[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³²خاطره ی سگی اون روز برای شرکت در یک کنفرانس باید می رفتم پاریس. بلیط «تِ ژِو»ِ
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³³خاطره ی سگی
...خدایا! این کارو با من نکن! دیگه جدّی جدّی داره خاک بر سرم می شه. من که این قدر خنگ نبودم که فکر کنم صاحب سگ سگش رو می بره دستشویی سر پا می گیره؛ اما، از شدت وحشت و برای این که به بهانه ای از سگ و صاحب سگ دور شده باشم، از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
«اگر فکر می کنید بهتره ببریدش جایی... بفرمایید!»
- نه... نه... اصلا نیازی نیست! فیلو می دونه این جا جاش نیست (!) بشینید!
چشمم افتاد به ساک ها و چمدون های بالای سرم؛ همه در کنار هم، بدون سگ! اولین بار بود که دلم می خواست چمدون باشم. وقتی تموم شد باید می نشستم! به خودم جرئت و دلداری می دادم که بشین. تو می تونی. سگه باهات فاصله داره. بشین. نترس. شجاع باش. صاحب سگ خم شده بود و کمر سگ رو برایش میخاروند! سرش اون قدر به سر سگش چسبیده بود که نفهمیدم صدا از دهن کدومشون خارج شد(!):
«من خاطرات زیادی از فیلو دارم. یه بار دوستم اومده بود خونمون. هر کاری میکرد، فیلو باهاش رابطه ی دوستی برقرار نمی کرد. فکر کنم بهش حسودی می کرد(!)... اما معمولاً با همه زود دوست می شه؛ توی همه کارها هم کمک می کنه. حتماً می دونید که سگ ها خیلی به آدم ها کمک می کنن.»
- بله، اتفاقاً یه سگی رو یادمه که کامل در جریان زندگی خودش و صاحبش بودم. واقعاً همه تلاشش رو میکرد که صاحبش دچار هیچ مشکلی نشه... درست مثل یه همکار بود... یادمه یه بار هم توی سرما از مرگ حتمی نجاتش داده بود...
اصلاً فکر نمیکردم کارتون «بل و سباستین» یه روز این قدر به دردم بخوره!
- بله، همین طوره!
سرعت قطار کم شد و صدایی از بلندگوها به گوش رسید:
«تا چند دقیقه ی دیگه ایستگاه لوما خواهیم رسید.»
صاحب سگ شروع کرد به جمع کردن وسایلش. مثل این که همه دنیا رو به من داده ن. حس کردم فشار خونم داره می آد سر جاش. ظاهراً اون ایستگاه پیاده می شد؛ خدا رو شکر!
دم رفتن گفت:
«باید یه چیزی رو اعتراف کنم.»
واویلا خدا رحم کنه! پرسیدم:
«چی؟»
- احساس می کنم فیلو به شما علاقه مند شده.
(همون هیچی نگم بهتره!)
- چه جالب! خودش به شما گفت؟!
- نه، از نگاهش می فهمم.
(پناه بر خدا... چه قدر خارجی ها می فهمن!)
- عجب!
- متشکرم. سفر خوبی داشته باشید.
- شما هم همین طور.
وقتی سگ و صاحب سگ داشتن می رفتن، با نهایت اعتماد به نفس و اطمینان با سگش خداحافظی کردم که صاحبش کلی از این کار کیف کرد. تازه، بعد از پیاده شدنشون هم براش دست تکون دادم تا خوب به یادش بمونه که نه سگ ترس داره نه من از سگ می ترسم! همیشه سگ ها رو از پشت شیشه دوست داشته م!
ادامـه دارد...
« @banatozainb »
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³³خاطره ی سگی ...خدایا! این کارو با من نکن! دیگه جدّی جدّی داره خاک بر سرم می شه
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³⁴بحـــــــران هـویت
من و امبروژا طی یه اقدام پرسابقه رفتیم مرکز شهر برا قدم زنی و کجا بهتر از فروشگاهی که می شه ساعت ها توش موسیقی گوش کرد و کارتون و فیلم دید و کتاب خوند و یه سانتیم هم نپرداخت! «فُنَک» یه فروشگاهه که غیر از لوازم صوتی_تصویری و تجهیزات جانبی، کتابفروشی و سی دی فروشی هم هست و همه ی این محصولات رو هم غالباً به قیمت خون بابای هیئت مؤسس می فروشه. تنها ویژگی فُونک که باعث می شه برای من دوست داشتنی باشه، اینه که می تونی هر سی دی رو که انتخاب می کنی با وارد کردن بار کُدش گوش بدی، البته چند ثانیه از اول هر قطعه رو و کتابا رو هم برداری و هر قدر می خوای بخونی و شماره ی صفحه ش رو یادداشت کنی و فردا بری از ادامه ش رو بخونی و تازه برای نشون دادن کیفیت ال سی دی های فروشی فیلم و کارتون هم پخش می کنه که می شه دید.
