داستان عجيبی است...
به اصرار خودش از ICU به بخش منتقلش كردند میگفت: جای زيادی اشغال كرده است
صدای سرفههای ممتدش داد میزند صرفا كرونای لعنتی نيست
امروز چنان به دلم نشسته بود عكسش را برای پدرم فرستادم، باورش نمیشد!
او فرمانده عمليات والفجر ١٠ بوده در حلبچه
آن روز ماسكش را به كودک كُرد عراقی داده بود
امروز تخت ICU را به جوان عرب اهوازی
انگار اين نسل ياد گرفتهاند
انگار تاريخ در حال تكرار است
ريهای هم ندارد كه كرونا كار سختی داشته باشد
او قهرمان ملی شد و قهرمان هم ماند
نه وارد اقتصاد شد،
نه سياست
نه پزشكی
و نه ورزش
در شمايل يک قهرمان
همانی كه بايد باشد...
امروز از او خواستم برايم شعری بخواند
چند دقيقه صبر و در ميان سرفهها و لبخندهايش شعری از #قيصر را با آن صدای شكسته خواند:
شهیدی که بر خاک میخفت
سر انگشت در خون خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
" به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
که #بر_جنگ!