[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
اگریکنـفررابهاووصلکردۍ . .
براۍسـپـٰاهشتوسرداریـٰارۍ( :🌱'
#امام_زمان
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
مآمـٰاموریـݧانقلـٰابهســتیم
نھمسئولیـن . . .
مسئـولیـتگرفتنۍسـتوتمـٰامشدنۍ ؛
امآمـٰاموریـتتڪلیفۍاسـتودائمۍ(:🖐🏿!
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
گاهیوقتا...
برایروحخستهودلتنگم،
تسکیندهندهایجزنجواینامزیبایتندارم:)
چقدربههمنزديکومربوطاند:
«قـربان»
«غـدير»
«عاشـورا»
قـربان:تعريفعهدالهى
غـدير:اعلامعهدالهى
عاشـورا:امتحانعهدالهى
چقدرآمارقبولىپاييناست!!
نهفهميدند،عهدچيست؟!
نهفهميدند،عهدباکيست؟!
نهفهميدند،عهدراچگونهبايدپاسداشت؟!
خدایامارابرعهدمانباحضرتقائم'عج'
دخترخانومیکهمیگی:
دیناسلاموقبولندارم!
میدونستیقبلپیامبردخترهارو
بهجرمدختربودنزندهبهگورمیکردن؟!
ازداشتنفرزنددخترشرمداشتن!
اسلامبهتآزادیدادیابردگی؟
اسلامبهزنعزتواحترامبخشید!
میتونستیالانبینهزاراندخترِزندهبه
گورشدهباشیولینیستی!
زنزندگۍآزاد؎رواسلامآوُرد،متوجهیکه؟
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
تڪیهبردیوارحــرمزیارتخوان،
-جلومیرودوڪربُوبلامیطلبد💔:)
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³⁴بحـــــــران هـویت من و امبروژا طی یه اقدام پرسابقه رفتیم مرکز شهر برا قدم زنی
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³⁵بحران هویت
یکی از متصدیای فروشگاه سر رسید. امبروژا ازش درباره یکی از سی دی های موسیقی پرسید. یه سی دی انگلیسی بود؛ اما با این که ترجمه ی فرانسه ی عنوانش رو درست نمی دونست، اسم انگلیسیش رو نمی گفت چند تا جمله از خودش ساخت. آقای متصدی یک دستش به کمرش بود و دستش به زیر چونه ش. سرش رو خم کرده بود و چشماش رو ریز کرده بود و در حالی که خنده ش گرفته بود سعی میکرد از وسط ترجمههای امبر یه چیزایی دستگیرش بشه چند تا حدس هم زد که خب همش غلط بود!
امبروژا به من نگاه کرد و گفت:
«تو هم یه چیزی بگو؟»
- چی بگم؟ من از کجا بدونم تو دنبال چی می گردی؟ حداقل اسم اصلیش رو بگو شاید من یه ترجمه بهتر براش پیدا کردم. امبروژا، در حالی که سعی می کرد آقای متصدی نفهمه، ابروهاش رو انداخت بالا؛ که یعنی نه، حرفش رو هم نزن! طرف که متوجه لهجه غیر فرانسوی ما شد ظاهراً سوال جدیدی براش ایجاد شد گفت:
«ببخشید شما چه ملیتی دارید؟»
روش به امبروژا بود. یه نگاه به اون می کرد یه نگاه به من. اما، وقتی سؤالش تموم شد روش به امبر بود پس اون باید جواب می داد.
امبروژا لباش رو به هم فشار داد و به من نگاه کرد. آقا هم به من نگاه کرد. یهو من شدم مسئول پاسخگویی به سوال!
گفتم:
«من ایرانیم!»
طرف به امبروژا نگاه کرد. امبر گفت:
«منم همین طور»(!)
چشام گرد شد و مثل یک مرغ که سریع سرش رو برمی گردونه و زُل می زنه به یه جا سرم رو چرخوندم و زل زدم به امبر. متصدی با گردن کج یه چند ثانیه به من نگاه می کرد و یه چند ثانیه به امبر. دلم برایش میسوخت. عقلش به هیج جا قد نمی داد. حق هم داشت. قیافه نیمه سرخ و بور امبر هیچ ربطی به قیافه شرقی من نداشت. لابد فکر می کرد داریم دستش می اندازیم. طرف سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و اگچه به نظر میرسید حرف امبر رو باور نکرده گفت:
«آه... پِرس... خیلی خوبه!»
بعد عذرخواهی کرد که سی دی مورد نظر امبر رو نمیشناسه. ما هم تشکر کردیم و خداحافظی.
دست امبروژا رو گرفتم و از فروشگاه کشیدم بیرون.
- ببینم، تو ایرانی هستی؟!
- روم نشد بگم آمریکایی ام. تو که می دونی این جا کسی از آمریکایی ها خوشش نمی آد.
خیلی از سؤالی که پرسیده بودم خجالت کشیدم. تا ساعتها صحنه اتفاق از جلو چشمام دور نمی شد. ببین دنیا به کجا رسیده! سال ها پیش کی امروز رو پیشبینی میکرد؟ نمی دونم چرا ماجرای کاپیتولاسیون یادم اومد؛ روزگار برتری حقوقی سگ آمریکایی بر شاه ایران.
یه آمریکایی باید خیلی آگاه باشه که حق را بفهمه و از ناحق برائت جویی کنه، حتی اگر اون ناحق کشورش باشه. وگرنه این جا پره از آمریکایی و خیلیاشون در نهایت بلاهت با رفتارشون نظر دیگران رو درباره خودشون تقویت میکنن؛ این که آمریکایی ها مغرور و بی ادب و بی فرهنگ هستن و آدم های شریف توشون کم پیدا می شه.
ادامـه دارد...
« @banatozainb »
از چی می ترسی؟ چند تا فحش و بلاک؟