هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
با هق هق افتادم به پای بابا و گفتم: توروخدا بابا نزار منو ببرن. من نمیخوام #برم بابا. اون ارباب پیره من بدم میاد ازش. میخوام #درس بخونم میخوام #معلم شم.
بابا با بی رحمی گفت: خفه شو دختر برای اینکه پدرت #زنده بمونه باید بری. من نمیخوام بمیرم تو #تقاص اشتباه منی برو.
هولم داد سمت خدمه ی ارباب و دوید از حیاط عمارت بیرون. با هق هق به رفتنش خیره شدم.
خدمتکارا با شدت بردنم توی عمارت و منم بلند بلند گریه میکردم که در باز شدو ارباب با عصبانیت اومد.
با دیدنم بااخم گفت: چراگریه می کنی؟ اماده شو الان دامادت میاد.
با تعجب و صدای لرزون گفتم: #داماد؟ پس شما کی هستین؟
لبخند جدی زد و گفت: برادرزادم #دامادته دختر جون. من ۷۰ سال سنمه توی ۱۷ ساله رو میخام چیکار؟
با بهت نگاهش کردم که در باز شد و پسر جوون و جذابی وارد شد و گفت: عموجان میشه باهاش تنها باشم.حرف بزنیم؟
ارباب بزرگ رفت بیرون و برادرزادش اومد نزدیک و گفت...:😱
http://eitaa.com/joinchat/3467640849Cf318e64573