با هم رفتیم توی فروشگاه. قصد داشتیم چند تا سی دی خوب گوش بدیم وسط سی دی ها قدم می زدیم و به هم نشونشون می دادیم. کنار ما دو تا پسر هدفون به گوش داشتن یه سی دی انگلیسی گوش می کردن. صدا رو تا حدّ غیر طبیعی بالا برده بودن و با آهنگ حرکات خارق العاده ای (!) انجام میدادن. داشتم فکر میکردم که اینا چی از این شعر می فهمن و اصلاً چه قدر به آهنگ گوش می دن که امبروژا گفت:
«به نظر تو اینا چی از این شعر می فهمن؟»
- دِهِه... من همین الآن داشتم به این موضوع فکر می کردم!
- به نظر من هیچی... فقط بر حسب تجربه می گم. اغلب افرادی که این شکلی به یه موسیقی خارجی گوش می دن چیزی از آن موسیقی نمی فهمن که هیچ تسلطی هم به اون زبان ندارن.
- دقیقاً! از نظر من خیلی مسخره است مثلاً این پسره داره فحش گوش می ده؛ اما ببین پسره با چه ذوقی داره سرش رو تکون می ده... حالا اگه یکی از همین کلمات رو یه نفر به فرانسه بهش بگه، حتم دارم دعوا می شه... خیلی مسخره است!
یه خُرده حرف زدیم و از خاطراتمون توی این زمینه واسه همدیگه تعریف کردیم و دور قفسهها چرخیدیم تا رسیدیم به بخش موسیقی بین الملل. چشمم دنبال اسم کشورهای آشنا از این طبقه به اون طبقه می رفت. امبروژا سرش توی یک قفسه ی دیگه بود و بلند بلند حرف می زد:
«الان یک موسیقی قشنگ برات می ذارم دوست داری چه جوری باشه؟»
اسم خیلی از کشورا بود. من دنبال اسم ایران می گشتم. آثار جور واجور ملل مختلف در کنار هم چیده شده بود. به سرم زد جهت آشنایی، یه موسیقی سنتی قشنگ برای امبروژا بذارم که گوش بده یا حداقل یکی از پیانو های «جواد معروفی» رو. اما هنوز نمی دونستم توی بخش مربوط به ایران چه سی دی هایی وجود داره. امبروژا بارکد یه سی دی رو برد زیر دستگاه و هدفون رو داد دستم.
- از این خوشت می آد؟
یه موسیقی بدون کلام بود. بد نبود. گفتم:
«بد نیست.»
و دوباره حواسم رفت دنبال پیدا کردن یه سی دی از ایران. امبروژا گفت:
«الان یکی دیگه پیدا می کنم.»
بالاخره اسم ایران را پیدا کردم. اصلاً قفسه نداشت! واسه همین پیدا کردنش سخت بود. آخه یه دونه سی دی که دیگه قفسه نمیخواست! حالا اون یه دونه چی بود؟ از این کارای بند تنبونی! از اونا که یا باید لات باشی تا گوش بدی و اذیت نشی یا ناشنوا. چه قدر ناراحت شدم. دلم میخواست اون قدر امکانات داشتم که یه سری آثار حسابی رو وارد فرانسه کنم. اگه از بخش دستگاهای آوازی نباشه، مطمئنم خیلیا بهش علاقه مند می شن. اجتماع فعلی موسیقی، اجتماع سر و صدا و بی نظمی و صداهای بعضاً اذیت کن و آزاردهنده و به شدت تکراریه و همه همچنان، وسط این موسیقی ها، دنبال یه آهنگ جذاب و زیبا می گردن؛ در حالی که تشنگی با غذا رفع نمی شه، هر چه قدر هم تنوع غذا بالا باشه.
یه روز، که از بچههای الجزایر ازم خواست یه آهنگ ایرانی بهش معرفی کنم. کار «آفتاب مهربانی» محمد اصفهانی رو روی اینترنت براش گذاشتم. با این که بهترین کار ایرانی هم نیست، همه اون قدر بهش توجه کردن که دست کم ده بار پشت سر هم تکرارش کردن و هر بار بَه بَه چَه چَه می کردن!
