#رمان_آنلاین
#براساسواقعیت
هیوا دختری که بخاطر فقر و مشکلات مالی به هر دری میزنه تا پول عمل پدرش رو فراهم کنه😔 دست سرنوشت اونو وارد عمارت حسام الدین پسر کارخونه دار بزرگ و ثروتمندی میکنه که تازه از فرنگ برگشته .
هیوا مجبوره زیر دست حسام الدین کار کنه و کم کم علاقه ای بینشون به وجود می آید ولی .....
داستان #عاشقی دو جوانی که غرور و فاصله طبقاتی اونها رو از هم دور میکنه.
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
اثر جدید خانم صادقی خالق رمان ماندگار رویای وصال😍👆🏻
#رمانخوشههاینارسگندم 🌾♨️💯
حرفها و نگاههای اطرافیان بد جور آزارم میداد. اشکم خشک نمیشد. اصلا دلم نمیخواست توی اون جمع باشم.
تو خودم بودم که دستم رو گرفت و حلقهای رو که خودش دیشب از دستم در آورده بود، رو با عصبانیت بالا برد.
-خوب نگاه کنید، اگه میخواهید عکس بگیرید، اگه میخواهید استوری کنید، اگه میخواهید همه رو خبر کنید، همین الان وقتشه.
حلقه رو توی انگشتم انداخت و بلند گفت:
-گندم نامزد منه! برید به هر کی میخواهید بگید، بگید.
نفسی گرفت و فریاد زد:
-شماها رو از خیابون پیدا کردند، نه گندم رو. این اراجیف به خود نچسبتون، میچسبه.
دستم رو کشید و به طرف باغ رفت. اصلا انتظار این رفتار رو نداشتم.
باید خوشحال باشم یا نباشم؟
http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
#براساسواقعیت💯
#آنلاین♨️♨️
_چقد دیگه باید به طلبکارا بدی که بدهی پدرت تسویه بشه؟
_آقا دارم جمعش میکنم زیادش نمونده
_گفتم چقده؟
_دوماه دیگه کار کنم تسویه میشه
ابروهاشو بهم گره زد
_بجای طفره رفتن جوابموبده
_سه میلیون و پونصد دیگه بدم تموم میشه اگر بازم قرض نگرفته باشه.
دست هاش رو توی جیبش کرد
_کل بدهیت رو یکجا تسویه میکنم وبی به یکشرط
ازشنیدن حرفش خوشحال شدم لبخند به لبم اومد
_چه شرطی ؟
_باید تا تموم شدن درست کارای نظافت خونه مون انجام بدید
خوشحال وسط حرفش پریدم
_ این که کاری نداره باشه قبوله
نفس عمیقی کشید
_شرط دوم باید پدرت رضایت بده تادرست تموم میشه چون قرار توخونه ی ما کار کنی محرمم بشی
از شنیدن حرف آخرش زبونم خشک شد دهنم باز موند
#براساسواقعیت
فقط رمان خونای حرفه ای بیان🌺🌱
#فوقهیجانی
#پارتآینده
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8