eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت53 مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟ باب
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟ بابا،با دست مامان را به آرامش دعوت میکند. به طرفم برمیگردد،مثل همیشه،استوار و باابهت است و البته..دوست داشتنی :_خـــب نیکی. من دلیل رفتارهاي مسخره ي این چند وقتت رو نمیدونم،اما هرچی که هست باعث شده،آرامش من و مادرت حسابی بهم بریزه. تو میدونی که من آدمی نیستم که با تهدید و اعتصاب و این مسخره بازیا،تن به کاري بدم. از تو هم به عنوان دخترم بیشتر از این ها انتظار داشتم. حتم دارم،حسابی لب و لوچه ام آویزان شده،خیال میکردم بابا قبول میکند. بابا ادامه میدهد:اما خب،ازطــرف دیگه ،تو هم حرف غیرمنطقی نمیزنی... مشتاق میشوم،مامان پوف میکند و سر تکان میدهد. بابا بی توجه به مامان،ادامه ي حرفش را از سرـمیگیرد:تو حق داري روش زندگیت رو خودت انتخاب کنی،من به مامانت هم گفتم،اصلا جاي نگرانی نیست،رفتارهاي تو اقتضاي سنته و یه کم که بگذره،اینا همش از سرت میافته،به قول جوونا، الآن داغی،جوگیرشدي... عیب نداره،تو تا وارد جامعه نشی و چند تا از این آدما که به اسم دین،هر غلطی میکنن نبینی،نمیفهمی ما چیمیگیم.. مهم نیست..(نفس تازه میکند) تو میخواي حجاب داشته باشی، درسته؟ سرم را به شدت به طرف پایین تکان میدهم. :_خب،دور چادر رو که کلا خط بکش،محاله نه من و نه مادرت اجازه بدیم تو چادر سر کنی.. بابا بی توجه به اخم هاي درهم من،ادامه میدهد:ولی میتونی نوع پوششت رو خودت انتخاب کنی،اونم به دو تا شرط... مشتاق میپرسم:چه شرطی؟ درست است که به چادر مجوز ندادند،اما حداقل مجبور نیستم،لباس هاي مورد پسند مامان را بپوشم از یادآوري طرز پوشش قبلی ام شرم میکنم. صداي بابا،از افکارم دورم میکند:اولیش اینکه این اعتصاب مسخره رو تموم کنی،دومیش هم اینکه یه مدت براي عوض کردن حال و هوات بري انگلیس. :+کجا؟ :_انگلیس،یه مدت میري اونجا،به کارات فکر میکنی،پیش عموت :+عمــــو؟مگه من عمو دارم؟؟ نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت54 مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟ باب
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 :_نیکی؟!لطفا جدي باش... نظرت چیه؟قبوله؟ :+من چرا باید برم پیش کسی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم وجود خارجی داره؟ مامان با اخم می گوید:نیکی +:من اصلا تا حالا این عمو رو ندیدم...چرا باید برم پیشش؟ :_هرجور راحتی،یا قید حجاب رو میزنی یا میري اونجا... انگار چاره اي ندارم،نفسم را بیرون می دهم +:قبول :_پس آماده شو،همین امروز میرم سفارت واسه کار ویزات. :+شما یا مامان،همراه من نمیایین؟ :_نه وحید میاد دنبالت :+وحید کیه؟ :_نیکی؟ پوزخند میزنم،چه اسم ناآشنایی!عمـــــــو وحید.... مامان و بابا از آشپزخانه خارج میشوند. حس فتح دارم،حس پیروزي...من بُردم...درست است با شرط و شروط،ولی من،بودم که پیروز شدم. منیرخانم برایم شیرکاکائو میآورد،با نگاهم از او قدردانی میکنم. :_پدربزرگت چی؟ صداي فاطمه،از دنیاي خاطرات بیرونم میکشد. :+راستش پدربزرگ من،از اطرافیان شاه بوده،بعد انقلاب یه مدت تو شهراي مختلف قایم میشده،شمال...شیراز... اصفهان ... جنگ که میشه،وقتی اوضاع مملکت رو میبینه،دست زنش رو میگیره و براي همیشه از ایران میره. تو انگلستان پناهنده میشه و هیچ وقت برنمیگرده. باباي من اونوقت،سیزده چهارده ساله بوده،با عمو محمودم که هفده،هجده ساله بوده،می مونن ایران. با کمک همدیگه به اوضاع کارخونه ي پدربزرگم رسیدگی میکنن و قبل ازدواجشون هم با هم قهر میکنن،تا الآنم با هم هیچ رابطه اي نداشتیم.چند بار خواستم براي دیدنشون برم ولی راستش از واکنش بابام می ترسم... :_واقعا؟؟چقدر بد...چرا تو هیچ وقت نرفتی اونجا پدربزرگت رو ببینی؟ :+رفتم،ولی پنج سالی میشه که مریضه،ممنوع الملاقاته،از پشت شیشه هاي بیمارستان از دور دیدمش. باز هم بوي خاطرات،در مشامم میپیچد.... نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت55 :_نیکی؟!لطفا جدي باش... نظرت چیه؟قبوله؟ :+من چرا باید برم
