امروز کلاس حلقه صالحین داشتم
طبق روال هر هفته ، عصرِ دوشنبه یعنی امروز باید کلاس برگزار میشد .
این مریضی که بدجوری حالمو بد کرده مانع بزرگی بود برای اینکه امروز بتونم کلاسو برگزار کنم ! از طرفی دلم نمیومد کنسل کنم و به شاگردام بگم کلا نیایید ...
ذهنم مشغول بود و ته دلم آشوب . تو ذهنم از خدا کمک خواستم گفتم خودت یکاریش بکن ..🌿
ظهر که جلوی در حوزه ایستاده بودم و یک دنیا حال بد و خستگی روی شونهام سنگینی میکرد یکی از طلبه ها اومد گفت : شما مربی حلقه صالحین گروه نوجوان مسجد امام حسینی ؟
منم گفتم : بله بله 😍
بنده خدا گفت منم عضو گروه هستم ولی تا حالا فرصت نشده کلاسهارو شرکت کنم . امروز حتما میام
با شنیدن این حرف انگار یه انرژی مضاعفی به من تزریق شد . ازش خواستم امروز به جای من کلاس رو مدیریت کنه و یک بحث شیرین راه بندازه .
اون لحظه نه اما چند دقیقه بعد وقتی رسیدم به خونه و فکر کردم دیدم خدا خیلی خوب هوای بنده هاشو داره ... از غیب کمک میفرسته . ناخودآگاه خیلی ریز و یواشکی گره از کارت باز میکنه .
ممنونتم خدا :)
حجره !
رزق این همه خستگی ، چند دقیقه نفس کشیدنی بود که مهمون این شهید شدیم .
نمیدونم چرا و چطور این وقت شب شدم زائرِ بی معرفتش و بعد از چند ماه دو باره رفتم سر مزارش !
از لیاقت کم منه که اینجوری میشه . مگه نه ؟ بین همه شلوغیهای زندگی و مشغله های زیاد فکر و ذکرم اینه که وقتی رو بدزدم و یواشکی به دیدن شهدا برن
هر دفعه هم نمیشه و من دلتنگ میمونم
خب دلیل داره حتما .
لیاقت ندارم آخه .
همینجوری که نمیشه رفت و نشست کنار مزار این شهدای آسمونی و از گرفتاری ها گفت . درد کرد و اشک ریخت . .
آدمهایی که هفته هاشون گره خورده به شهدا آدمهای پاکیان لابد .
ما که جونمون در میاد اگه ماهی یبار بتونیم توفیق پیدا کنیم و کنارشون نفس بکشیم . اونم هول هولکی ...
مهمونی که دو دقیقه ای نمیشه !
باید رفت نشست نفس کشید ، دعای توسل خوند ، زیارت عاشورا خوند ، دو رکعت نماز خوند ...
ولی نه ، این کارا برای ما آدمهای نا لایق نیست . این کارها رو کسایی باید بکنن که شهدا ازشون راضیان
ما که تکلیفمون مشخصه . رو سیاهیم و شرمنده.
حالا شهید
بازم شرمنده که ازت گفتم
شرمنده که ادعا کردم پیرو راهتم
شاید کم بزارم و کمرنگ باشم ولی
قطعا راهی که از راه شما جدا باشه رو قبول ندارم .
ممنون که امشب دعوتم کردی مهمونت باشم
شب بخیر
به یه زندان تو نیجریه حمله کردن و در ورودی رو منفجر کردن ، بیشتر از ۱۸۰۰ زندانی فرار کردن. اما ۳۵ نفر موندن و فرار نکردن ...
یاد این شعر افتادم :
حالِ من حالِ اسیریست که هنگام فرار،
یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت!