي توي سرم تکرار ميشد:
جايزه...
کمک هزينه...
مشهد...
آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روي کاغذ جايزه ي کمک هزينه س، ولي نمي تونستم باور کنم. اگه خواب باشه چي؟
نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم، ولي صدايي نيومد که الهام ليوان آب رو جلوي لب هام گرفت و با حرص گفت: ها؟
بخور دختر جون بکن ببينم چي ميخواي بگي؟
خانوم صادقي اخمي به الهام کرد و گفت:
با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..
آخ خیلی صمیمی ایم....
ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم:
خانوم!
گفتين جايزه ي نامه اي که نوشتم چي بود؟
به گوش هام شک داشتم، براي همين ميخواستم دوباره تکرار کنه...
💗#پناهم_بده💗
قسمت ۲۸
لبخندي زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دست هاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم!
کمک هزينه براي سفر به مشهد.
ناباور و با خوشحالي تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعني من مشهد ميرم؟
- آره عزيزم
همون لحظه يکي از بچه ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.
ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفري، ليواني پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم!
گريه کني، همين ليوان رو روي سرت خورد مي کنم!
دختر دیونه....
خنده اي کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روي صندلي و گفت:
اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی
بعد ميريم....
لبخند از رو لبم پاک نميشد.
ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم.
- گوشيت کو؟
پوزخندي زد و گفت: دمش گرم!
خانوم صادقي گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير.
ليوان رو به لب هام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه.
فکري کرد و گفت:
ولي عجب شانسي داري!
هي گفتي مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد...
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۲۹
تک خنده اي کردم و گفتم:
آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟
- خانوم صادقي گفت با همون بچه هايي که قراره برن مشهد مي ريم و نامه و لوح و تقدير نامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن.
- واي، عاليه!
"برو بابا" اي گفت.
از اتاق که بيرون مي رفت، گفت: بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت.
بلند شدم و همراهش رفتم.
*
با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روي لب، راهي خونه شدم. مامان مشغول بررسي لوح تقدير بود.
با خوشحالي گفت:
الهي مامان قربونت بشه افتخار خونه!
حاال کمک هزينه چه قدر هست؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
والا نمي دونم. نگاه نکردم.
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۳۰
لب هاش رو جمع کرد و گفت: مگه ميشه؟
بزار من نگاه مي کنم.
با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد و لبخند زد . يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: چي شد مامان؟
- هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه.
دوباره خنديدم و گفتم: دستشون درد نکنه!
لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم
- ديگه نمي خوام مشتاق باشم، ديگه نمي خوام خوشحال باشم، ديگه ثانيه شماري نمي کنم؛ شايد اين طوري بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراري ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدي، ميام.
الان ديگه رئيسي نيست که بخواد مرخصي بابا رو کنسل کنه، يا پول ندارم که وسط راه به کسي ببخشم و ...
حرف هاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهي مي گفت:
تو يک قدم جلو بري،خدا ده قدم مياد.
اين دنيا جواب کارهات رو مي گيري؛
تو خوبي کن، حتي کم ولي، جوابش رو دوبرابر مي گيري.
کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟
يعني...
يعني بلند مامان رو صدا کردم
و به آشپرخونه رفتم.
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۲۹
تک خنده اي کردم و گفتم:
آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟
- خانوم صادقي گفت با همون بچه هايي که قراره برن مشهد مي ريم و نامه و لوح و تقدير نامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن.
- واي، عاليه!
"برو بابا" اي گفت.
از اتاق که بيرون مي رفت، گفت: بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت.
بلند شدم و همراهش رفتم.
*
با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روي لب، راهي خونه شدم. مامان مشغول بررسي لوح تقدير بود.
با خوشحالي گفت:
الهي مامان قربونت بشه افتخار خونه!
حاال کمک هزينه چه قدر هست؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
والا نمي دونم. نگاه نکردم.
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۳۰
لب هاش رو جمع کرد و گفت: مگه ميشه؟
بزار من نگاه مي کنم.
با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد و لبخند زد . يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: چي شد مامان؟
- هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه.
دوباره خنديدم و گفتم: دستشون درد نکنه!
لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم
- ديگه نمي خوام مشتاق باشم، ديگه نمي خوام خوشحال باشم، ديگه ثانيه شماري نمي کنم؛ شايد اين طوري بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراري ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدي، ميام.
الان ديگه رئيسي نيست که بخواد مرخصي بابا رو کنسل کنه، يا پول ندارم که وسط راه به کسي ببخشم و ...
حرف هاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهي مي گفت:
تو يک قدم جلو بري،خدا ده قدم مياد.
اين دنيا جواب کارهات رو مي گيري؛
تو خوبي کن، حتي کم ولي، جوابش رو دوبرابر مي گيري.
کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟
يعني...
يعني بلند مامان رو صدا کردم
و به آشپرخونه رفتم.