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه میشه؟ :_بله خانم،سال 66 بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو خونه ي آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ي پدربزرگتون تو ایران. پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهاي ایرانی میکردن. من رفتم اونجا و تا یه سال،بعدِ دنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم هاي شما خانم،خیلی شبیه چشم هاي عمووحیدتونه. :+چرا این عمو تا حالا نیومده ایران؟ :_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کاراي پدربزرگتون بودن. جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید. حتما!من حتما عاشق مردي میشوم که در دنیاي هزار رنگ اروپا بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالا نام اسلام هم به گوشش نخورده.... متوجه نقشه ي پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایراندور کنند،خیال میکنند دنیاي اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسلام را پاك میکند.... چمدان را روي تخت باز میکنم. اول از همه،تمام شال و روسري هایم را برمیدارم. من میروم که به اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباري کرده برایم،نه قانون ایران.... مانتو ها و پیراهن هاي نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما حجاب که وظیفه است. قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقاي آب و ادب، و آفتاب در حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم... چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم... به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد.... **** صداي باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ي 267 از مبدأ لندن هم اکنون به زمین نشست.. نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت56 لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگ
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پس میگیرم. عزیزان خانواده هایی در آن هواپیما هستند،و عمو وحید من... دسته گل را در دستم جابه جا میکنم. مامان نگاهم میکند،با اخم. دلیلش را خوب میدانم. طرز پوششم ناراحتش کرده. هرچند به خاطر بابا،مجبور است تحمل کند. من شرط را پذیرفته ام،پس پوششم را خودم انتخاب میکنم. مانتوي بلند و ساده ي صورتی روشن پوشیده ام. تازه دیروز رفتم و بعد از گشت و گذار چند ساعته،انتخابش کردم. پوشیده است و براي من، حکم حجاب دارد. روسري سرمه اي ساده ام را،فرانسوي گره زده ام و شلوار کبریتی سرمه اي و ساده ام را با آن ست کرده ام.حتی قبل تر ها هم،تیپ هاي ساده را ترجیح میدادم. بابا،به اطراف نگاه میکند؛منتظراست،منتظر برادري که پنج سال پیش،در مراسم خاکسپاري مادرشان او را دیده. آن موقع به خاطر امتحانات،من ایران ماندم و مامان و بابا رفتند انگلستان... صداي رسایی درست از پشت سرم میآید:سلام برمیگردم،مرد جوانی برابرم ایستاده. قدِبلند و هیکل ورزشکاري اش در نگاه اول،جذابش کرده. سویشرت برند آمریکایی معروف ،کوله پشتی مارکدارش و سیب گازخورده ي پشت موبایلش،صورت مردانه و ریش و سبیل. چشم هایش،عجیب شبیه چشم هاي من است... منیر راست میگفت.. زیرلب می گویم:بیگانه پرست! بابا با خنده به طرفش میرود:سلام وحیدجان و مردانه،بغلش میکند. مامان با لبخند و ژست همیشگی اش به طرفشان میرود و دستش را دراز میکند تا با او دست بدهد. اما او،خیلی سریع،به جاي دست دادن،شاخه گلی در دست مادرم میگذارد و با لبخند میگوید:از اون وقتی که دیدمتون،اصلا عوض نشدید. مامان،لبخندش را میخورد. من هم از حرکت این عموي تازه وارد جاخوردم... انتظار داشتم مامان را بغل کند. به طرف من میآید:پس نیکی تویی؟؟ دسته گل را به دستش میدهم:به کشور خودتون ، خوش اومدید. در جواب متلکم،صمیمانه،لبخند میزند،چهره اش مهربان است.... اما در برابر دوست داشتنش مقاومت میکنم. بابا میگوید:ما میریم خونه،شمام با اشرفی برید دور بزنید و بیشتر باهم آشنا بشید،نیکی جان ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست میدهد:خب تو خونه میبینمتون. مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدي با من دست نداد؟ :+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه. نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم. با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدي تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدي می گویم :+بهتره بریم. :_بله بله حتما.. راه می افتیم،فقط یک کوله ي کوچک همراهش آورده،به همراه کیف دوربینش. اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز میکند و مینشینیم. نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم. نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی عوض شده. نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت57 زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پ
