لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم جشݩ ولادٺ🎊🎉
🌱 j๑ïท ••↷
﴾ @banatolamahdi♥️🌿﴿
#حجاب🍁🖇
بانـ☆ـو
دست نیافتنی باشـ😌✌️🏻
همچون دُر🙂
حجـ❤️ــاب
ساحل امنیست برای↓↓
گوهر وجودت حافظش باش...🙃
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#میلاد_امام_علی علیه السلام
#روز_پدر
#پروفایل
#میلاد_امام_علی علیه السلام❤️
#روز_پدر
🌱 j๑ïท ••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد باسعادت امام علی(؏)
و روز پدر مبارڪ باد😌♥️
#استوری
#میلاد_امام_علی علیه السلام
#روز_پدر
🌱 j๑ïท ••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
مداحی آنلاین - جان سنه قربان علی - سیدرضا نریمانی.mp3
6.65M
🌸 #میلاد_امام_علی(ع)
💐جان علی جانان علی
💐جان سنه قربان علی
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👌فوق زیبا
#فقط_به_عشق_علی
🌱 j๑ïท ••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
#رفیقونـہ💕🐚
رِفیق اونیه ڪه↶
هَمهجورهِ مواظِبته
مواظِبه↫راهُ اِشتباه نَرۍ
مواظِبه↫سقوط نَڪُنۍ
مواظِبه↫نَلرزِۍ
رِفیق اونیه ڪه↶
هَمهجوره میخاد
تو از خُدا⇇دور نَشۍ|°•
[🌸🐳🌸]
🌱 j๑ïท ••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت105 دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت106 (بخش اول)
شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت:
👤_بشین رو صندلی.😡
نشستم.شهرام بلند شد،طناب دستش بود. میخواست منو به صندلی ببنده.تا متوجه شدم، محکم بهش گفتم:
_به من نزدیک نشو.😠✋
دیگه عصبی شده بود.اسلحه شو نشان داد و گفت:
_انگار حواست نیست ها.😡
با قاطعیت بهش گفتم:
_اگه بمیرم هم نمیذارم دستت به من
بخوره.😠☝️
با تمسخر خندید و داشت میومد سمتم.بلند شدم که از خودم دفاع کنم.بهار گفت:
_کافیه.😵😠
فاطمه سادات رو به شهرام داد و طناب رو ازش گرفت.به من گفت:
_بشین.😠
همونجوری که با عصبانیت به شهرام نگاه میکردم نشستم.😠اونم عصبی شده بود.بهار از پشت دستهامو بست.شهرام چهار متری من ایستاده بود و با اخم به من نگاه میکرد.منم همونجوری نگاهش میکردم.باید قاطع رفتار میکردم.اونقدر عصبی بودم که اصلا به قیافه ش دقت نمیکردم.فقط میخواستم به من نزدیک نشه.بهار بهش گفت:
_برو بشین.ما برای چیز دیگه ای اینجا هستیم.
شهرام همونجوری که خیره نگاهم میکرد رفت نشست.بهار تلفن ☎️خونه رو برداشت و اومد سمت من.گفت:
_خیلی معمولی به شوهرت میگی بیاد خونه.😠
بالبخند و خونسردی گفتم:
_شوهرمن؟!!چرا خودت بهش نمیگی؟😏
لبخندی زد و گفت:
_به اونم میرسیم.😏
از حفظ شماره وحید رو گرفت.گذاشت روی بلندگو و تلفن رو گرفت نزدیک صورت من.
دو تا بوق خورد که وحید گفت:
_به به،عزیز دلم،سلام😍
به بهار نگاه میکردم.لبخندمو جمع کردم و گفتم:
_سلام.😐
-خوبی؟😍
-خوبم.خداروشکر.😥
-هدیه هات خوبن؟☺️
به بچه ها نگاه کردم.بغل اونا آروم بودن.گفتم:
_خوبن.شما خوبی؟😐
-الان که صداتو میشنوم عالی ام.😇😍
با مکث گفت:
_خانومم دارم میام خونه،چیزی لازم داری بخرم؟
انتظار نداشتم بگه میخواد بیاد...
نمیخواستم بیاد،یعنی نمیخواستم بدون آمادگی بیاد.😥ترسم بیشتر شد.فکر کنم از چهره م مشخص بود.
به بهار نگاه کردم.اشاره کرد بگو نه.با مکث گفتم:
_نه،ممنون.😥
وحید گفت:
_زهرای من.دلم خیلی برات تنگ شده.کاش میتونستم پرواز کنم تا زودتر از این ترافیک راحت بشم و بیام پیشت.
ساکت بودم...
نمیدونستم چی بگم که بهش بفهمونم اینجا چه خبره.بهار اشاره کرد که یه چیزی بگو.گفتم:
_منم همینطور...آقاسید منتظرتیم😥
من فقط پیش مردهای غریبه بهش میگفتم آقاسید.👌
بهار از اینکه در برابر این همه احساسات وحید بهش گفتم آقاسید پوزخند زد. وحید با تعجب گفت:
_زهرا!! قرارمون یادت رفت؟!🙁
از اینکه متوجه شد آقاسید گفتنم غیرعادی بوده ولی متوجه منظور من نشد،خیلی ناراحت شدم.گفتم:
_نه،یادم نرفته.😥
وحید گفت:
_پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