eitaa logo
[هیئت بنات الزینب]🖤!
200 دنبال‌کننده
985 عکس
457 ویدیو
3 فایل
جوانان نسل ظهوریم اگر برخیزیم ! تنها کانال رسمی هیئت بنات الزینب🌱 ارتباط با خادم و عضویت در هیئت: @Aram3130 اینجا گنـاه ممــنوع📗🖇 برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده   #همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شࢪوط : @fffjon
مشاهده در ایتا
دانلود
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²²جایی برای زندگی ریاض، همسایه ی الجزایری ام گفت: «ما چاره ای نداریم. باید از یه
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²³جایی برای زندگی امبروژا ادامه داد: «من نمی تونم بپذیرم بچه هام صبح تا شب از این مزخرفات ببینن. خودم هم هیچ علاقه‌ای به این فضای فاسدی که فرانسه ایجاد کرده ندارم.» گفتم: «توی آمریکا مگه از این پوسترها نیست؟» گفت:«نه! اینا دیگه گندش رو آوردن. اون جا قانون اجازه ی نصب همچین چیزی رو نمی ده. اگر هم کسی این کار رو بکنه باید جریمه بده. اما این جا همه چیز آزاده! احمقانه است.» گفتم: «همه چیز جز دین داری!» با یه تأکید خیلی قوی گفت: «دقیقا! دقیقاًً! همه چی جز خدا. مسخره است!» - می دونی که؛ فرانسه کشوری لاییکه. - این که مسخره تر از همه ی اونای قبلیه! من کسی رو که توی قرن ۲۱ هنوز نفهمیده خدا وجود داره نمی‌فهمم. حالا تصور کن این بشه قانون! زندگی وسط همچین اجتماعی برای من غیر ممکنه. اون شب تا دیر وقت درباره ی جایی برای زندگی با امبر صحبت کردیم؛ جایی که مناسب باشه، جایی که هیچ ظالمی به خودش حق تجاوز به دیگری رو نده، جایی که حتی اگر رفاه زیادی نداشته باشه، اطرافت رو آدمای عاقل و معتقد گرفته باشن؛ آدمایی که از دیدنشون و همنشینیشون، کلی لذت ببری و وقتت هم تلف نشه. اینا چیزایی بود که برای امبروژا خیلی مهم بود. براش دنبال سرزمین می گردم. «مارمولک پخته یا حلزون برشته» استادم از دو سه روز قبل گفته بود که قراره بریم لَوَل؛ شهری که نصفه ی دوم لابراتور اون جاست. اون روز همه انسمی های پاریس دعوت بودن لابراتور ما که تازه انسم شده، تا هم با دانشجوهاش آشنا بشن، هم دانشجوهای ما با اونا آشنا بشن، هم ناهار توی یه رستوران هشل هفت، مهمون هم دیگه باشیم، و هم کلی «هم» های دیگه. اما من که باهاشون آشنا بودم! نبودم؟ خانم استاد بوشَغد محترم رو که یادتون هست؛ همون که هیچ خوش نداشت من با اون حجابم دانشجوی انسم باشم، به این دلیل که غیر ممکن بود (!) و استاد اوسط عزیز که متقاعد شده بود من دانشجوی انسم نباشم، به خصوص که با آقایان دست هم نمی دم. وای وای دختره ی مسلمون! همه شون توی اون روز پر شکوه حضور به هم می رسوندن و تصور کنید چه قدر لذت می‌بردن از این که یک محجبه دست نده در جمع مهربون و صمیمی انسم حضور داشته باشه! روز موعود توی لول بودم. چه قدر خانم استاد بوشغد سختش بود طفلی! شما هم اگه بودید، پدرتون در می اومد؛ اون هم وقتی مجبور باشید هفت ساعت تمام نشون بدید اصلا متوجه حضور تنها محجبه ی جمع نشدید کسی که دست بر قضا دور میز کنار شما هم نشسته و از شانس بد شما خودکارتون، که همه ی حواستون بهشه می افته تو بغل طرف و شما نهایتا مجبور به طرز یهویی (!) متوجه حضورش بشید؛ اون هم وقتی بهتون لبخند می زنه و خودکارتون رو می ده دستتون! - سلام خانم بوشغد - اوه سلام شمایید؟ (!) عجب، برای من مثل این بود که یه مادر بعد از به دنیا آمدن بچه ش بگه: اوه من بچه داشتم؟! ناهار مهمون لابراتور بودیم؛ اون هم توی رستوران چینیا! بوی مارمولک پخته فضایی رستوران را گرفته بود. پروفسور غیشیغ توضیح داد که همه ی رستوران های اطراف رزرو بوده ن و اون از این فرصت استفاده کرده تا ما با غذاهای چینی آشنا بشیم. من نمی فهمم آخه «موش برشته» هم آشنا شدن داره؟ باز هم از سر اتفاق سر میز ناهار نشستیم و رو به روی خانم بوشغد. یکی از دخترای انسم سمت راستم بود. اسمش سلین بود، فوق العاده مهربون و خوش اخلاق. گفت: «ببخشید، چه قدر این مانتوی شما قشنگه! این لباس محلی شماست؟» - نه، این یکی از پوشش های رسمی کشور منه؛ برای وقتی که یه خانم می خواد از محیط خونه بیرون بره. این نقش هم سنتی ایرانه. - شما ایرانی هستید؟! - بله وای چه جالب! و سر صحبت باز شد درباره ی همه چی و خیلی زود رسید به غذاهای چینی. پیش خدمت یه خانم چینی بود با یه پیشبند قرمز که روش یه اژدهای زرد رنگ بود. اومد جلو و نفری یه فهرست غذا داد دستمون. جلوی هر غذا همه ی مواد به کار رفته نوشته شده بود. وسط اسم های عجیب و غریب، دنبال کلمه ای آشنا می گشتم که بشه خورد و نمُرد. از سلین پرسیدم: «تو می خوای چی سفارش بدی؟» فکر کنم صدف بخورم. خیلی خوشمزه است! البته به کیفیت صدف و نوع پختش هم بستگی داره ها. راستی، شما توی ایران صدف می‌پزید؟ - نه. - خب، تو اگر نمی خوای صدف بخوری، خرچنگ هم خوشمزه است! سرم رو کردم توی منو، بلکه چیزی پیدا کنم؛ اما فایده نداشت. ای بابا مقبول ترین غذاش «حلزون و سبزیجات» بود که هیچ تناسبی با عقل ایرانی نداره. ناچار قید غذا رو زدم و رفتم سراغ سوپ ها. یکی یکی خوندم ببینم توی هر کدام چی پیدا می شه. غالبشون یا گوشت پرنده داشت یا چرنده، جز یکی! ادامه دارد... « @banatozainb »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻🎥 انتشار واجب ♥️به عشق امام حسین(ع) 👀دو‌دقیقه وقت بذار کلیپ رو حتما ببین 🤷🏻‍♂️فرقی نمیکنه عرق خوری یا بچه مذهبی ⭕️دیدن این ویدئو واجبه! براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُـر مياين بيرون😉👇🏻 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona
این چهار تا رو مشهدیا از دست ندن.
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²³جایی برای زندگی امبروژا ادامه داد: «من نمی تونم بپذیرم بچه هام صبح تا شب از ای
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²⁴جایی برای زندگی به سلین گفتم: «ببخشید این کلمه ای که نوشته چیه؟ گوشته؟» - نه! یعنی تقریبا آره گوشته. پرسیدم که گوشت چیه براش توضیح دادم که من چی رو می تونم بخورم و چی رو نمی تونم. با توضیحات سلین دستگیرم شد که دریاییه و چیزی شبیه میگو؛ اما از خاندان صدف اینا هم نیست. سفارش غذا رو دادم؛ یه سوپ و یه سالاد. سفارش بقیه چی بود؟ یک پیش غذا و یک پرس غذای حسابی و سالاد. پیش دستی کردم و برای سلین،که یه کم از نوع سفارش من متعجب شده بود از عشق وافرم به سوپ و سوپی جات تعریف کردم تا قبل از این که سؤالی بپرسه جوابش رو گرفته باشه. - نه بابا! جدّی جدّی این قدر سوپ دوست داری؟ - آره خیلی زیاد. سوپ باشه، حالا از هر نوعی بود بود. ایران هم که بودم همین طور بودم. مهمونی هم که می رفتیم ترجیح می دادم به جای هر غذایی فقط سوپ بخورم. در واقع بهتره بگم نمی تونم سوپ نخورم. - چه قدر جالب! چشمتون روز بد نبینه! کاسه ی سوپ رو گذاشتن جلوم، چشمام گرد شد. اون قدر ازش فاصله گرفتم و چسبیدم به صندلی که نزدیک بود صندلی چپ شه. توی دلم بد و بیراه بود که نثار طباخی چینی می شد. نامردا! حالا چون من حلزون و صدف نمی‌خورم باید سوپ ملخ بهم می دادید؟ از کجا مطمئن می شدم که ملَخه پخته و یهو پر نمی زنه بیاد روی سر و صورتم؟! همه ی تخیلم به کمکم اومده بود تا هر چه بیشتر حالم از غذا به هم بخوره. ای بابا! باید چه کار می کردم؟ تصمیمم رو گرفتم با خودم گفتم: «فقط سالاد می خورم و توی یک فرصت مناسب که جماعت مشغول لمبوندن و حرف زدن هستن، سوپ رو با مَلَخاش تحویل یکی از این پیش خدمت ها می دم.» شروع کردم به خوردن سالاد کاهو که دو تا برگ کلم و پنیر هم کنارش بود. سلین گفت: «اِ... پس چرا سوپ نمی خوری؟» گفتم: «خب خیلی گشنم نیست. یکیش رو بیشتر نمی تونم بخورم. ترجیح می دم سالاد بخورم. درسته که سوپ فوق‌العاده است اما سبزیجات خیلی برای سلامتی بهتره!» من از سرگشنگی و بی غذایی کاهو می‌خوردم و اطرافیان در وصف فواید غذاهای گیاهی حرف می زدن و هی من رو تشویق می‌کردند و می ستودن! به به و چه چه که به هوا بلند بود و من سر تکون می دادم که تشویق دوستان بی جواب نمونده باشه. غذای بقیه و کاهوی من که تمام شد، نوبت دسر شد. توی فهرست دسرها دنبال یک دسر بزرگ و حجیم می گشتم؛ بلکه به زور و ضرب دسر یه کمی سیر شم. همه سفارشهامون رو دادیم. هنوز آخرین جملات حضار در تحسین رعایت غذایی من تمام نشده بود که پیش خدمت جلو چشم اون جماعت، یک ظرف بزرگ بستنی گذاشت جلوی من؛ چهار پنج تا گلوله ی خوشگل بستنی با شکلات و خامه و توت فرنگی و یه مشت فشفشه و جنگولک روش! با چنان عشقی به ظرف بستنی نگاه می‌کردم که جرأت سؤال کردن برای هیچ‌کس نموند. ته دلم با بستنی ها درد دل می کردم و از جفای روزگار می‌گفتم و این که اون روز چه قدر گشنه مونده م و اون بستنی ها مثل نوریه در تاریکی معده! اون قدر انگیزه داشتم که بدون توجه به نظر اطرافیان با قاشقم تا ته بستنی ها رو بخورم. صدا از کسی در نمی اومد. شاید هم همه مشغول حرف زدن بودن. اصلا اون لحظه برام فرقی نمی کرد. اگر کسی هم چیزی می‌گفت، من نمی شنیدم؛ چه در تحسین دستور غذایی چه در نکوهش اون. همیشه معتقد بوده م نباید برای حرف مردم اهمیت قائل شد! ادامـه دارد... « @banatozainb »
‹بِسـمِ‌ربَّ‌آراـم‌دلِ‌علۍ🖤..!›
تبِ‌فراق‌تو.. بیچــاره‌کرده‌‌دنیارا‌،بدون‌تو بہ‌دل‌ما‌قرار،بۍمعناست🥀
+شَهٰآدَٺ‌یَعنے؛ زِندگےڪُن،آمٰآ! فَقط‌برٰآےِخُدٰآ..! اگَرشَهٰآد‌‍‍ٺ‌مےخوآهید زِندِگےکُنید فقط‌برای‌خدا..(:♥️ 🪴
••𝐸𝑣𝑒𝑟𝑦𝑡𝘩𝑖𝑛𝑔 𝐼𝑛 𝑇𝘩𝑒 𝑊𝑜𝑟𝑙𝑑 𝑅𝑒𝑚𝑖𝑛𝑑𝑠 𝑀𝑒 𝑂𝑓 𝐼𝑚𝑎𝑚 𝐻𝑢𝑠𝑠𝑎𝑖𝑛..! هر آنچه در عالم است مرا یاد امام حسین می‌اندازد..!