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا مورد پسند من نیست. تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاشتون بیخودیه،من کوتاه نمیآم. لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقاي اشرفی هستید درسته؟ :_بله آقا :+آقاي اشرفی میدونید اسم من چیه؟ :_بله آقا،شما آقاوحید هستید. وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوري که من بشنوم می گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته. متوجه حرفش نمیشوم. نگاهش میکنم. به طرفم برمیگردد و چشمانش را روي چشمانم متمرکز می کند:بهم ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ. نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم. حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل هاي ناشناس هدایت می کند. همان لبخند،روي لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم خوندي؟ باورم نمیشود... او....ایمیل ها.... :+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟ آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیاي پیش من.. **** با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟ عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟ :_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟ :+اگه بڱم قول میدي ناراحت نشی؟ :_چــرا باید ناراحت بشم؟ :+حالا اول قول بده! :_خیلی خب،قــــــول :+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد. :_منیر؟ سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرامنیر به او میگفته...اصلا چه گفته؟ متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟ :+چی؟؟ :_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داري گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت تو مداحی گوش دادي. همونجا فهمیدم تو داري عوض میشی... یا حداقل این پتانسیل رو داري که عوض بشی...می دونی؟ هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره... گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی که راحت چیزي رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی... چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیري،گفت که رفتی و نهج البلاغه خریدي. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدي.. و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟ :_جانم .... اولین باره که صدام کردي. چه قشنگه برادرزاده ي ماهی مثل تو داشتن... نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت58 باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصل
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو... :+خب...بعدش.. :_بعدشم که دیگه خودت میدونی،وقتی ایمیل زدي و گفتی که من فرشته ي نجاتتم،فهمیدم دیگه تموم شد.. وقتش شد که از پیله دربیاي. خواستم راجع چادر باهات حرف بزنم. ولی باور کن حتی فکرشم نمیکردم که بدویی بري چادر بخري.. :+کشتی پهلوگرفته،تازه تموم شده بود،راستش از حضرت زهرا(علیها السلام) خجالت میکشم. :_قشنگترین پروانه،اونیه که از پروانه بودنش لذت ببره، بهترین دخترمحجبه هم اونیه که به حجابش افتخار کنه..میفهمی نیکی؟ سرم را آرام تکان میدهم. :_حالا تو تعریف کن از شب عاشورا برایش میگویم،تا مسجد رفتن هاي پنهانی و مطالعه هاي سردرگم و درهم از سایت هاي مختلف... تا پیرزنی که نگذاشت در صف اول بایستم،تا شکستن پایم و باز هم دیدن نام {حسین بن علی} و اینکه عاشقش شدم،تا خواندن قرآن و اولین نماز و حس قشنگ صحبت با خدا... برایش از مسجد و مشدي و سیدجواد هممیگویم . تا سر کردن چادر براي بار اول و واکنش مامان... باحوصله و بادقت تمام حرف هایم را گوش میدهد،گاهی نظر میدهد و گاهی جزئیات بیشتر میخواهد. گارسون سفارش هایمان را روي میز میچیند و حرف هاي من هم تمام میشود. :_امر دیگه اي دارین آقا؟ :+نه ممنون عمو به طرف من بر میگردد:نیکی بیا یه قولی بهم بدیم. :_چه قولی؟ :+قول بدیم هیچ وقت و هیچ جا،راجع کسی قضاوت نکنیم... هم من به تو،هم تو به من قول بده. فکر کن اگه سیدجواد هم مثل اون خانم تو رو قضاوت میکرد،ممکن نبود تو دوباره به دین علاقه مند بشی،درسته؟ سر تکان میدهم. ادامه میدهد:اینجاست که شاعر میگه:تا با کفش هاي کسی قدم برنداشتید راه رفتنش رو نقد نکنید. می خندم:شاعــــــر؟؟ این شــعـر بود؟؟ نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت59 در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو... :
