هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
"رمان مذهبی #رمـٰان_آیــــهــــ_ 🙂🕊♥️
-بشین.
و قبل از این که آیه بنشیند، خودش روی صندلی
نشست.
آیه درست کنارش جا ی گرفت. محمد الیاس اخم هایش درهم
شد.
-یه کم اون طرفتر.
آیه چشم های ش را ریز میکند.
_چی ؟
محمد الیاس از دست سرتق باز ی های آیه دستی به یقه
لباسش می کشید و روی گلو یش میگذارد.
_ با فاصله تر بشین
آیه در حالی که ردیف دندانهایش از خنده نمایان
شده سرتا باالی ش را نگاه م یکند، اما او هم چنان
ابروهای گره کرده نگاه به مهرههای درشت
تسبیح اش دوخته.
برای این که سر به سر این خان محفوظ به حیا
گذاشته باشد میگوید:
-من جام راحته شما نطقت رو بفرما!
محمد الیاس الاال الله ی زیر لب میگوید و از جا بلند میشود.
آیه ریز می خندد و محمد الیاس قدم زنان جلوی ش رژه
میرود.
شاید همه این کارها را می کرد تا بتواند زبان این خان
را باز کند .
منتظر حضور گرمتون
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1824325874C6aa239d4d0
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•