#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره.
سفرمان همزمان شد با ماه رمضان
با کارهایی که محمدحسین انجام میداد،
باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد.
در طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک میکرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه میکنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه...
همسر#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@banatozainb
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره.
یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خندید و می گفت: فدای سرت خانوم!
📚 کتاب ۳۶۵خاطره برای ۳۶۵ روز، صفحه۵۷
#شهید_یوسف_سجودی
@banatozainb