رمان فتاح
#قسمت_چهل_و_هفت
چند روزی گذشته
خبری از او نیست
دلم بی تاب است و
چه بد است بی خبری......
دلم می گوید:
_ خب دختر تو که دلت باهاشه
چرا انقدر ناز میزاری !!
عقلم می گوید :
نه تو ناز نکردی بلکه به دور از احساسات واقعیت ها رومطرح کردی
با ذکر یا فتاح به صحبت هر دو پایان می دهم و
مشغول آب دادن به باغچه می شوم
این کار را خیلی دوست دارم
همیشه وقتی ذهنم مشغول می شود این کار جزء کارهایی است که آرامم می کند....
حیاط را جارو می کنم
که در باز می شود
حمید وارد حیاط می شود .
بدون توجه به او دوباره مشغول کار می شوم .
چه خوب که چادرم را سرم کرده بودم ..
او در را می بندد و با نگاهی به من وارد سوئیت اش می شود
کاش برادرم آنجا را به حمید نداده بود
اصلا حس خوبی نسبت به او ندارم
...
مادر از داخل صدایم می کند
+رمیصا مامان بیا تو خسته شدی دختر ...
حیاط تمیز شده به مقصد خانه پا تند می کنم از پله بالا می روم و وارد خانه می شوم ...
_من اومدم
+بیا بیا یه چیزی بخور داری میری سرکار پس نیفتی دختر
_چشم
.
.
.
لباس هایم را می پوشم و
چادرم هم با ذکر صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها سرم می کنم
چقدر از وقتی چادر می پوشم آرامش بیشتری دارم
خدایا شکرت
کار جدیدی پیدا کردم
یه هفته ایی می شود که مشغول به کار شدم
به عنوان منشی در دفتر وکالت
آقای صولتی که وکیل حاذق و موفقی است..
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f