eitaa logo
هیئت‌بنات‌الزهرا (س)
1.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
103 فایل
اینجا آغوشِ تو پناه مان میشود حضرت مادر❤ نگاهِ مهربان توست که مارا دورهم جمع میکند "خواهرانه هایمان را از شما داریم" ما را دخترانِ شما میخوانند: _بنات الزهــــ.ــــرا (سلام الله علیها) تنهاکانال‌رسمی‌هیئت‌بنات‌الزهرا🌿 ارتباط باما: @Zahraiam
مشاهده در ایتا
دانلود
که برات میدهد 🌸🌿🌸 این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️😢🌷 بسم الله ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند: این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد ای خدا ما را کربلایی کن بعد از آن با ما هرچه خواهی کن هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام علیرضا کریمی👇💐 اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!  در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد!! این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد. انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود.😭 همان جا نشستم .حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین علیه السلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم: گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و.... با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا بحق امام حسین ع ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد.  روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!! نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین! گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم. از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری. هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم. در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در کربلا-برادر شما ✋🌷 علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞 📚مسافر کربلا 🌸🌿🌸 هدیه روح مطهرش اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم و فرجنا بهم 🍃🆔 @yazahra_8384
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 • یوقت این چند ثانیه پیاده روے اربعین و پذیرایـے از زائرا امسال برامون ارزو نشه؟!....🥀 ۹۱ روز تا @BeainolHarameain
مارا به سوے خود فرا می خواند ...♥️ ......اللهم الرزقنا💔 📸 @banatozzahra
بیابان هم که باشی حسین آبادت میکند.. مثل ♥️ از رحمتش نا امید نشو...⏸ @banatozzahra
‍ 🗓 ۲۰ محرم دفن بدن جُون در کربلا ✍️ بعد از ده روز از واقعه عاشورا جمعی از بنی اسد شریف جُوْن، ابی ذر غفاری را پیدا کردند، در حالی که نورانی و معطر بود و سپس او را دفن کردند، ۱ جُون کسی بود که (علیه‌السلام) او را به ۱۵۰ دینار خرید و به بخشید، هنگامی که را به تبعید کردند، این برای کمک به او به رفت و بعد از جناب ابوذر به مدینه مراجعت کرد و در خدمت (علیه‌السلام) بود تا بعد از آن حضرت به خدمت (علیه‌السلام) و سپس به خدمت (علیه‌السلام) رسید و همراه آن حضرت از مدینه به مکه و از مکه به آمد، هنگامی که جنگ در روز شدت گرفت او خدمت (علیه‌السلام) آمد و برای میدان رفتن و دفاع از حریم و اجازه خواست، حضرت فرمودند: در این سفر به امید عافیت و سلامتی همراه ما بودی ! اکنون خویشتن را به خاطر ما مبتلا مساز ، جُون خود را به قدم‌های مبارک (علیه‌السلام) انداخت و بوسید گفت: ای پسر رسول خدا، هنگامی که شما در راحتی و آسایش بودید من با شما بودم، حالا که به بلا گرفتار هستید شما را رها کنم ؟ جُون با خود فکر کرد : کجا و این کجا ؟! لذا عرضه داشت : آقای من، من بد است و خانوادگی هم ندارم و نیز من سیاه است، یا (علیه‌السلام)، لطف فرموده مرا نمایید تا بویم خوش گردد و شرافت خانوادگی به دست آورم و رو سفید شوم، نه آقای من، از شما نمی‌شوم تا خون سیاه من با خون شما خانواده مخلوط گردد، جُون میگفت و گریه می‌کرد به حدی که (علیه‌السلام) و اجازه دادند، با آنکه جُون پیرمردی ۹۰ ساله بود، ولی بچه‌ها در حرم با او انس فراوانی داشتند، او به کنار خیمه‌ها برای خداحافظی و طلب حلالیت آمد، که صدای گریه اطفال بلند شد و اطراف او را گرفتند، هر یک را به زبانی ساکت و به خیمه‌ها فرستاد و مانند شیری غضبناک روی به آن قوم نا پاک کرد، او جنگ نمایانی کرد، تا آنکه اطراف او را گرفتند و زخم‌های فراوانی به او وارد کردند، هنگامی که روی زمین افتاد، (علیه‌السلام) سر او را به دامن گرفت و بلند بلند ، و دست مبارک بر سر و صورت جُون کشید و فرمودند: اللّهُمَّ بَیِّض وَجهَهُ وَ طَیِّب رِیحَهُ وَ احشُرهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ (علیهم السلام) : بار الها، را سفید و را خوش فرما و با عصمت (علیهم السلام) محشورش نما، از برکت امام حسین (علیه‌السلام) روی غلام مانند ماه تمام درخشیدن گرفت و بوی عطر از وی به مشام رسید، چنانکه وقتی او را بعد از ده روز پیدا کردند منور و معطر بود. ۲ 📚 منابع: ۱. بحارالانوار ج ۴۵ ص ۲۲ و ۷۱ ۲. وسیلة الدارین فی انصار الحسین (علیه‌السلام) ص ۱۱۵ @banatozzahra
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۰روزمانده تادلم صد برابر بی قرار تو باشد ای دل اروم نگیرد 💔 @banatozzahra
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من مانده ام... 💔 و بغضی که هرشب تا کربلا پیاده می رود..