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 :+بهم قول میدي؟ و دستش را برابرم دراز میکند. به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در وجودم جریان می یابد.. اولین بار نیست که با مردي به غیر از پدرم دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه این حس را تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندي،ناخودآگاه روي لبانم مینشیند. :+چرا میخندي؟ حسم را برایش توصیف میکنم. :+میدونی چرا این حس قشنگ رو درك کردي؟ واسه اینکه من مَحرَم تو ام. مثل پدرت... حس حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون نرفتیم.. چقدر حرف هایش بوي حق میدهد،بوي انصاف... :_ممنون از اینکه اومدین. :+غذات رو بخور شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست داشتنی است... مرد جوان بیست و شش ساله اي که برابرم نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدري که در وانفساي گناه آلوددنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با مهربانی،راه رفتن در مسیر حق را به من آموخت. نمیتوانم دوستش نداشته باشم! ★ براي بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز 692 هواپیمایی ایران،به مقصد لندن... عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه چیزي بگوید،عمو میگوید: نگران نباشین ، حواسم بهش هست.. مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن. تا میتونی خوش بگذرون. دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟ :+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم. بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه ي بابا فرو میروم. دوباره مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاري کن وفتی برگشت، بشه همون نیکی خودم... در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوري وانمود کرده که اصلا،هیچکستمایلات مذهبیش را در این دو روز ندید. مامان و باباي من خیال میکنند میروم که آزاد و متجدد بازگردم،اما حتی فکرش را هم نمیکنند که میروم تا کامل شوم... شاگردي عمو را بکنم در مکتب دینداري... نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت60 :+بهم قول میدي؟ و دستش را برابرم دراز میکند. به گرمی دس
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام..عمو دستم را میگیرد و راه میافتیم.. برایشان دست تکان میدهم و می بینم بغض مامان میترکد و به آغوش بابا پناه میبرد.. عمو دستش را دور گردنم می اندازد و من را به خودش فشار میدهد اشک هایم مهلت ریختن پیدا میکنند... سوار هواپیما میشویم. حالم گرفته،حوصله حرف زدن ندارم. از شیشه به صف مرتب هواپیما ها نگاه میکنم. پلکان از ورودي دور میشود و در هواپیما را میبندند. عموصدایم میزند،برمیگردم و شکار دوربین عمو میشوم. خنده ام میگیرد. عمو هم میخندد،آرام و با لحن بامزه اي میگوید: خداحافظ ایران،خداحافظ مملکت،اوه حالا معلوم نیست کی دوباره من پام به این خاك برسه، به محض ورودم هم یه دخترخانمی متلک بارم کنه که به مملکت خودتون خوش اومدین! آرام با مشت به بازویش میزنم:عمو،خجالتم نده دیگه عمو میخندد. :+من یه سوالی از دیروز برام پیش اومده :_بپرس :+شما،روز اول گفتین ایران چقدر عوض شده،مگه قبلا اومده بودین؟ :_آره دو بار،که الآن شد بار سوم :+واقــعــا؟؟واسه چه کاري؟ :_هجده ساله که بودم،تصمیم گرفتم بیام ایران، اومدم و با هزار دردسر آدرستون رو پیدا کردم. صبر کردم،جلو درتون تا ببینمتون. راستش میترسیدم که جلو بیام و خودمو معرفی کنم. تو و مامانت اومدین. تو هفت هشت ساله بودي،موهاتو بالاي سرت جمع کرده بودي و لباس ورزشی تنت بود،با کتونی. مامانت داشت ماشین میآورد بیرون از حیاط، تو لِــــی لِــــی میکردي که یهو خوردي زمین. دوییدم سمتت و بلندت کردم. چیزي یادت می آد؟ :+راستش،نــه . ولی اونموقع ها میرفتم کلاس بدمینتون. چرا خودتون رو معرفی نکردین؟ :_خودمم نمیدونم....بار دوم هم دو سال پیش بود، دوباره اومدم تا برادرزاده هامو ببینم. :+برادرزاده هـــــــا؟؟ نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت61 بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام.