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده 💗
قسمت ۳۱
توي اتوبوس وي آي پي، کنار الهام که هندزفري توي گوشش بود، نشسته بودم. هنوزهم نمي خواستم باور کنم که چند ساعت ديگه به مشهد مي رسيم؛ اگه خواب باشه چي؟
نگاهي به اتوبوس و بچه ها و خانوم صادقي کردم. صداي خنده ي بچه ها و خوراکي هاي دستشون و صلوات هاي گاه و بي گاه، همه چي واضح و واقعي بود. چشم هام سنگين شده بودن. آروم روي هم گذاشتم که خوابم برد.
**
با صداي الهام، چشم هام رو باز کردم که مي گفت: سوگل! بلند شو، رسيديم.
سر جام صاف نشستم. چي داشت مي گفت؟ رسيديم؟
ولي من... من آماده نيستم.
نفسم برام سخت شده بود.
نگاهم رو از چشم هاي الهام بر نمي داشتم، جرئت نداشتم به جايي نگاه کنم. دست هاي سردم رو توي دست هاش گرفت و لبخند زد: بلند شو سوگل! ما الان مشهديم.
آروم نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و به اتوبوس نگاه کردم. بچه ها بلند شده بودن و داشتن پياده مي شدن. نفس عميقي کشيدم و بلند شدم. چادر مشکيم رو از توي کيفم برداشتم و دستم گرفتم.
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۳۲
از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزه اي گرفته بود، بغض توي گلوم قصد داشت خفه م کنه. نمي تونستم باور کنم الان رو به روي حرم هستم. سرم پايين بود، ولي رنگ طلایی رو مي تونستم ببينم. آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشک هام شروع به ريختن کردن.
بالاخره ديدم، صحنه ي با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزي که فکر مي کردم بزرگ تر و قشنگ تر بود. بوي عطر مشهد رو حتي از اين جا که کلي فاصله با حرم داشتم رو استشمام مي کردم. قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روي سرم انداختم و به نشانه ي احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: السلام عليک يا ضامن آهو
صاف ايستادم و با خانوم صادقي که گفت از اين جا به بعد با ماشين ديگه اي بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز رو به رو، به جايي نبود؛ اشک هام بي اراده مي باريد، ولي دلم آروم بود. يک حسي داشتم؛ حس خالي بودن، حسي که حتي خانواده م يادم رفته بود...
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۳۳
حالا ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ اي کاش من هم کبوتر بودم. صداي گريه و التماس و خنده به گوشم مي رسيد، اما کسي به کسي کار نداشت.
انگار هر کسي خودش يک دردي داشت.
صداي نوزادي که گريه مي کرد،باعث شد سمتش برگردم.
مادرش سعي داشت آرومش کنه...
- جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟
لبخندي به محبت مادرانه ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صداي آشنايي اومد:
- دختر خانوم؟
نگاهي به مرد کردم، اين که همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! لبخندي زدم و سالمي کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت:
سالم! خوشحالم که دوباره ديدمتون...
به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم.
مرضيه خانوم لبخندي زد و گفت: سالم عزيزم! نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم...
سري تکون دادم و گفتم:
نه، نه؛ نيازي نيست.
نگاهي به اميررضا کردم که توي پتوي آبي رنگ پيچونده بودنش.
💗#پناهم_بده 💗
قسمت۳۴
- مي تونم ببوسمش؟
- آره عزيزم! حتما
پتو رو کنار زدم و اروم گونه ش رو بوسيدم و کنار رفتم
- با اجازتون من ديگه بايد برم.
مرضيه خانوم اشاره اي به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت: دختر خانوم! مرسي از محبتت. ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم.
لبخندي زدم و گفتم: نه، اصلا اون پول هديه ي اميررضاست. من اون پول رو نمي خوام؛ خواهش مي کنم اصرار نکنيد.
مرضيه خانوم گفت: نه عزيزم! نميشه.
- خواهش مي کنم. اگه من اون پول رو نمي دادم، حتما الان اين جا نبودم. ببخشيد، من بايد برم. بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالي نگاهم مي کرد.
- بعدا بهت توضيح ميدم.
با کمي قدم زدن، داخل حرم شديم. بوي خيلي خوبي مي داد. با الهام چادر روي سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم.
- السلام عليک يا امام رضا ....
✅کپی فقط با ذکر صلوات
🌸پایان🌸
اینم از داستان بسیار زیبای #پناهم_بده نویسنده ی داستان هم یکی از اعضای گل کانالمون بود🥰
عزیزان این داستان بر اساس واقعیت بود و
بنده با چشمام معجزه ی امام رضا رو چندین بار دیدم...
شما هم میتونید خاطرات رو درمورد اولین زیارت امام رضا و لحظات فان خوشتون رو درمورد حرم امام برای بنده ارسال کنید تا در کانال گذاشته بشه😁🌹
منتظر نظراتتون هستم 👇✨
@OSB1777
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
https://t.me/bakhtiyarionlion
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