eitaa logo
بندگی خدا
77 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📡 *پوشش زنده «اجتماع عظیم مردمی در دومین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی»* 📺 شبکه دو 🕕 ۱۳:۳۰ تا ۱۵ 📺شبکه یک 🕧 ۱۵ تا ۱۶:۳۰ 📺 شبکه های برونمرزی و بین المللی صداو‌سیما 📺 شبکه های تلویزیونی مراکز استانی 📻 شبکه های رادیویی سراسری و رادیو مقاومت 📺 شبکه تلوبیونی مرد میدان 💎 این گردهمایی مردمی روز دوشنبه ۱۳ دی ماه از ساعت ۱۴ در مصلی تهران با حضور عاشقان و دلدادگان شهید سلیمانی و سخنرانی ریاست محترم جمهور حجت الاسلام و المسلمین دکتر سید ابراهیم رئیسی برگزار خواهد شد. ستاد رسانه ای مکتب شهید سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 گریه‌‌های کم‌سابقه‌ی رهبر انقلاب در جریان روایتی از انتظار سردار شهید پشت در اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش
👆👆👆👆حاج قاسم، یک مکتب و راه است. ۲۵ ویژگی شاخص از شهید حاج قاسم سلیمانی به مناسبت فرا رسیدن ایام سالگرد شهادت سردار دل ها 👆
5daef01c575ac6860262a0cf_6020607049623871250.mp3
8.66M
شهادت بی بی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها ام ابیهارا برشما تسلیت عرض می نماییم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 متن مداحی تسبیحات حضرت زهراسلام الله علیها مداحی مهدی رسولی روی لب ها_نور و قدر و کوثر و طاها ذکر نورانی عاشق ها تسبیحات حضرت زهرا الله اکبر این همه جلال الله اکبر این همه شکوه الله اکبر در راه علی فاطمه ایستاده مثل یه کوه صلی الله علیک یا فاطمه میدونم که راز شهادته این اشکا رنگ خدا میگیرم من با تسبیحات حضرت زهرا الحمدالله که نوکرتم الحمدالله که مادرمی الحمدالله از بچگیام مادر سایه روی سرمی صلی الله علیک یا فاطمه از غصه ها چشم عاشقا شده دریا روضه بعد نماز ما تسبیحات حضرت زهرا سبحان الله باغ بهشت و دود سبحان الله از لحظه ی ورود سبحان الله پیش چشم علی آیه های کوثر شده کبود صلی الله علیک یا فاطمه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ؛ 🔶 چرا قبر بی بی دوعالم سلام الله علیها مخفی است؟ ◼️ سالروز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥ عظمت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در ‌روایت‌هستش‌که‌، در‌روز‌قیامت..🙂🖤
*✍🏻چرا سردار دلها وصیت کرده بود پیکرش کنار پیکر این شهید یوسف الهی به خاک سپرده شود* *دریک کلام عملکرد شهید یوسف الهی بودکه باعث شد در سن کم به درجه عرفانی والا برسد* 1️⃣ *از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود* 2️⃣ *نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید* 3️⃣ *دائما ذکر خدا می گفت* 4️⃣ *قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود* 5️⃣ *هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود* 6️⃣ *چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت* 7️⃣ *خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت* 8️⃣ *روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود* 💥 *۵ داستان از شهید حسین یوسف الهی* 🔹 *شهید محمد حسین یوسف الهی، فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود و حاج قاسم وصیت کرده بود که در کنار او دفن شود.* 1️⃣ *همرزم شهید:* *حسین به من گفته بود در کنار اروند بمان و درجه جذر و مدّ آب که روی میله ثبت می‌شود را بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.* *نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط 25 دقیقه. بعداً برای این فاصله زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم تا کسی کسی متوجه خوابیدن من نشود.* *وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: "تو شهید نمی‌شوی".* *با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و باز به من گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می‌نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود.* *خدا گواه است که در آن شب و در آن جا، هیچ کس جز خدا همراه من نبود!!! او از کجا میدانست!؟* 2️⃣ *مادر شهید: با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.* *وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند!* *بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟* *امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد!* 3️⃣ *برادر شهید: برای پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال 62 بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.از کرمان. ساعت 10:00 شب به بیمارستان رسیدیم. با اِصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم.* *نمی‌دانستیم کجا برویم.* *جوانی جلو آمد و گفت:* *شما برادران محمّدحسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله!* *جوان ادامه داد: حسین گفته: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند.* *برو آنها را بیاور اینجا!* *وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین تمام سوخته ولی می‌تواند صحبت کند.* *اوّلین سؤال ما این بود: از کجا میدانستی که ما آمدیم؟* *لبخندی زد و گفت:* *چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!* *محمّدحسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و... را گفت!* 4️⃣ *همرزم شهید: دو تا از بچّه های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آنهم با لباس غوّاصی در آبها فرو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتیم.* *محمّدحسین که مسؤول اطّلاعات لشکر41 ثارالله کرمان بود، موضوع را با شهید حاج قاسم سلیمانی- فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت.* *حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می‌شود.* *امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می‌کنم.* *صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود.* *گفتم: چه شده؟ به قرارگاه خبر دادید؟* *گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!* *حسین مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.* *با خوشحالی گفتم: الآن کجا هستند؟* *گفت: در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟* *اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد هم داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.* *اکبر در خواب گفت: که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می‌گردیم.* *پرسیدم: چه طور؟!* *گفت: شهید شده اند*. *جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.* *من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.* *وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد!* 5️⃣ *همرزم شهید:* *زمستان سال 64 بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد سنگر شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.* *بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم
شیمیایی می شوم.* *حسین به همه اشاره کرد به جز من!* *چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیّات والفجر 8 محقّق شد!...*
*وقتی که حاج احمد یک موز برای پسرش را با یک کیلو موز به بیت المال عوض کرد* 🔹️ خیلی کم پیش می‌آمد که بچه‌هایش را همراه خود بیاورد. ◇ آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد. ◇ از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت. ◇ جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود. یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. ◇ نمی‌دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد. محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد. ◇ وقتی بچه‌اش را دید چهره‌اش بر افروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم! با صدای بلند گفت: کی به شما گفت به او موز بدهید؟ ◇ گفتم: حاجی این بچه صبح تا حالا هیچی نخورده، یه موز که به او بیشتر ندادم تازه از سهم خودم هم بوده! 🔹️ نگذاشت صحبتم تمام شود، دست در جیبش کرد و پول به من داد و گفت: همین الان می‌روی و جای آن موز را می‌خری و می‌گذاری. البته به جای یک موز یک کیلو! 🔹️ *۱۹ دی ماه، سالروز شهادت شهید احمد کاظمی*