#قسمت_سی
#رمان_لطیف
او که سعی دارد روی پا بایستد
و ان یکی پایش را روی زمین می کشد
نزدیک یک نیمکت می شود
به سمت دانشجویان می روم
و انها را متفرق می کنم
به نیمکت نزدیک می شوم
+ حالتون خوبه؟
از قیافه اش معلوم است که درد بسیاری در پایش تحمل می کند ....
به سختی می گوید :
_خوبم ....
ولی پام...
+بلند شید بریم درمانگاهی جایی
باید پاتون رو نشون بدیم
_نه لازم نیست
دوباره از درد قیافه اش مچاله می شود
همان چند خانم چادری کمک اش می کنند و سوار ماشین می شود
به سمت درمانگاه ماشین را روشن می کنم ...
عکسی از پایش می گیرند
و دکتر می گوید :
_ خداروشکر نشکسته ...
فقط یکم مفصل پا شون ضرب دیده که با استراحت و
تکان ندادن پاشون
و خوردن چند تا مسکن حل میشه ..
کارهای درمانگاه را انجام می دهم
و
داروهایش را از داروخانه می گیرم
رنگ رخسارش زرد شده
آبمیوه ایی می گیرم و به سمتش می روم
+بفرمایید
_متشکرم ... عذرمیخوام امروز وقت شما رو هم گرفتم ..
+نه مسئله ای نیست
چی تو کیف تون داشتین ... ؟؟
اونا رو میشناختین؟
_نه نمیشناختم
تو کیف هم چند تا اسناد و مدارک از بابا
و عکس های خانوادگی ..
با گفتن نام پدرش گوشم تیز می شود :
+اسناد و مدارک از پدرتون ؟! ...
چرا باید تو کیفتون بیارین دانشگاه؟
دیروز یکی تماس گرفت گفت از طرف سپاه ناحیه است
و فردا چند تا مدارک و عکس خانوادگی بیارم براشون
+خب
_گفتم بیارم سپاه براتون ؟؟
گفتن نه
فردا باهام تماس می گیرن و میگن برم کجا تحویل شون بدم ..
+عجب...پس همه اش کشک بوده
_چی ؟؟؟ کشکِ چی؟؟
منظورتون چیه؟
باید با یکی تماس بگیرم...
از او فاصله می گیرم
و او هم هاج و واج با چشمان متعجب من را نگاه می کند
و
سعی دارد
بین قضایا ربطی پیدا کند..
باید فورا موقعیت پیش امده را به دوستان پدر اطلاع دهم ....
#محرم #ماه_محرم #امام_حسین علیه السلام
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
طبق رسم هفتگی
امروز با ۲ پارت جدید از #رمان_لطیف
خدمت شما همراهان هستیم👇
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#رمان_لطیف
#قسمت_سی_و_یک
موبایل را قطع می کنم
و
ذهنم مشغول صحبت های
دوست پدر می شود ..
که گفت
باید به او همه چیز را بگویم
اما چطور.....؟!
نگاهش می کنم
با تعجب به حرکات من چشم دوخته است ..
نزدیکش می شوم
قبل از اینکه شروع به صحبت کنم
با سختی و لنگ لنگان از ماشین
پیاده می شود .
چادرش را محکم می گیرد
و
با صدای نسبتاً بلندی داد می زند :
_ میشه به من بگین اینجا چه خبره؟؟؟
منظورتون از اینکه گفتین همه اش کشکِ چیه؟؟
چی میدونین که به من نمیگین..؟؟؟
این ماجرا چه ربطی به بی خبر بودن از پدر هامون داره ؟!!!؟؟؟
چرا هیچی به من نمیگین..؟؟!!
سرم پایین است
چند ثانیه ایی می گذرد
احساس می کنم آرام تر شده است .
سرم را بالا می گیرم و دنبال جایی
هستم تا بتوانم برایش توضیح دهم
مسجدی در روبه رو می بینم ؛
+اگر اجازه بدین بریم
توی حیاط مسجد
تا همه چی رو براتون توضیح بدم .
بی هیچ صحبتی ؛ به سختی راه
می افتد
ماشین را قفل می کنم و به سمت مسجد می روم.
روی نیمکتی در حیاط مسجد
می نشینیم ..
نگاهش می کنم
سرش پایین است .
و با دستش با کناره ی چادرش ور
می رود..
نفس عمیقی می کشم
و
دردی درون سرم احساس می کنم .
#محرم #ماه_محرم #امام_حسین علیه السلام
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#رمان_لطیف
#قسمت_سی_و_دو
+ من هم اخیراً از ماجرا باخبر شدم
چند روز بعد از رفتن پدر هامون
مادرم متوجه ی ماشین های مشکوکی
شد که اطراف خونه مون و محل کار مادرم کشیک می دادن
البته مطمئناً خونه ی شما هم تحت نظر بوده ...!!