امبروژا اومد جلو.
- تو چی پیدا کردی؟
-هنوز هیچی. تو چی؟ چیزی هست که بخوای بخری؟
-بخرم؟ نه. اما یکی هست که می خوام یه کمیش رو بشنوم؛ منتها نمی دونم کجاست. می آی بریم از متصدیش بپرسیم؟
- آره، بریم.
ادامه دارد...
« @banatozainb »
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
اگریکنـفررابهاووصلکردۍ . .
براۍسـپـٰاهشتوسرداریـٰارۍ( :🌱'
#امام_زمان
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
مآمـٰاموریـݧانقلـٰابهســتیم
نھمسئولیـن . . .
مسئـولیـتگرفتنۍسـتوتمـٰامشدنۍ ؛
امآمـٰاموریـتتڪلیفۍاسـتودائمۍ(:🖐🏿!
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
گاهیوقتا...
برایروحخستهودلتنگم،
تسکیندهندهایجزنجواینامزیبایتندارم:)
چقدربههمنزديکومربوطاند:
«قـربان»
«غـدير»
«عاشـورا»
قـربان:تعريفعهدالهى
غـدير:اعلامعهدالهى
عاشـورا:امتحانعهدالهى
چقدرآمارقبولىپاييناست!!
نهفهميدند،عهدچيست؟!
نهفهميدند،عهدباکيست؟!
نهفهميدند،عهدراچگونهبايدپاسداشت؟!
خدایامارابرعهدمانباحضرتقائم'عج'
دخترخانومیکهمیگی:
دیناسلاموقبولندارم!
میدونستیقبلپیامبردخترهارو
بهجرمدختربودنزندهبهگورمیکردن؟!
ازداشتنفرزنددخترشرمداشتن!
اسلامبهتآزادیدادیابردگی؟
اسلامبهزنعزتواحترامبخشید!
میتونستیالانبینهزاراندخترِزندهبه
گورشدهباشیولینیستی!
زنزندگۍآزاد؎رواسلامآوُرد،متوجهیکه؟
[هیئت بنات الزینب]🖤!
ـ
تڪیهبردیوارحــرمزیارتخوان،
-جلومیرودوڪربُوبلامیطلبد💔:)
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³⁴بحـــــــران هـویت من و امبروژا طی یه اقدام پرسابقه رفتیم مرکز شهر برا قدم زنی
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³⁵بحران هویت
یکی از متصدیای فروشگاه سر رسید. امبروژا ازش درباره یکی از سی دی های موسیقی پرسید. یه سی دی انگلیسی بود؛ اما با این که ترجمه ی فرانسه ی عنوانش رو درست نمی دونست، اسم انگلیسیش رو نمی گفت چند تا جمله از خودش ساخت. آقای متصدی یک دستش به کمرش بود و دستش به زیر چونه ش. سرش رو خم کرده بود و چشماش رو ریز کرده بود و در حالی که خنده ش گرفته بود سعی میکرد از وسط ترجمههای امبر یه چیزایی دستگیرش بشه چند تا حدس هم زد که خب همش غلط بود!
امبروژا به من نگاه کرد و گفت:
«تو هم یه چیزی بگو؟»
- چی بگم؟ من از کجا بدونم تو دنبال چی می گردی؟ حداقل اسم اصلیش رو بگو شاید من یه ترجمه بهتر براش پیدا کردم. امبروژا، در حالی که سعی می کرد آقای متصدی نفهمه، ابروهاش رو انداخت بالا؛ که یعنی نه، حرفش رو هم نزن! طرف که متوجه لهجه غیر فرانسوی ما شد ظاهراً سوال جدیدی براش ایجاد شد گفت:
«ببخشید شما چه ملیتی دارید؟»
روش به امبروژا بود. یه نگاه به اون می کرد یه نگاه به من. اما، وقتی سؤالش تموم شد روش به امبر بود پس اون باید جواب می داد.
امبروژا لباش رو به هم فشار داد و به من نگاه کرد. آقا هم به من نگاه کرد. یهو من شدم مسئول پاسخگویی به سوال!
گفتم:
«من ایرانیم!»
طرف به امبروژا نگاه کرد. امبر گفت:
«منم همین طور»(!)
