eitaa logo
[هیئت بنات الزینب]🖤!
198 دنبال‌کننده
985 عکس
457 ویدیو
3 فایل
جوانان نسل ظهوریم اگر برخیزیم ! تنها کانال رسمی هیئت بنات الزینب🌱 ارتباط با خادم و عضویت در هیئت: @Aram3130 اینجا گنـاه ممــنوع📗🖇 برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده   #همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شࢪوط : @fffjon
مشاهده در ایتا
دانلود
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ¹معیار من از نظر استاد چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر. مهم ترینش اِن
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²معیار من از نظر استاد ....«تو همین جوری می خوای بیای تو دانشگاه؟» انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما خب نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم: «البته» تلفن را برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی دونستم کیه؟ آقایی که قیافه اش اصلا شبیه فرانسوی ها نبود. اما ژست و اداهایش چرا، اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذر خواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمی تونم با شما دست بدم. بعدها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتور بود، خودش یه مسلمون مراکشیه، از اون افرادی که اصرار دارن از خود اروپایی ها هم اروپایی تر رفتار کنن! آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتند بیرون؛ اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یه جوری بود خدا رو شکر کردم که اون استادم نیست. استاد اومد تو. بدون این که بخواد چیزی درباره ی من بدونه، گفت: «فکر نمی کنم بتونیم با هم کار کنیم؛ به خصوص که تو هم می خوای این جوری بیای دانشگاه، غیر ممکنه اون هم توی انسم!» توی سرم که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفای جور واجور بود یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می شنیدم. بلند شدم. خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم: «ترجیح می دم عقایدم را حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.» گفت: «هر طور می خوای!» توی قطار موقع بر گشتن به شهر خودم، به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمی ام چه قدر توی این کشور مهمه! خب البته این که موهام دیده بشه مهم تره! نمی دونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم: «چته؟ اگر حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همین جوری یه چیزی پروندی که بی خود کردی دروغ گفتی؛ اما اگر قبول داری، بی خود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود ان شاءالله هر چی هست خیره.» یه هفته بعد برای ثبت نام توی لابراتور «سه په ان ای» دانشگاه آنژه عازم شهر آنژه شدم ادامـه دارد... « @banatozainb »
زمین‌بدون‌توشایسته‌ی‌سڪونت‌نیست بیاڪه‌خونڪند‌قاصدڪ‌به‌دربه‌درے💙:)))! 🌿
[خوشا راهی که پایانش تو باشی❤️] امام رضا جانم.. ✨
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا دلم تنگه برات سایه تو از من کم نکن با دست خالی اومدم با دل پر ردم نکن...
دلتنگۍ‌مرضےعجیب‌است؛ آدم‌راآرام‌آرام؛ناآرام‌میڪند ... ! 💔
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²معیار من از نظر استاد ....«تو همین جوری می خوای بیای تو دانشگاه؟» انتظار همه جو
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³ معمای چهار دست مردد اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلا اومده بود تو ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه. توی راه پله ها همه ش به این فکر می کردم که چند تا مرد این جا هستند و لابد می خوان با من دست بدن و من باید چه طور رفتار کنم که نه اونا کِنِف بشن و ناراحت، نه بهشون بر بخوره، نه من حرامی انجام داده باشم. خانم فراندون درباره ی طبقات و دپارتمان ها برام توضیح می داد و من همون طور که سرم رو براش تکون می دادم بدون این که بفهمم چی داره می گه، پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره ی نوع رفتارم با آقایون پایین و بالا می کردم. اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، «سیمن غیشیغ»، که مدیر تز من هم بود. خانم فراندون اول وارد اتاق شد. _«سیمن! این هم دانشجوی ایرانیمون!» آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. دستش رو آورد جلو که دست بده. کلّ دو تا بندی رو که آماده کرده بودم به صورت دکلمه تحویلش دادم: «ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی هست. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» این جور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می کنم. تصور کنید، توی یک جمع یه آدم محترم دستش رو می آره جلو که با شما دست بده و شما عذر خواهی می کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر، می کشه عقب، دستش رو مشت می کنه، و بعد نمی دونه باید باهاش چه کار کنه و شما در ذهن اطرافیان، کم کم شبیه یه انسان بَدَوی می شید با یه گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی دونه. آقای غیشیغ، بعد از این که باهام آشنا شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدم برگردم پیشش تا با هم آشناتر بشیم. راه افتادیم به سمت طبقه ی سوم. ادامه دارد.... « @banatozainb »
ازفـراقِ‌تـواگر‌دِق‌بڪنم‌نیست‌عجیب؛ ایـن‌عجیب‌است‌‌ڪه‌من‌زندھ‌بمـٰانم‌بۍ‌تـو..! 💚
من خیال میکردم،رفتنش ممکن نیست رفتنش ممکن شد؛ باورش ممکن نیست🕊
مثل‌ِآن‌شیشہ‌ڪہ‌درهم‌ھمہ‌بادشڪست‌ نـاگھـان‌بازدلـم‌یـادِتـواُفتـاد‌شڪست
‌ به‌قول‌حاج‌قاسم؛ ماباشماعاقبت‌بخیریم‌حبیبنا♥️! چشم‌بددور،چشم‌بدکور...‌
قلبم‌گرفت‌درحال‌و‌هوای‌این‌شهرپرگناه حال‌و‌هوای‌جمع‌شهیدان‌هم‌آرزوست:)
میگن‌رفیق‌اونه‌که‌تورو‌میخندونه ؛ اما‌رفیق‌تراونکه‌که‌پای ِگریه‌هات‌میشینه ! ماپیش‌ِتوخیلی‌گریه‌کردیم‌حسین‌جانم