بی انکه صحبتی کند به سمتم
برمی گردد و نگاهم می کند.
با سر پایین ادامه میدهم :
+ همون روزهایی که از پدرها
بی خبر بودیم
دو تا مرد وارد منزل ما شدن
و
گفتن که از دوستان علی آقا و پدرم هستن
گفتن افرادی که نباید اطلاع پیدا
می کردن
از اعزام ۳۰ نفر به منطقه اطلاع پیدا کردن
و اون ۳۰ نفر و خانواده هاشون رو شناسایی کردن
و
قصد ضربه به اون افراد و خانواده هاشون رو دارن ..
که پدر من و شما هم جزء اون ۳۰ نفر هستن
و
طبیعتا ما هم جزء خانواده هایی
هستیم که قصد ضربه بهشون دارن
که این یه طرف ماجراست
و طرف دیگه اینه که ..
سکوت می کنم.
با تعجب می پرسد : _چی؟!
+ هدف اونها دقیقاً من و شما هستیم..
_چرا؟؟
+ اول اینکه خانواده هامون همدیگر رو می شناسن
پس به راحتی میتونن از این رفت و امد ها
سوء استفاده بکنن و به هر دو خانواده نزدیک بشن ..
دوماً من و شما هر دو در یک دانشگاه تحصیل می کنیم
و در فاصله ی سنی نزدیک به هم هستیم
و این کار اونها رو راحت تر کرده
در واقع این ها میخوان با یه تیر دو نشون رو بزنن ...
چند روز پیش
توسط یکی از پسر ها و دخترهای
دانشگاه
ماجرایی برای من پیش اومد که ....
بماند..
این دزدی امروز و تلفن دیروزی هم که به شما بوده همه کار اونها بوده
در واقع اصلا تماس از سپاه با شما گرفته نشده بلکه اونها خودشون رو همکارهای پدرتون جا زدن
تا بتونن به یه سری مدارک دست پیدا کنن
و حالا میخوان چیکار کنن و چی تو سرشونه .... الله و اعلم.!!
سکوت کرده و به نقطه ایی مبهم در روبه رو خیره شده ..
+شنیدین چی گفتم ..؟
_بله لطفا منو برسونید خونه
+باشه ... ولی حالتون خوبه؟
_خوبم لطفا منو برسونید خونه اگر کار دارید تا خودم ماشین بگیرم .؟!
+نه.. می رسونمتون بفرمایید
از مسجد تا خانه حرفی نمی زند و
درب منزل بی خداحافظی پیاده می شود و می رود ..
از رفتارش متعجبم
نمیدانم درون ذهنش چه می گذرد که اینگونه آشفته اش کرده...
#محرم #ماه_محرم #امام_حسین علیه السلام
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
'عــــاشِــــقانـــﮩ اے بــــا خُـــــــدا'
#رمان_لطیف #قسمت_سی_و_دو + من هم اخیراً از ماجرا باخبر شدم چند روز بعد از رفتن پدر هامون ماد
خبر خبر
خبر داریم چه خبری 😍
برین این پست رو بخونید👌☺️
بعله 🌿
بعد از وقفه ایی که در انتشار رمان افتاد
ان شاءالله امروز قسمت بعدی منتشر خواهد شد🙏😉
به دوستاتون اطلاع بدید
#رمان_لطیف
راستی صلوات یادتون نره🍀
#رمان_لطیف
#قسمت_سی_و_سه
به ماشین ها
که یک به یک دور می شوند
چشم می دوزم .
دستم روی فرمان
ضرب می گیرد
سرم را بر روی بالشتک پشت سرم میگذارم .
به مادر فکر میکنم ؛ تکیه گاه امن من
به استقامتش ، به صبوری اش
به اینکه یقیناً ستون خانه است ..
به محکم بودن محمدحسین
که شبیه هیچ کداممان نیست و به مادر رفته
به شکندگی حوراء و جوانی اش
به احساساتی بودن رقیه و نوجوانی اش
به پدر پدر پدر .....
دلم لک زده برای خنده هایش ...
میدانم ان رژلب را در ماشین دیده بود ولی خم به ابرو نیاورد
و قضاوتم نکرد
البته که در و تخته
خوب به هم می آیند ؛
یعنی حالش چطور است
زینب را می گویم
البته که با خودم تکرار میکنم
فقط از این بابت ذهنم
درگیرش هست
که با حرف هایم
مسبب پریشانی اش شدم ؛؛
وگرنه ذهنم بیخود میکند به نامحرم فکر کند !