چشام گرد شد و مثل یک مرغ که سریع سرش رو برمی گردونه و زُل می زنه به یه جا سرم رو چرخوندم و زل زدم به امبر. متصدی با گردن کج یه چند ثانیه به من نگاه می کرد و یه چند ثانیه به امبر. دلم برایش میسوخت. عقلش به هیج جا قد نمی داد. حق هم داشت. قیافه نیمه سرخ و بور امبر هیچ ربطی به قیافه شرقی من نداشت. لابد فکر می کرد داریم دستش می اندازیم. طرف سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و اگچه به نظر میرسید حرف امبر رو باور نکرده گفت:
«آه... پِرس... خیلی خوبه!»
بعد عذرخواهی کرد که سی دی مورد نظر امبر رو نمیشناسه. ما هم تشکر کردیم و خداحافظی.
دست امبروژا رو گرفتم و از فروشگاه کشیدم بیرون.
- ببینم، تو ایرانی هستی؟!
- روم نشد بگم آمریکایی ام. تو که می دونی این جا کسی از آمریکایی ها خوشش نمی آد.
خیلی از سؤالی که پرسیده بودم خجالت کشیدم. تا ساعتها صحنه اتفاق از جلو چشمام دور نمی شد. ببین دنیا به کجا رسیده! سال ها پیش کی امروز رو پیشبینی میکرد؟ نمی دونم چرا ماجرای کاپیتولاسیون یادم اومد؛ روزگار برتری حقوقی سگ آمریکایی بر شاه ایران.
یه آمریکایی باید خیلی آگاه باشه که حق را بفهمه و از ناحق برائت جویی کنه، حتی اگر اون ناحق کشورش باشه. وگرنه این جا پره از آمریکایی و خیلیاشون در نهایت بلاهت با رفتارشون نظر دیگران رو درباره خودشون تقویت میکنن؛ این که آمریکایی ها مغرور و بی ادب و بی فرهنگ هستن و آدم های شریف توشون کم پیدا می شه.
ادامـه دارد...
« @banatozainb »
از چی می ترسی؟ چند تا فحش و بلاک؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه بابا!اصلا مگه شیعه چی داره؟
🔴هشدار....هشدار🔴
سلام. وقت بخیر. قابل توجه همه ..هشدار مجدد . فیلم زلزله 8.5 ریشتری بانکوک در حال انتشار در گروههای مجازی هست این فیلم را باز نکنید . فورا آن را حذف کنید. این یک ویروس باج افزار است. مخصوصاً برای دسترسی به برنامههای بانکی شما در تلفن همراه شما. لطفاً آن را به هر یک از گروههای خود فوروارد کنید گول نخورید که حساب بانکی تان را خالی نکنند .🤷♂️
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³⁵بحران هویت یکی از متصدیای فروشگاه سر رسید. امبروژا ازش درباره یکی از سی دی ها
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³⁶بحران هویت
«روزی که به مفید بودن «در» شک کردم.»
مَغی یه دختر فرانسوی هندی الاصل بود؛ مهربون، بامزه، ساده، صادق و محجوب که داشتن این یه صفت، اون جا جداً یه پدیده محسوب می شه! با هم دوست بودیم. چند وقتی بود که حس می کردم دلش می خواد یه چیزی رو بگه. یک روز عصر در اتاقم رو زد.
- کیه؟
- مَغیـــــــــــه!
در رو باز کرد. با یک لبخند مهربون گفت:
«ببخشید! می دونم همیشه تو و امغزی با هم شام می خورید. اما خواستم ببینم دوست داری یه شب هم با من شام بخوری؟»
گفتم:
«معلومه که دوست دارم. خیلی هم دوست دارم! اما چند دقیقه کار دارم... به محض این که نمازم رو بخونم می آم توی آشپزخانه. خوبه؟»
گفت:
«خیلی خوبه. پس من منتظرتم.»
وایسادم سر نماز. دوباره صدای در اتاق اومد. به من چه!؟ من که سر نمازم! باز صدای در اومد. رسیده بودم به رکوع. این چه طرز در زدنه؟ وقتی جواب نمی دم لابد یا نیستم یا نمی تونم جواب بدم دیگه! همچین که رفتم به سجده طرف در رو باز کرد. سبحان ربی الا... این دیگه چه رویی داره! خدایا این کیه که جرئت کرده در اتاقم رو باز کنه؟... نکنه
مغیه؟... نه بابا! رابطه ی ما این قدر هم نزدیک نیست. پس کی می تونه باشه جز...؟ سر از سجده برداشتم. یوهو... درست حدس زده بودم...(خاک بر سرم با این نماز خوندنم!)