؟ اگـه‌میبینی‌رفیقت‌داره‌‌به‌راه‌ڪج‌میره ‌بایدراهنـماش‌بشی؛به‌عنـوان‌رفیقش‌ مسئولی وگرنه‌روزمحشـر پات‌گـیره..! اگه‌‌سڪوت‌ڪنی‌وکمکش‌نڪنی.. همیـن‌آدم‌ڪه‌داره‌خطامیـره روزحسـابرسی‌میادجلوتـومیگیره میگه:‌توڪه‌میدونستی‌‌من‌دارم‌اشتباه‌میڪنم چــرا‌بهـم‌گوشزد‌نڪردی؟! چرادستمـونگرفتی‌ ؟ 🔥اگه دوستی داری که اهل روابطه حرامه حتما به ترک گناه دعوتش کن
=همین‌ الان‌ یهویی🖐️!! دستتو بزار رو سینه‌ ات‌ یه‌ دقیقه زمان‌ بگیر و مدام‌ بگو یامهدی♥️(: حداقلش اینه که‌ روز قیامت میگی : قلبم‌ روزی یه دقیقه‌ به‌ عشقه‌ آقام‌ زده !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت اول صحبتهای استاد رجبی دوانی درباره وقایع کاروان حسینی 🔻اتفاقات بعد از مرگ معاویه 🔻حرکت سیدالشهدا به سمت کربلا 🔻وقایعی که قبل از اول محرم بوقوع پیوست 🔻 جا ماندن طرماح بن عدی از کاروان سیدالشهدا 🔻 مواجهه سیدالشهدا با حر و عبیدالله بن حر جعفی کامل ببینید. بزنید روی سرعت 1.5یا 2x گوش بدید. سه نقطه بالا سمت راست | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²⁴جایی برای زندگی به سلین گفتم: «ببخشید این کلمه ای که نوشته چیه؟ گوشته؟» - نه
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²⁵چه کسی مسیح رو به صلیب می کشه؟ شنبه بود؛ همون پنج شنبه ی خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. می خواستم برم جایی که بدونم محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدم های خدا پرست، برای دیدن آدم هایی که قحط هستن. رفتم کَته دِغَل شهرمون؛ بزرگ ترین و قدیمی ترین کلیسای شهر، چیزی توی مایه های مسجد جامع در مقایسه با بقیه ی مساجد. بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه می کردم که یک نفر اون طرف تر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقه بندی شده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه. به هر حال به من مربوط نبود. سرم را انداختم پایین و رفتم جلوی در ورودی کلیسا. هر چی منتظر شدم یه نفر بیاد بیرون که ببینم اجازه ی ورود دارم یا نه، خبری نشد. بالاخره، به یه عابر گفتم: «سلام ببخشید، من اجازه دارم وارد این کلیسا بشم؟ چون مسلمونم و نمی دونم این کارم مسیحی ها رو ناراحت می کنه یا نه.» - نه... نه... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه. یعنی من خودم هیچ وقت نیومدم این جا اینه که درست نمی دونم چه خبره. اگر کسی اون تو هست، می خواید سؤال کنید. آروم در کلیسا را هل دادم به سمت داخل و وارد شدم. چه قدر از نظر معماری باشکوه و قشنگ بود! با عظمت و با ابهت و خوش رنگ و پرتزئین و خالی. این ها خدایان ظواهر هستن. همه چی ظاهرش زیبا و فوق العاده است. از کناره ی دیوار راه افتادم به سمت جلو. صدای قدمام توی فضای ساکت و بزرگ کلیسا می پیچید. دو طرف جاهایی درست کرده بودن با مجسمه های حضرت مریم و حضرت عیسی و حواریون. پایین مجسمه‌ها جایی بود برای دعا کردن و روشن کردن شمع. به مجسمه ها نگاه می کردم و با هر کدوم چه قدر حرف و حدیث یادم می اومد. رسیدم به مجسمه حضرت مریم. بزرگ بود. یه زن جوان رنج کشیده با یک لباس بلند تا مچ پا؛ چیزی شبیه مقنعه تا روی شونه ها و پارچه ای چادر مانند که از روی سر تا روی زمین کشیده می شد. محجوب و محجبه، مظلوم و نگران، هنوز در روزه ی