سوئیچ را می چرخانم و به راه می افتم.
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#رمان_لطیف
#قسمت_سی_و_چهار
به کارگاه می رسم
یک به یک کارهای بچه ها را نگاه میکنم
+آفرین سعید
فقط این گوشه رو بیشتر بتراش
که گوشه ی چوب
نما داشته باشه
+خسته نباشی آقا جواد عالی شده
بده تحویل آقا رضا تا با مشتری هماهنگ کنه بیاد ببره .
رضا دست راستم در کارگاه هست
من که یا دانشگاهم یا مشغول مجوز گرفتن برای بزرگتر کردن کارگاه
همه ی هماهنگی ها را رضا انجام می دهد
پسر هیئتی و چشم و دل پاکی است
چیزی هم از خانه بخواهم آنقدر مورد اعتماد هست که او را راهی منزل میکنم
وارد اتاقم می شوم
" اتاق مدیریت "
اگر به من بود میخواستم این سردر اتاق را بکنم
مگر دنیا را خریده ام ؛؛
که ادعای مدیریت دارم
کارگاهی بزرگ که کنار هم برای نان و رزق حلال تلاش میکنیم
ولی حیف که این مجوز و دید وبازدید و غیره دست و پایم را بسته اند ...
سیستم را روشن می کنم و مشغول چککردن ایمیل ها می شوم .
_تق .. تق
+بفرمایید
_سلام داداش خسته نباشی کجایی تو ؟
+سلام داداش درگیر کار بودم شرمنده
_مگه تو امروز دانشگاه کلاس نداشتی
پس چی شد؟
+چرا ...ولی اصلا باورت میشه کلاس نرفتم یعنی تا دانشگاه رفتم ولی قسمت نشد برم کلاس
نفس عمیقی می کشم :
+ الان این استاده باز میخواد گیر بده بگه ترم اخری از قصد نمیای
_خب داداش ... چرا نرفتی اخه؟
+داستانش مفصله بیخیال
...از کارها چخبر؟
_خودت که تو کارگاه دیدی کارهای مشتری های این ماه تموم شده هماهنگ می کنم بیان ببرن
کارهای ماه بعد رو هم
چوپ هاشو سفارش دادم عصری میرسه
+باشه داداش کارهای نمایشگاه هم سپردم به بچه های دانشگاه این روزها انقدر ذهنم درگیره واقعا نمیرسم
_حق داری..از اون پسره با اون دختره چخبره؟
+هیچی... فعلا که مشغول سوژه ی
دیگه ان !!
_زینب خانم ، دختر علی آقا ؟
+آره تا ببینم چه برنامه ایی برای من دارن .... الله و علم
_خیره داداش.. رو کمک من حساب کن
من برم فعلا... کار نداری ؟
+نه به سلامت
صدای تلفن همراه بلند می شود
چشم از مانیتور می گیرم
شماره ایی ناشناس روی گوشی نقش می بندد.
+الو
صدای نفسی می پیچد درون گوشی
+الو....بفرمایید
_سلام
صدایش آشناست ..
+سلام زینب خانم حال شما خوبه؟
با صدایی که از ته چاه در می آید
می گوید :
_بله ممنون .
+بفرمایید در خدمتتون هستم
_اون روز تو دانشگاه گفتین حال پدرم خوبه درسته؟
+بله چطور؟
بغضش را می خورد و با صدای نسبتاً آرامی می گوید :
_ توی مجازی یه خبرهایی پخش شده
درباره ی چند نفر از مدافعان حرم
که مورد هدف ترور #بیولوژیک قرار گرفتن
+نمیدونم راستش محل کارمم و
اصلا امروز مجازی رو چک نکردم
ولی نمیشه به مجازی اعتماد کرد خیالتون راحت ...
اگر اتفاقی هم افتاده باشه از منابع موثق پیگیری می کنم
_ممنون بی خبرم نذارین .
+چشم
_خدانگهدار
صدای ممتد بوق ....نشان از قطع شدن میدهد ...
سرم را روی میز می گذارم ....
""" الا بالذکر الله تطمئن القلوب """
.
.
.
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇
حال و هوای رمان 💔❣
.
.
#رمان_لطیف ♡🌿
@bandegibaEshgh 🚲⛱
امروز رمان داریم ✨
یک فنجان لب سوز چای
را آماده کن ☕️
و
نگاهت را مهمان قسمتی از #رمان_لطیف کن🌿
❥@bandegibaEshgh
#رمان_لطیف
#قسمت_سی_و_پنج
با کلید در را باز میکنم و وارد می شوم
+سلام
همه در سکوت دور تلویزیون جمع شده ومحو شبکه ی خبر هستند
در را می بندم و نزدیک صفحه ی تلویزیون می شوم .