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 :_آره دیگه،بازم از دوردیدمت.. تو سیزده،چهارده ساله بودي... ببینم،تو از عمومحمود چیزي میدونی؟ :+نه هیچـــی،فقط آوردن اسمش جلو بابام ممنوعه!اختلافشون با بابام سر چیه؟ عمو انگشت اشاره اش را روي دماغم فشار میدهد: فضولی موقوف! از ته دل میخندم. خیلی راحت،بدون اینکه خودم بفهمم؛حالم را عوض کرد و حس خوب را به رگهایم تزریق کرد. او فوق العاده است منیر راست میگفت،فکر کنم عاشقش شده ام. ★ عمو کلید را در قفل میچرخاند،در را باز میکند و میگوید:بفرمایید لیدي جان! راستی اوضاع زبانت چطوره؟؟ داخل میشوم و با یک خانه ي ویلایی با چیدمان و دیزاین فوق العاده رو به رو میشوم، همچنان که با نگاه همه جا را جارو میکنم،میگویم: :_در حد اینکه از هفت سالگی رفتم کلاس زبان. :+جدي؟دمت گرم، پسfive me give می خندم و دستم را به کف دستش که برابرم بازکرده،میکوبم . چمدانم را داخل میآورد. به سمت راست به راه می افتد:اتاق خواب هاینورن. اونطرف هم آشپزخونه و هال. اتاقت هم کنار اتاق منه. هرچی خواستی به خودم بگو،باشه؟ در اتاقی را باز میکند و داخل میشود،پشت سرش میروم. اتاق نسبتا بزرگ و قشنگی است . تشکر میکنم و به دنبال او از اتاق خارج میشوم. به طرف آشپزخانه میرویم. :_قهوه میخوري؟ :+آره اگه زحمت نیست. :_نیکی لطفا دیگه از این حرفا نزن،قراره یه مدت با هم زندگی کنیم،اینجا خونه ي خودته. تعارف رو بذار کنار. :+مرسی منتظرم،اطراف را نگاه میکنم. :+چیزه...یعنی...پدربزرگ خونه نیستن؟ :_مگه نمیدونی؟ :+چی رو؟ :_بابا دو ساله تو بیمارستان بستریه. +:واقعا؟؟من...اصلا نمیدونستم... یکی از صندلی هاي دور میز را جلو میکشد و اشاره میکند که بنشینم. نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت62 :_آره دیگه،بازم از دوردیدمت.. تو سیزده،چهارده ساله بودي...
