هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
#الهه_بانوی_من
انگشت اشاره ام مثل فنر بالا اومد و تهدیدش کردم :
_خوب گوش کن حسام ... اگه فقط یه نفر غیر از خانواده هامون از نامزدی من و تو باخبر بشه ، همه چی رو بهم میزنم ... درضمن اینقدر نگو نامزد ...این مدت فقط آزمایشیه .
سرشو تکون داد و لباشو جمع کرد تا نخنده:
_آزمایشیه ! مگه من موشم ؟!
-نخیر ... من اینجا موشم ... موش آزمایشگاهی تو.
اخمی کرد که زیاد جدی نبود:
_الهه!
صدام فریاد شد:
_اینقدر به اسم صدام نکن.
خنده اش گرفت:
_چکارکنم پس ؟ با زبون ناشنوایان باهات حرف بزنم ؟
بعد درحالیکه اَدابازی در میآورد ، با انگشت اشاره اش به قلبش اشاره کرد و بعد سرانگشتان دستش رو به حالت قلب بهم چسبوند .
😍😍😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
به شخصه عاشق شخصیت حسام هستم ، شما هم عاشقش میشوید در #الهه_بانوی_من👆
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
رمان انلاین #الهه_بانوی_من
خودش رو تا کنار شونه ام رسوند:
_عیدت مبارک بانوی من
جوابی ندادم که باز گفت : _اول سال جوابمو ندی تا آخر سال همینه !؟
-پس چی فکر کردی ؟ فکر کردی قراره بشم لیلی !
خندید:_خب لیلی که نه ... ولی لااقل نگاهم کن.
ایستادم . او هم ایستاد . رنگ سیاهی مطلق چشماشو به چشمام دوخت که چادرسفیده روی سرم روبرداشتمو
کوبیدم تخت سینه ش.-الان بسه یانه؟
-خب برای شروع نامزدی بسه.❤️
دختره یه شکست عشقی خورده و حالا به اصرار مادر و پدرش ، با پسر دایی اش نامزد کرده ، و پسر دایی هم از بچگی عاشقش بوده ولی دختره باورنداره😍😍
https://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c