مجری خبر می گوید :
_امروز باخبر شدیم
چند تن از مدافعان حرم که به تازگی به سوریه اعزام شده اند
توسط فردی ناشناس
ترور بیولوژیک شده اند.
با تلاش های مسئولین
این مدافعان حرم که در بیمارستان بیروت برای مداوا بستری شده اند
برای اعزام به وطن خویش فردا راهی می شوند.
اسامی این افراد فعلا اعلام نشده است
اما به محض اعلام به اطلاع مخاطبان خواهد رسید.
حورا سرش را تکان می دهد و عقب عقب روی مبل می نشیند.
محمدحسین به اتاقش می رود
و رقیه به جایی مبهم چشم دوخته است.
مادر به سمتم می اید و کیف دستی ام را می گیرد.
_ خسته نباشی پسرم
+ممنون
بی رمق به سوی آشپزخانه می رود و مشغول آوردن میوه برایم می شود.
مبهوت به اوضاع
روی مبل می نشینم و دستی لای موهایم می برم
پس زینب خانم راست میگفت
شایعه نبود ...!
یعنی پدر هم جزء آن افراد هست
علی آقا چطور ...
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#رمان_لطیف
#قسمت_سی_و_شش
صبح شده
خوشحالم که ان روز بد دیروز تمام شد
و امروز طلوع جدید خورشید نشان از روز دیگری دارد ...
روزی که می تواند
با بی خبری
یا خبر خوب و یا بَ...د بگذرد
نه خدا نکند ........
با مادر به سمت سپاه ناحیه می رویم تا از انجا خبری از احوال پدر بگیریم
تلفنم زنگ می خورد :
+بله
_الو سلام خوبین؟
+ممنون
_زینبم
+خوبین؟خانواده خوبن؟
_ممنون. از پدرتون خبری گرفتید؟
+دیروز به دوستان تماس گرفتم
اطلاعات اونها هم همونی بود که منابع رسمی اعلام کردن
یا انقدر سری که اونها هم نمیدونن یا باز انقدر سری که نمیخوان به ما بگن .
نفس عمیقی از روی ناراحتی می کشد .
+ما داریم میریم سپاه یه پرس و جویی بکنیم شاید تا الان خبری شده باشه
اگر میتونین بیاین ؛ تا بیام دنبالتون ، نزدیک منزلتون هستم؟
_بله میام .
الان میام جلوی درب ..
تماس قطع می شود
مادر از چشمانش معلوم است فهمیده زینب بود اما چیزی نمی گوید .
+زینب خانم بود ، نگران پدرشه
گفتم بیاد تا اون هم ببریم .
مادر چیزی نمی گوید
کم حرف شده
بیشتر تو خودش هست
میدانم همه ی هوش و حواسش پیش پدر است.
جلوی درب می رسیم .
دستی تکان می دهد و سوار می شود .
_سلام سلام خوبین؟ ببخشید مزاحم شدم
+سلام
صدای مادر بلند می شود ؛
_سلام عزیزم نه مزاحم چیه
ما تا اونجا میریم شما هم میبریم
مسیرمون یکیه
_ممنون.
_فاطمه خانم نمیاد ؟
_نه راستش خبر نداره
از دیروز نذاشتم تلویزیون رو ببینه
به داداشا هم سپردم نگن
_بنده ی خدا .. ان شاء الله که چیزی نشده و پدر شما هم نباشه
_ان شاء الله همسر شما هم نباشه
و برای همرزم هاشون هم اتفاقی نیفتاده باشه.
زیرلب ان شاءاللهی می گویم و در دل با خدا نجوا میکنم که پدر من نباشد
(چرا از خدا نخواستم علی آقا هم نباشد)
به سپاه ناحیه می رسیم و خانم ها پیاده می شوند .
تا جای پارک پیدا کنم و برسم به خانم ها
آنها می روند.
پشت اتاق می نشینم.
منتظر تا بیایند....
روی صندلی نشسته ام و مجازی را زیر و رو می کنم .
هیچ خبری نیست به جز همان خبر دیروز که اخبار گفت .
در دلم شروع به ذکر گفتن میکنم ..
خانم ها از اتاق خارج می شوند .
مادر با فردی که درون اتاق است
خداحافظی می کند اما زینب نای سخن ندارد ،
رنگ به صورت ندارد
و مادر زیر بغلش را گرفته است.
از روی صندلی بلند می شوم
مادر دست زینب را رها می کند تا در را ببندد
زینب نگاهم می کند
هیچ وقت اینطور بی پروا نگاهم نکرده است....
قطره اشکی از چشمش می چکد
و ناگهان خودش روی زمین می افتد .....
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f