رمان فتاح
#قسمت_چهل_و_شش
پشت سرم با فاصله راه می آید .
کنار درب ورودی تعارف می کنم
: بفرمایید
_خانم ها مقدم ترن... بفرمایید
وارد خانه می شویم
مادر با نگرانی لبخندی تحویل مان می دهد
نگرانی از آینده ی من
نگرانی از زندگی تنها دختری که با بار مسئولیت های فراوان و نبود همسرش به دوش کشیده
و
حالا این دختر بزرگ شده اما این مادر است که همچنان نگران تک دخترش است....
اما چهره ی سکینه بانو سراسر خوشحالی و شادی است ...
میدانم بعد مدتهاست که چهره اش می خندد ...
از روز اولی که دیدمش چهره اش خندان تر شده و روحیه اش خیلی بهتر شده
خداروشکر اگر من مسبب این روحیه اش هستم
سکینه بانو سکوت را می شکند :
با چشمکی که حواله ام می کند می گوید :
عروسم شیرینی رو بخوریم یا نه ؟
مادر به آرامی می گوید :
پاشو شیرینی رو تعارف کن ..
از وقتی وارد خانه شدیم
امیر اشیاء سرش پایین است و
لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده
شیرینی را تعارف می کنم
هر دو بر میدارند
و بعد از دقایقی امیر اشیاء
بر می خیزد و سکینه بانو هم به همراهش
قصد رفتن می کنند ....
امیر ارشیاء کنار درب می گوید :
حاج خانم زحمت نکشید خودمون میریم دست شما درد نکنه ببخشید زحمت دادیم
و روبه من می گوید :
خداحافظ شما
به خداحافظی بسنده می کنم
و
با سکینه بانو دست می دهم
و خداحافظی می کنم
مادر تا جلوی در حیاط همراهی شان می کنند
و من می مانم و یک دنیا فکر و خیال ....... نسبت به آینده
اما ته دلم خوشحالم از او
از اویی که باعث آرامشم چادرم و دوستی ام با شهدا شد ....
نمیدانم زود است یا نه اما اعتراف می کنم که .........
دوستش دارم.....
ا#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f