امبروژا وایساد تا نمازم تموم شد. همچین که نگاهش کردم دستاش رو، شبیه دست زدن، به هم زد و گفت:
«هی... می دونی من خیلی از نماز خواندن تو خوشم می آد؟»
گفتم:
«جدی؟»
- آره ،جدی. ببین، اومدم یه چیزی بهت بگم. گفتن به همه بگیم.
- چی رو؟
- بابای نائل داره می آد فرانسه.
ظاهراً خانواده ش یه چیزایی فهمیدهن. داره می آد ببینه جریان چیه. تا باباش بیاد و بره، نباید درباره ی اون پسره، دوستش، کسی حرف بزنه. اون هم قرار شده تا چند هفته نیاد این ورا. چه اوضاع احمقانهایه!
- باباش کی می آد؟
- چه می دونم! لابد دو سه هفته دیگه. نمی خوای شام بخوری؟
- چرا، اما امروز با مغی شام می خوریم. صدای دست زدن اومد. چه قدر اون روز در زدن!
مغی بود. می خواست ببینه کجام من. بهش گفتم:
«اگر اشکال نداره، سه تایی با هم شام بخوریم.»
مِن مِن کرد. امبروژا از اتاق رفت بیرون. مغی گفت:
« آخه می خواستم یه چیزی بهت بگم.» -چی رو؟
- راستش «دینِش» به من پیشنهاد کرده با هم ازدواج کنیم.
- اِ؟ جدی می گی؟ خب نظر تو چیه؟
- من هم خیلی دوستش دارم. نمی دونم چرا دوست داشتم به تو این موضوع رو بگم. فکر کنم دوست دارم نظرت رو بدونم.
- تبریک می گم خیلی خبر خوبی بود. تو چه قدر دینش رو میشناسی؟
- من...
صدای در زدن اومد تقریباً اون روز حدود هر ده دقیقه یه بار یه نفر کوبید به در.
امبروژا اومد تو از من پرسید:
«میشه به من هم بگی موضوع چیه؟» گفتم:
«از صاحب موضوع بپرس. چون اگه راضی نباشه من حق گفتنش رو ندارم.» مغی جریان رو براش گفت. به نظر امبر موضوع خیلی جذاب بود. ما سه نفری به تصمیمگیری برای زندگی مغی پرداختیم!
گفتم:
«نگفتی دینش رو چه قدر می شناسی؟»
مغی گفت:
«پسر خیلی مهربونیه... فکر میکنم به اندازه کافی من رو دوست داره.»
- این خیلی خوبه. اما همه چیز همین دو تایی که گفتی نیست. چه قدر با طرز فکرش آشنایی؟
مغی کلی مِن مِن کرد. بعد گفت:
«خیلی آدم جدی و مهربونیه. به نظرم برای زندگی خوبه.»
امبر گفت:
« به نظر من اینایی که تو گفتی برای زندگی کردن با کسی کافی نیست. راستی بعد از ازدواج می ری هند یا فرانسه می مونی؟»
- نمی دونم فکر کنم فرانسه بمونم... یا این که برم هند(!)
گفتم:
«چه عالی! پس همه چیز با جزئیاتش معلومه.»
امبر و مغی خندیدن.
امبر گفت:
مجسم کن... مغی با یک دسته گل داره می ره جلوی کلیسا... دینش هم اون جلوتر منتظرشه... چه باشکوه!»
مغی گفت:
« نه دینش نمی آد کلیسا. در واقع اون هندو هست.»
گفتم:
«تو هم هندویی؟»
- نه، من کاتولیکم.
امبر گفت:
«شوخی می کنی؟... بعد تو چرا فکر کردی که میتوانی با یک هندو ازدواج کنی؟!»
مغی گفت:
«چه اشکالی داره؟»
امبر گفت:
«اشکالش اینه که تو خدا رو می پرستی، دینش گاو رو (!) به نظر تو فرقی بین این دو تا عقیده نیست؟!»
- نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. خب من با دین خودم زندگی می کنم اون با دین خودش.
ادامـه دارد...
« @banatozainb »
هدایت شده از ˼ پروانہشدن˹
لیستحمایتی🕊
تجمعخاتونهایمشهدی😁↯
@banatozainb
.
دلگویہهاییکدخترتنها😌↯
@tanhaam313
.
تجمعدخترایامامزمانی😎↯
@montazeranemahdiefatemhe
.
عاشقانہهایامیرعلیوریحانہ😍↯
@Roman_henaas
.
تکبیتےهایسهرابسپهری😃↯
@mahe_Shabam
.
درآخرمخودمون😁✌️↯
@Horenajaf110