eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
|🖤🌿| | 🌸| . . بر چادر مشکے‌ات نستعݪــیق مےنویسم عشق ࢪا🖋 وقتی ڪه این احرام سیاھ را مےپوشے و حج شڪوهمند حیا را✨ به جا مےآورے آنگاه طواف مےڪنند تو ࢪا صفوف فرشتہ ها🧚🏻‍♂ و متبرڪ مےڪنند باݪ هایشان ࢪا با تار و پود حریم آسمانےات…🙃🎈 🍃 . . |✨|انگار چادرها، بہ ربط دارند … ❤️ ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
|🖤🌿| | 🌸| . . چـادرے اگر هستم؛ لباس هاے قشنگ هم دارم🧥 غروب جمعہ اگر دلم میگیرد شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!🙃🍃 سر سجادھ اگر گریه میکنم! گاهی هم از ته دل میخندم😁✨ شاید جایم بهشت نباشد! اما چادر من بهشت من است!(:🎈 . . |✨|انگار چادرها، بہ ربط دارند … ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
|🖤🌿| | 🌸| . . سلامتے اون دختر چادرے که تو گرماے چهل درجہ زیر چادرش انگار تنور روشن ڪرده و باز سفت و محڪم چادرشو گرفتہ...😌👊🏻 . . |✨|انگار چادرها، بہ ربط دارند … ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
🧕🏻🧔🏻 همونا‌که هرشبشون‌سره‌جاشهـ✨ ولی‌شوخے‌های‌‌بعد‌هیئتشونمـ‌به‌راهه😅🎈 همونا‌کهـ‌شما‌تو‌لباس محرمـ‌دیدی‌و گفتی‌اینا‌افسردن😏🍂 بیا‌تو‌لباسه نیمه‌شعبانمـ‌ببینشون☺️🌸 اونایے‌که‌میبینے‌همش‌مداحے‌گوش‌میدن ❌افسرده‌نیستن🙂 فقط‌وقتی‌مداحے‌گوش‌میکنن‌یه پیدا میکنن....💫 که‌باید‌نوکریه‌خاندان بکنن🌱 که‌باید‌منتظر آل‌محمد‌(عج)باشه😍 اون‌موقعست‌که‌حالشون‌خوب‌میشه♥️ اون‌پسرایے‌که‌دیدے‌وقتے‌دختر‌میبینن‌اخم‌میکنن.. بیا‌شوخے‌هاشون‌با‌خواهرشون‌ببین🙊😆 دختری‌که‌با‌چادرش‌با‌اخم‌رو‌گرفته بد‌اخلاق‌نیست❌ امانت‌داره😍 اون‌پسرایے‌‌که‌میگن ... ‌ شکست‌عشقی‌نخوردن‌که‌بخوان‌به‌خاطرش‌با از‌این‌دنیا‌خلاص‌بشن.. نه❌ اون‌دنیا‌با قرار‌دارن..🙌 قرار‌گذاشتن‌کسی‌با‌جسمی‌که‌سرداره‌پیشه‌ارباب 💔 اون‌دخترایے‌که‌میگن‌همسر‌آیندم‌باید‌عاشق‌شهادت باشه‌نمیخوان‌زود‌از‌دستش‌راحت‌شن...🍃 نه❌ مے‌خوان‌به‌حضرت بگن: بی‌بی‌خودم‌نمیتونم‌بیام‌ولی که‌میتونمـ برات‌فدا‌کنمـ🤗 ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
[📻]♡ برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟! ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
[📻]♡ برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟! ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت27 بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣 مریم دستمال کاغذی به
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️ من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭 بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢 چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊 مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢 نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃 محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃 محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون.😃👏 مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜 محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁 مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️ مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟😢 -اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁 لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊 هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄 مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋ دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊 اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢 لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜 مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬 رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝 خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙 به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم😊 -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕 -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅 -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱 -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅 -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامه دارد... ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
✋🏻 برسه‌اون‌روز...✨ ڪه‌خستہ‌ازگناهامون جلـو امام‌زمان💚 زانـوبزنیـم سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 {عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات یا نشدم...😭} ڪِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌ڪُنم...👣🌿 🌸 🌱 j๑ïท ••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
جنـگ بر روی آغازش بود ... دشمن مــے خواهد چـــادر از سر زنانِ حسینے بردارد... اولین هستہ مقاومت تشڪیل مے شود ؛ بہ فـــرماندهے ...