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد و مشغول ریختن قهوه،از قهوه جوش میشود. در عین حال میگوید: مشکل کبد و کلیه داره. مدام باید تحت نظر باشه. قبل از اینکه بیام ایران،بهش گقتم تو قراره بیاي،کلی خوشحال شد. گفت بالاخره یه خانم که بیاد تو زندگیم،من نظم میگیرم! بغض کرده ام،اما قورتش میدهم +:اینجا...واقعا قشنگه... صدایش میلرزد:بعد از فوت مامان بزرگ،ما به هیچی دست نزدیم... شیشه ي ظریف بغضم با صداي خشدار عمو میشکند:من خیلی چیزا تو زندگیم کم دارم عمو... مادربزرگ تو ذهن من،مثل افسانه است... من حتی نمیدونستم عمویی به خوبی شما دارم... من.... حتی کسی رو نداشتم که سر سوزن راهنمایی ام کنه.. سوالام رو راجع دین،خدا،پیغمبر،ازش بپرسم... تشویق بشم... من حتی نمیتونم چادر سر کنم.... من.... من خیلی تنهام عمـو...... سرم را روي دستان در هم گره زده ام،روي میز میگذارم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... دست مردانه ي عمو روي شانه ام قرار میگیرد. فاطمه با سینی چاي داخل میشود،دو هفته اي تا عید مانده و من امروز،دوباره میهمان خانه ي گرم و صمیمی آن ها شده ام. :_دستت درد نکنه :+نوش جان،خب پس رفتی انگلیس،آره؟ :_آره،بهترین سفر عمرم بود. :+میدونی،آدمایی مثل عموي تو و محمدحسن و محسن من،واقعا فوق العاده ان. من که خیلی بهشون تکیه میکنم. :_منم همینطـــور،قضیه واسه من جدي تره،چون به هرحال تو با پدر و مادرت مشکل عقیدتی نداري اما من و عموم ،فقط همدیگه رو داریم که شبیه همیم. میدونی،من تو اون سفر،پخته شدم...واقعا خیلی چیزا از عمووحیدم یادگرفتم... اون فوق العاده است فاطمه... فاطمه،دلنشین میخندد:خب حالا بهم بگو از این عموي فوق العاده چیا یاد گرفتی؟؟ از یادآوري شیرین آن روزها،لبخند حاکم لب و جانم میشود.... ★ روبه روي کتابخانه ي بزرگ و غول آساي عمو ایستاده ام و با حیرتبه تمام آنچه دارد،نگاه میکنم. تمام صد و ده جلد بحارالانوار که در چهار،پنج ردیف چیده شده است،دو ردیف فقط مقتل و شرح عاشوراست. دو ردیف دیگر،منابع معتبر شیعی حدیث و روایت است. چند جلد تفسیر قرآن، نهج البلاغه،نهج الفصاحه،صحیفه سجادیه،مفاتیح الجنان و کتاب هاي دیگــــر. پایین تر،غزلیات حافظ و سعدي به چشمم میآید. نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت63 می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان در
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 صداي عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیري. به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه همچین منبع کتاب فوق العاده اي باعث میشه بهتون حسودي کنم... :_هرکدومو خواستی،مال تو.. :+واقعا؟؟ :_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم. :+پس همه شو میخوام. تعجب میکند:خب اول باید هواپیماي اختصاصی بخري،بعد..... ولی هرکدومو خواستی جدي میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی کردم در چه حالن؟؟ :+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تااز نامه ها،ولی تصمیم گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون حرفاي قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر :_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه. :+اوهوم... راستش سقاي آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم دلم می خواد دوباره بخونمش،انگار حضرت عباس یه جاي بزرگ تو قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب. :_پس اصل کاري مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر شروع کن. :+چشم :_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقاي خوش تیپ بخورین؟؟ :+البته! :_پس بدو لباساي پلوخوریت رو بپوش بریم. مانتو بلند کرِم میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه اي براي بستن شالم یاد گرفته ام. با ذوق میبندمش . عمو هم کت تک کرِم پوشیده،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه خوشم اومد،سلیقه هامون عین همه. نویسنده:فاطمه نظری
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت64 صداي عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیري. به طرفش برمی
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از شرکت معروف آلمانی است.. _:عمو؟ :+جان؟ :_شما الآن مشغول چه کاري هستین؟ :+شغل شریف رانندگی در رکاب نیکی خاتون! :_نه،کلا میگم. تو دانشگاه چی خوندین؟ :+آهان.. خب بسم اللّه الرحمن الرحیم بنده وحید آریا هستم،آرشیتکت. ولی خب در حال حاضر،مشغول رسیدگی به امورات سهام پدر بزرگوارم. _:من برادرزاده ي شمام ولی فامیلیم نیایشه... چرا واقعا؟ +:این تصمیم پدرت بود...بهش فکر نکن خب نوبت توعه،تو دوس داري تو دانشگاه چی بخونی؟ :_راستش دقیق نمیدونم. ولی عاشق فلسفه ام. اصلا واسه همین انسانی انتخاب کردم. +:جدا؟؟ پس یادم بنداز کتاب ملاصدرا رو بدم بخونی. عمو ماشین را متوقف میکند:خب رسیدیم،یه رستوران خوب ایرانی با ذبح اسلامی! خب اگه براتون مقدوره میتونی ببریش کافی نتی یا تعمیرکار ی جایی ببینه سالمه یا نه نویسنده:فاطمه نظری