سکوت. دیدم مریم به کودکی اشاره می کنه؛ یعنی سخن گفتن را به کودکم می سپارم. مجسمه ی کودک آن طرف تر بود. کنارش رفتم. صدای کودک توی کلیسا پیچید: «همانا من بنده ی خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود.» به مریم لبخند زدم: «می دونم مریم جان! شهادت می دم که تو پاک بودی و بنده ویژه ی خدا.» جلوتر رفتم مجسمه‌ای از عیسی بود روی صلیبی که هرگز به اون کشیده نشد. صدای خدا می آد: «عیسی، تو به مردم گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر به جای عالم بدانید؟» عیسی، رنجور و خسته می گوید: «خدایا، تو از هر شبیه و مثل و شریک منزهی. هرگز نرسد که چنین سخنی به ناحق گویم. چنان که من این گفته بودم، تو می دانستی؛ که تو از اسرار من آگاهی و من از سرّ تو آگاه نیستم.» عیسی قرن هاست که این جمله‌ها را فریاد می‌زنه. چه قدر سختی کشید تا به مخالفان بفهمونه که پاکه و برگزیده و چه قدر سخت تر بود که به موافقان بفهمونه که او خدا نیست و هنوز که هنوزه او را خدا می دونن و به نام اون دو بزرگوار، شرک به خورد مردم می دن. چه قدر اون جا عیسی مظلومه. چه قدر مریم تنهاست. صدایی از پشت سرم گفت: «این مجسمه ی عیسی است. اون هم مریمه.» برگشتم. پشت سرم همون آقای جوونی بود که بیرون کلیسا با یه سبد پر از کتاب وایساده بود. همچنان لبخند روی لباش بود و دو تا کتاب هم توی دستش. صدای فریاد عیسی اون قدر بلند بود که صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. گفتم: «بله می دونم. می شناسمشون.» به نظر می اومد از این که من رو توی کلیسا می بینه یه کم ذوق زده است. گفت: «کلیسای خیلی بزرگ و مجللیه! فوق العاده ست؛ نه؟» گفتم: «بله، خیلی زیباست!» ادامه داد: «از این جهت گفتم که من قبلاً به چند تا مسجد هم رفته م. کوچولو و خیلی خیلی ساده هستن.» گفتم: «البته بستگی به مسجدش داره. مثلا توی ایران مساجد زیادی هستن که شاهکار معماری هستن و فوق العاده. اما بله داخل مسجد اغلب همین طوره که شما می گید.» - ملیت شما چیه؟ - من ایرانی ام - فارسی! - بله زبان ما فارسیه. - عجب! پس حدس من اشتباه بود. اجازه بدید... چند قدم اون ورتر، کتابای توی دستش رو با کتابای توی سبد عوض کرد و دو تا کتاب به زبان فارسی آورد و داد دستم. تبلیغ مسحیت بود. اون آقا یه مبلّغ مسیحی بود؛ البته از نوع جدیدش! گفت: «بفرمایید! ما برای خدا کار می کنیم. سعی می کنیم خدا رو به مردم معرفی کنیم. اگه سؤالی هم داشتید، من در خدمتم.» ادامـه دارد... « @banatozainb »
30.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت دوم صحبتهای استاد رجبی دوانی درباره وقایع کاروان حسینی 🔻وقایع روز دوم و اجبار حر برای توقف کاروان سیدالشهدا در کربلا بزنید روی سرعت 1.5یا 2x گوش بدید. سه نقطه بالا سمت راست | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
‹بِسـمِ‌ربَّ‌آراـم‌دلِ‌علۍ🖤..!›
مردمانےڪه زمان غیبت مهدے(عج) به سرمےبرندومعتقـد به امامت او و منتظـرِ ظهــور وی هستند، ازمردمانِ همه ی زمان ها برترند(:💫❤️ -امام‌سجـاد"؏"
هم‌ مداح‌ بو‌د، هم‌ فرمانده! سفارش‌ کرده‌ بود روی‌ سنگِ‌ قبرش‌ بنویسند یازهرا..! اینقدر رابطه‌اش‌ با حضرتِ مادر قوی بود که مثل‌ بی‌بی‌ شهید شد خمپاره‌ که خورد به سنگرش‌، بچه‌ها رفتند بالا سرش دیدند خمپاره خورده‌ به پهلویِ سمت‌ چپش‌..! 💚🍃 |