#خاطرات_شهدا 📖
سال آخر دبیرستان ڪه با احمد همڪلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و ڪلاسها را به صورت مشترڪ برگزار ڪنند .
وضع ظاهریشون خوب نبود .
ما به این مسأله اعتراض ڪردیم .
البته خیلی از بچههای ڪلاس هم بدشان نمیاومد !
احمد خیلی جدّی و محڪم به معلم ریاضی ڪه این ڪار را ڪرده بود ، اعتراض ڪرد و گفت : « بچههای مردم به گناه میافتند ...»
معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود : « اگر رحیمی توی ڪلاس باشه من دیگه درس نمیدم .! »
خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخونه .
اینقدر پشتڪار داشت ڪه همون سال در رشته پزشڪی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد ...
دکتر شهید ...
#شهید_سید_احمد_رحیمی
#خاطرات_شهدا 📖
داستان زیبای دو رفیق
دو شهید ....
همہ جا معروف شده بودن بہ باهم بودن ؛
تو جبهه حتی اگہ از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...!
خبر شهادت علی رو ڪه اوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجوری گریہ میڪنہ .
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمہ ، تو باید ننہ علی رو دلداری بدی .
همونجوری ڪه های های اشڪ می ریخت گفت :
زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محالہ از هم جدا بشن .
🔹 عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهی ڪه خبر اورده بود ڪنار دیوار مونده بود و بہ اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشتہ شده بود خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ...!
نشر بمناسبت #هفته_دفاعمقدس
هفته مرور عاشقے♥️
✍ پ.ن : خدایا بہ حق شهدا ... دلم یہ رفیق خدایی میخواد.♥️
#خاطرات_شهدا..🥀
🏴| وقتے عاشـورا مےشد براۍ هیئـت
🍛| چهارهزارتا نهار مےدادیم کهحـامد
⏰| منتظر مےشد همه کـمکـم برن، تـا
💧| کار شستندیگها رو شـرو؏ کنه.!.
.
♥️| بـا گـریه و حـاݪعجیبـی شـروع بـه
🙍🏻♂| ڪار مےکرد. بهشمےگفتن آقـاحامد
🔥| شمـا افـسـری و همـه مےشنـاسنتون
😧| بهتـره بقیـه ایـن ڪارو انجـام بـدن
.
👀| مےگفـت:اینجـا یـه جـایۍ هسـت کـه
🌱| اگه سـردارم باشے بایدشکستـهشوۍ
🙂| تا بزرگ بشـے":) شفا تو آخرمجـلسه،
💦| آخرمجلسم شستندیگهاست و مـن
✋🏻| ازایندیگهاحـاجتمروخواهـمگرفـت
.
#شهیدحامدجوانی🕊
↳| @banatozzahra